نمی شود نوشت، شاید نوشتنی نیست، شبی که روی بام یک مسجد وسط یک بیابانِ شهر غریبی بگذرد را نمی شود کلمه کرد، کار اشتباهی نیست اما خیلی هم درست از آب در نمی آید.برای آدمی که سالهای قبل را هر شب به زفت و رفت امور نذری پختن گذرانده است حالا توی مجلس روضه نشستن سخت است، توی مجلس نشستن اصلا تاب و توان می خواهد که هر کسی ندارد.

روی بام، زیر باران نم نم ، راه رفتن و گوش کردن و تماشا کردن، رودخانه ای که آب دارد، آبش جریان دارد، آسمانی که می داند باید ببارد ، نه تند، نه کند،مردمی که هر کدام زیر یک طاق نشسته اند و بی آنکه سرد باشد گمان میکنند بیرون سرد است، این می شود که تنها می شوی، این می شود که نور چراغ ها را روی رود می بینی، این می شود که صدای سینه زنی تکانت می دهد،ذره ذره صحرا را تماشا می کنی، همه ی هوایی که جریان دارد را توی ریه هایت فرو می کنی، به بدنه ی بیل مکانیکی که یک گوشه نزدیک دیوار مسجد تازه ساخت پارک است دقت می کنی، رویش جمله ی "کمیته ی جستجوی مفقودین" را می خوانی که زمان انگار کمرنگش کرده، نوشته را کمرنگ کرده.

مجلس سنگین می شود، صدای روضه به آسمان می رود، فرو می ریزی، یک گوشه پیدا می کنی برای فرو ریختن، شب عاشورا اصلا باید همین می شد، باید گوشه ی سرد و تاریک و خلوتی مهیا می بود، بی هیچکس در آن اطراف،باید صدای روضه می شد و سینه زنی و نوحه خوانی،باید دختر سیزده ساله ای می شد. بی آنکه بداند زندگی چقدر سختی برایش خواب دیده، بی آنکه بداند اصلا حاجت مندی یعنی چه، بی آنکه بداند می شود منفعتی برای این شب هایش دست و پا کند که پشت اشک ها باید طلبش کرد،باید کسی میشد که فقط جمله ها را بشنود، خودشان را، بی علم و حساب و کتاب و تعبیر و تفسیر، باید بی آنکه حواست به خواستنی ها و پریشانی ها و بهم ریختگی های زیر سقف ها باشد گوش کنی، باید حواست را جمع کنی، کسی جواب نمی دهد ،سوالی نباید بپرسی، هیچ کس نیست که از امام جائر یا امیر جائر یا سلطان جائر حرفی بزند،از اینکه چطور حکومت می کند، از حق گرفتن از او، از سخن گفتن نزد او، از کلمة عدل...کلمة حق.

*پس چرا ریختن خونم را روا می دارید؟

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۲ساعت ۵:۵ ب.ظ توسط zmb |