صبح آخرین داستان کتابخانه بابل را خواندم، داستان که چه عرض کنم. بیشتر داستان ها داستان نبود اما بالاخره داستان است. از این کتاب به بعد گمانم همه ی نوشته ها داستان است. بورخس آدم عجیبی است. آدمی که می تواند همه چیز را بهم ربط بدهد و ادعا کند که دارد از کاه کوه می سازد. یعنی طوری شروع می کند به تعریف کردن داستان هایش که تمام آن چند صفحه را منتظر بمانی... تا خودِ نقطه ی پایان. تمام شدن قصه خود حادثه است. تمام شد و داستان همین بود. مثل زندگی که همین است. همین چیزهای ساده و همیشگی که تمامی ندارند و دست کم گرفته می شوند. همین آدم های معمولی قهرمان های داستان زندگی اند. اتفاق هایی که ربطی به هم ندارند و یکی مثل بورخس می خواهد برای ربط دادنشان.

حالا می خواهم عشق سالهای وبا را شروع کنم. توی اتوبوس. ایستاده. وسط زن های عصبانی و خسته ای که دلشان می خواسته بیشتر بخوابند ولی نتوانستند. الان نمی خواهم داستان بخوانم. گرم ام شده است. اولین روزهای زمستان است و از همه جا گرما می زند بیرون. پنجره را باز گذاشته ام. سیستم گرمایشی هم از دیشب روی کمترین مقدار ممکن است. این روزها مردم زیر چشمی همدیگر را نگاه می کنند و می گویند یعنی چه می تواند باشد. منظورشان این همه زلزله است و این گرما و منظورشان این است که طرف مقابل حتما تایید کند که این هارپ است. هارپ. این هم از آن چیزهایی است که توی مخ من نمی رود.

غروب که از جلوی گل های تازه کاشته شده ی شهرداری تهران رد می شدم و وسط گل ها عکس آدم ها را دیدم که شهرداری گذاشته است برای اینکه وقتی رد می شوی و آن همه گل را می بینی یک جمله ی شعاری هم توی مخت فرو کند، با خودم گفتم، یعنی با خدا گفتم، که تو افسار این جا را هم به دست آدمیزاد می دهی؟ افسار زمین و آسمان منظورم بود. همین که این را گفتم فکر کردم حتی اگر این هم باشد عیبی ندارد. بگذار آدم ها تا جاییکه می توانند زورشان را بزنند.

البته هنوز خیلی کار دارد تا بشود شایعه ای مثل این هارپ را پذیرفت. حدااقل تا وقتی که گنده لات های دنیا دلشان می خواهد ما جهان سومی ها از هارت و پورت و عربده کشیدنشان بترسیم دلم نمی خواهد بترسم و فکر کنم آن دیگران کسی هستند. حتی نمی خواهم فکر کنم حکام خودمان هم بی عرضه اند. برای اثبات بی عرضگی شان نیازی به باور این ماجراها نیست.

سرِ این ماجرا دراز. حرف از حاکمان و سیاست و مردم و اجتماع و بدبختی ها و شایعه ها که می شود هیچکس کم نمی آورد. آدم ها می توانند تا صبح بنشینند و از این چیزها بگویند و همه را بهم ربط بدهند و چیزهای واقعا مربوط را از هم مستقل تلقی کنند. من هم یکی هستم مثل بقیه. برای همین خودم تمامش می کنم.

دلم می خواهد حرف های بهتری بزنم. حرف های بهتر ... حرف از چیزهایی است که همیشه نمی گویم، که همیشه مراقب شان هستم تا همان جایی که هستند بماند.

آن حرف هایی که... جایی درون من... جایی درون توست.

*دل مده الا به مهر دل خوشان! (مولانا)

+ نوشته شده در یکشنبه سوم دی ۱۳۹۶ساعت ۹:۴۵ ب.ظ توسط zmb |