نشسته ام میان دست و پای نگاه آدم هایی که فکر می کنم می شناسمشان،همان هایی که روی خطوطی که برایم send می کنند، را highlight می کنم، فکر میکنم نیستند، اما وجود دارند یک جایی دارند زندگی می کنند، فکر می کنم یک مشت لغت اند، اما نه لغت نیستند،وجود دارند، هستند،دست و پا دارند، نگاه دارند، نه! نیستند، یک مشت لغت اند،
فکر می کنم شاید خودم هم وجود ندارم، دست می زنم به صورتم، هستم، چیزی حس می کنم، وجود دارم،
این هم از امروز،
من هستم!
همه هستند!