شاید دیگر نتوانم روی فلش فایل یادداشت های روزانه ام را با خودم ببرم و تا رسیدم بازش کنم، چیزی مثل دلگرمی، که حرف هایم را بنویسم آنجا. مثل یک آدم همیشه آماده است که اگر حرفی داشته باشی بی چون و چرا تو را گوش می دهد. بعضی روزها اصلا حرفی هم نمی شد که بزنم. اصلا وقت نشستن به گفت، جور نمی شد. اما دلم خوش بود که این فایل یادداشت ها هست و هر وقت دلم خواست می نویسم. حالا چندین سال است که هر جایی که مشغول به کار شدم این را با خودم برده ام. سال به سال اسمش را عوض کردم و فایل را نو کردم ولی آن ماهیت گوش بودنش همیشه هست.
اینجایی که تازه مشغول شده ام یو اس بی ها بسته اند. باید یک راه دیگری پیدا کنم یا صبر کنم که اوضاع را عوض کنم. طوری که مثلا بعد از مدتی یک وقت ملاقات بگیرم از مدیر و بروم بنشینم در آن اتاق عجیبش و بگویم ببخشید... من یک فایل یادداشت دارم که با خودم همه جا می برم و اصلا باید همراهم باشد ولی انقدر خصوصی است که نمی شود بگذارم اینجا بماند...لطفا یک ترتیبی بدهید برایم. او هم که پشت میز عجیب و روی صندلی عجیب ترش نشسته است قبول کند.
کار جدید و آدم های جدید و مسیر جدید. حتی با اینکه همان محله ی قبلی سرکار می روم ولی راه جدید است. یک جور دیگر می روم. با بی آر تی و هر روز ده دفعه کفری می شوم از ایستادن زن ها و اندازه ی کیف هایشان و قر و ادایشان و به هر بدبختی سر کشیدنشان توی گوشی بغل دستی و اصرارشان به تماشای یک فیلم لجن وقتی همه دارند پیاده می شوند یا سوار می شوند. هنوز به بی خیالی نرسیده ام، به غایت منظور تهران نشینی. عادت می کنی به همه ی چیزهای ناجور. حرص نخور!
هنوز نمی توانم در مورد جایی که قبل از این بودم بنویسم. یک هفته این وسط، وسط این دو تا شغل، کار نکردم. حالا آنقدر جوگیر این کار جدید شده ام که حتی توی راه و شب ها هم به آن فکر می کنم. دوستش دارم. بی خودی. البته بی خودی هم نیست. هرچند گاهی آدم بی خودی دوست داشتن هستم.
الان هم بی خودی دوست دارم شب ها نخوابم. یعنی خیلی وقت ها، وقت هایی که کلی کتاب نخوانده دارم و دلم می خواهد همه را بخوانم با خودم می گویم آدم چرا باید هر شب بخوابد... آنهم هفت- هشت ساعت. خوابم زیاد شده. قبلا با شبی پنج ساعت هم روز را خوب شب می کردم ولی حالا دیگر نمی توانم. یکهو از پا در می آیم. همین حالا هم خوابم گرفته ولی دارم می نویسم. فکر می کنم چقدر وقت است چیزی ننوشته ام و انگار دلم پر است.
شب ها داستان صوتی گوش می کنم. از صدای راوی خوشم می آید. از گفتن "او" هایش، یعنی هرچه که صدای کشیده ی اُ دارد. اصلا این داستان صوتی گوش دادن خیلی ربط دارد به صدای راوی و من برای همین از خیر خیلی از فایل هایی که داشته ام، سر پنج دقیقه ی اول گذشته ام. طرف صدای خوبی نداشته که به دلم بنشیند. شیوه ضبط صدای این راوی خیلی ساده است و حتی وسط هایش با نادر حرف می زند. دیشب از او خواست یک لیوان آب یا چای بیاورد. قصه ی قلندر و قلعه را می خواند. زندگی شیخ اشراق. آدمی است که من دوستش دارم. راوی را می گویم. به خاطر اینکه خیلی با من فرق دارد. همین طوری هم داستان را خوانده، دلی، و بی خودی یک شب فرستاد برایم.
دلم می خواهد خیلی بیش از این بنویسم. پرت و پلا و بریده بریده. چه اشکالی دارد. آدمیزاد گاهی دلش پرت و پلا می خواهد. بی خودی.