از صبح چند بار عینکم را تمیز کرده ام، فکر می کنم لکه رویش است، ولی مشکل از عینک نیست، ظاهرا کار چشمم غم دارد.دیگر مغزم نمی کشد، یعنی واقعا فسفرش تمام شده است، الان ساعت هشتم است که نگاهم در مانیتور فرو رفته است، از صبح دارم تحلیل های دیتا بیس و ماژول ها را بررسی می کنم، هفت هشت تا کاغذ آچهار روی میز ، دو سه برگه آپنج روی کیس و کاغذ های ریز سبز و صورتی که هرجا ، جا بوده چسبانده ام، توضیحات فارسی و انگلیسی، یوزر پسورد های جور واجور، سطوح دسترسی هرکدام فرق می کند، سلسله مراتب کار هم برای هر کدام عوض می شود.
دیگر واقعا نمی توانم فکر کنم.
بعضی وقتها آنقدر از این مخ بدبخت کار می کشم که وقتی ازم می پرسند "ساعت چنده؟" می گویم "آره" و وقتی محکم تر می پرسند "ساعتو می گم دیوانه!" به خودم می آیم و رنگم می پرد و دور و اطراف را با دهان باز نگاه می کنم و می گویم "منم گفتم آره دیگه".و طرف به دندان قروچه می افتد و یک دیوانه ی دیگر بارم می کند ، البته این ماجرا در منزل رخ می دهد، در محل کار کسی نزدیک یک برنامه نویس نمی شود.
وقتی مخم چند پخته کار کرده باشد جواب همه ی سوالها یا آره است یا نه!
دارم فکر می کنم می شود سوالها را یک طوری پرسید که جوابش فقط آری یا نه باشد؟ اصلا کسی پیدا می شود که آنقدر جسارت داشته باشد که هر سوالی که برایش پیش می آید را یک طوری بپرسد که جوابش یا آری باشد یا نه! و آدم ها آنقدر رو راست و صادق هستند که همان آری یا نه را جواب بدهند یا دنبال توضیح می گردند و طفره!