نمی شود نوشت، شاید نوشتنی نیست، شبی که روی بام یک مسجد وسط یک بیابانِ شهر غریبی بگذرد را نمی شود کلمه کرد، کار اشتباهی نیست اما خیلی هم درست از آب در نمی آید.برای آدمی که سالهای قبل را هر شب به زفت و رفت امور نذری پختن گذرانده است حالا توی مجلس روضه نشستن سخت است، توی مجلس نشستن اصلا تاب و توان می خواهد که هر کسی ندارد.
روی بام، زیر باران نم نم ، راه رفتن و گوش کردن و تماشا کردن، رودخانه ای که آب دارد، آبش جریان دارد، آسمانی که می داند باید ببارد ، نه تند، نه کند،مردمی که هر کدام زیر یک طاق نشسته اند و بی آنکه سرد باشد گمان میکنند بیرون سرد است، این می شود که تنها می شوی، این می شود که نور چراغ ها را روی رود می بینی، این می شود که صدای سینه زنی تکانت می دهد،ذره ذره صحرا را تماشا می کنی، همه ی هوایی که جریان دارد را توی ریه هایت فرو می کنی، به بدنه ی بیل مکانیکی که یک گوشه نزدیک دیوار مسجد تازه ساخت پارک است دقت می کنی، رویش جمله ی "کمیته ی جستجوی مفقودین" را می خوانی که زمان انگار کمرنگش کرده، نوشته را کمرنگ کرده.
*پس چرا ریختن خونم را روا می دارید؟