امروز از آن روزهای خوب است، روزهایی که همه چیز درست است، روزهایی که جاده زود تمام می شود، روزهایی که کد ها جواب می دهند، روزهایی که علت باگ ها پیدا می شوند، روزهایی که روش از بین بردن باگها زود به ذهنم خطور می کند، روزهایی که چای را تا یخ نکرده خورده ام، روزهایی که گرمم نیست، سرم درد نمی کند، موسیقی سنتی گوش می دهم، داد و بیداد و چهچه ی خواننده خوش به نظرم می رسد.
امروز از آن روزهایی است که مثل آدمی می مانم که سرما خورده و بعد از یک هفته راضی شده بخور بگیرد و بعد راه تنفسی اش باز شده، حالا نمی داند هوا را چطوری ببلعد. سرش سبک است و هیچکس هم کاری به کارش ندارد، شمرده شمرده نفس می کشد و چشمهایش را آرام باز و بسته می کند.
امروز از آن روزهایی است که دلم می خواهد عصر برف ببارد، ریز و تیز، سرم را فرو کنم در یقه ام و دستهایم را در جیب هایم،سوز سرما چشمهایم را ریز کند، راه بیافتم از مرکز اصلی شهری که در آن دانشجو بودم پیاده بروم به سمت کمربندی ، و دوباره پیاده برگردم مرکز شهر و وقتی میرسم خانه شب باشد، و هیچکس منتظرم نباشد.
امروز از آن روزهایی است که شبش را دوست دارم بروم روی بام ، دوساعت طول بام را بروم و برگردم و کوههای تاریک آن دورها را نگاه کنم و به تک چراغی که روی یکیشان سوسو می زند خیره بشوم و بعد زیر لب هی زمزمه کنم:
ای فرزانگان بر دیوانگان این ملامت چرا کنید
کم تماشای ما کنید...