جمع کردیم، یک عالمه خورده ریز جا به جا شدند، چیزهایی که مربوط به پروژه های جور واجور بودند، میان آن وسیله ها آدم هایی را می توانستی ببینی که دور میزها نشسته اند و روی کاغذها خم شده اند و نقشه می کشند، ایمیل هایی که ارسال شدند، تماس هایی که پیگیری شدند، قیمت هایی که چانه زده شده بودند اما هیچ کدام به پول نرسیدند، دعواها را حتی یادم آمد، شکست ها، داد و بیداد ها، دلخوری ها و آشتی ها، پول هایی که حرام شد، کسب و کارهای کوچکی که پا نگرفت، اوراق اداری ای که برای شرکتی تهیه شده بودند و حالا باطل شدند، مهری که سفارش داده شده بود و باید می انداختیمش که برود.
و آدمهایی که هیچ کدام نبودند تا ببینند، آنها هر کدامشان خیلی وقت پیش رفته بودند، بعضی خورده ریزها حتی برای دفتر دیگری بود که نمی دانم کی سر از اینجا درآوردند، یکی دو بار آنجا هم رفته بودم و حالا شکل و شمایلش جلوی چشمم است، من مانده بودم و آرزوی از دست رفته ی آدم هایی که این از دست رفتن فراموششان شده بود یا شاید هم خودشان را زده باشند به فراموشی، من مانده بودم و غمی که برای هیچ کس مهم نبود و این از همه بدتر بود.
پ.ن: بدترین ماجراها چیزهایی است که تو از آن به راستی اندوهگین می شوی و این را حتی برای یک نفر که توی تاکسی کنارت می نشیند هم نمی توانی تعریف کنی.