دستهایم را نمی دانم باید چه کارشان کنم، پاهایم را هم، در صندلی مینی بوس جا نمی شوم، کفش هایم را می خواهم در بیاورم و پرت کنم،مینی بوس تازه رسیده است به کمرد ،اسم مبل فروشی های لوکس کمرد اعصاب خورد کن است،سامنترال/الدورادو/کوفت /زهر مار.
کلافه شده ام از طولانی شدن راه،از صبح در گوشم موسیقی بوده است و الان هم دارم باز گوش می دهم، می خواهم هدفون ها را از گوشم در بیاورم و با کل تشکیلاتش پرت کنم بیرون،این راه چرا تمام نمی شود؟
دفترچه یادداشتم را هم یادم رفته بیاورم،لپ تاپم را از کیفم در میاورم، مثل اینکه حال و هوای مینی بوس این را هم تحت تاثیر قرار داده، ویندوز بالا نمی آید،
خدایا داری خداوندگاری می کنی!
می رسم به بوهمن ، ترافیک تقریبا قفل است،امشب از هر شب دیرتر خواهم رسید،از کلاج ترمز گرفتن راننده ، سرم هی میرود در صندلی جلویی و هی بر می گردد عقب،عطر شیرین دختر بغل دستم حالم را دارد بهم می زند،دارم حالت تهوع می گیرم.تهوع.دارم به خودم بند می کنم،در خودم گیر کرده ام،وحشت می کنم،
از اینکه مثل سارتر در مغاک تهوع فرو بروم،در خودم،در فلسفه ی او فرو بروم،این هم حالت تهوع ام را تشدید می کند، بدنم داغ می شود،بدون اینکه به مانیتور نگاه کنم دارم تایپ می کنم،ورد لج کرده و باز نشده است،دارم در نوت پد تایپ می کنم،تکان تکان می خورم و تایپ می کنم،
خداوند دارد از صبح خودش را به رخم می کشد.
خیس عرق شده ام،دختر بغل دستم خوابش برده، پنجره را کمی باز می کنم تا بوی گند عطرش کم شود ،هنوز در ترافیک بومهن هستیم،خدایا این راه تمامی ندارد...
وقتی رسیدم به پلیس راه دماوند زنگ زدم برادرم آمد دنبالم، همان پلیس راه پیاده شدم، دیگر نمی توانستم مینی بوس را تحمل کنم، ریختم را که دید گفت "چته؟" ، گفتم بوی گند عطر بغل دستی ام حالم را بهم زد، سرم را از شیشه بردم بیرون و تا منزل باد خوردم، برادرم گفت "چرا خودتو خوردی ، خب جاتو عوض می کردی". آشفته تر شدم و گفتم" با کی؟" گفت "با راننده" و قاه قاه شروع کرد به خنده، تا منزل مرا نگاه می کرد و غش غش می خندید.
راست می گفت،خودم را خورده بودم!