یک کاسه آش خریدم. سه هزار تومان. همان جا جلوی بساط زنی که داد می زد آش رشته، آش دوغ، همان جا ایستادم و داغ داغ خوردم. چیز به درد بخوری نبود اما آش بود. زن همسن و سال مامان بود. هم قد مامان. حتی شاید هم هیکل اش. این زن هم حتما مادر کسی بود که دلش نمی خواست آنجا آش بفروشد. قبل از آنکه زهرمارم شود زود این فکر را از سرم بیرون کردم. همه چیز در دلم سنگینی می کند این سالها. انگار در یک فشار ممتد و تمام نشدنی گیر کرده باشم.
صدای دف زدن می آمد. کاسه ی آش را تمام کردم. با چشم زن را پاییدم که نگاهم کند تا تشکر کنم ولی نگاهم نکرد. رفتم سمت صدای دف. جوانی نشسته بود روی پله ای و مردم دوره اش کرده بودند. رفتم زیر یک درخت. روبرویش. مردی زیر درخت نشسته بود و سیگار می کشید. دود سیگارش می خورد توی صورتم. با بوی باران قاطی می شد. با صدای دف. با آواز دف نواز. با سایه ی آدم هایی که اضافه می شدند و حالا چیز زیادی یادم نمی آید بجز بعضی از بیت هایی که می شنیدم، ای ماهتاب، ای ماهتاب، بر روی تاریکم بتاب...
ایستاده بودم و به کسی می ماندم که یک لا قبا دارد. وسط صحرایی بی آب و علف ایستاده است و باد تکانش می دهد. نه می افتد و نه جایی دارد که دمی، خدایا، دمی تکیه دهد. همان طور ایستاده. انگار هر لحظه آخرین لحظه ای است که آنجور باید بایستد، آنجور باید خودش را سرپا نگه دارد. هر لحظه انگار آخرین لحظه است و نیست. این حال را هرگز نداشتم. این بی قرار جانی که بی پناه است را هرگز نداشتم. من این جان را نداشتم. آن را برداشتم و رفتم. با خودم بردم اش توی پیاده روهای شلوغی که حالا، بعد از باران، بساطی ها یکی یکی می آمدند و گُله گُله اش را، رنگ وارنگ می کردند. شلوغش می کردند. پر سر و صدایش می کردند. شب عید راه می انداختند. از حالا تا دو هفته ی دیگر، هر شب، شب عید بود...