امروز، باد، خنک، نه، سرد بود. امشب، از آن شبهایی است که نصف برگ درخت ها می ریزد، باد سوز برف های بلندی ها را می آورد، نوک کوهها را برف زده است، پیاده برگشتم، از کنار تابلوی سبز رنگ "به سمت پارک کوهنوردی تل کمر". آنقدر سرد بود که نفسم در سینه ام جا می ماند، پشت دستهایم کبود شده بود، سوز سرما را دوست داشتم، همانطور پیاده می لرزدیم و می آمدم، مثل بید، می لرزیدم، مثل سپیدارهای کنار راه، باد صدای برگهایشان را یک لحظه هم کم نمی کرد، مثل صدای دست کشیدن وسط خوشه های گندم، خوشه های زرد و خشک شده ی گندم هم همین صدا را می دهند، یا شاید صدایی کمی خشک تر.
دور میدان قدس پر بود از آدم، نزدیک دفتر زیارتی، با خودم گفتم کاروان کربلایی هاست، از وسط آدم ها که هی می چپیدند توی ماشین هاشان تا گرم شوند و هی می آمدند بیرون ، رد شدم، آخر جمعیت، دو دختر بچه کنار دیوار ایستاده بودند، پرسیدم"کاروان کجاست؟"، دختر بچه ای که چشمانش براق تر بود گفت:"حج"، مثل اینکه اصلا نشنیدم جوابش را ، راهم را گرفتم و رفتم،و او هم فهمید من نشنیدم، بلند تر گفت، "حج واجب ها!" و مثل اینکه می دانست حج واجب رفتن چه سعادت بزرگی است، برگشتم و پرسیدم، "از خانواده ات کی می خواد بره؟" گفت "مادر بزرگم" گفتم :"بگو یه نفر داشت رد می شد گفت برام دعا کنید". حالا انگار راضی شده بود از من، خندان گفت "چشم".
درخت های دماوند هزار رنگ شده اند، بعضی هایشان یکدست سرخند، بعضی ها یکدست زرد، بعضی ها عین هزار رنگ را دارند، هر برگشان یک رنگ است، و بعضی ها هنوز سبزند ، فقط انگار نوکشان را گرد آجر پاشیده اند، به قرمزی می زنند، و هوا، دل را زیر و رو می کند، و آسمان، چشم را پر از اشک می کند، و زمین، قدم ها را سر می دهد، و خورشید، انگار می رود که دیگر هرگز نیاید!
و من ، احساس تمام شدن می کنم، احساس وداع کردن می کنم، احساس حلالیت خواستن می کنم، احساس دور بودن می کنم، از همه چیز ، از همه ی آدم ها.
فردا دیگر مهر تمام می شود.مانده ام ،بقیه ی عمر چگونه می گذرد؟بی مهر چگونه می گذرد؟