سه تا کتاب گرفتم. هر سه تایشان خوب بودند. پیرمردی آمد و نشست روی یک کارتن کتاب. می خواست گپ بزند. کتاب هایم را حساب کردم و زدم بیرون. بیرون هنوز باد بود. دلم مثل پارچه ی نازکی بود که به شاخه ی خشک درخت بیدی گیر کرده باشد. باد آن را تکان می داد. نه می بُرد. نه قرار می گرفت تا یک جا بماند. دلم پارچه ی نازکی بود که گیر بود به شاخه ای و باد، چنان پیچ و تابش می داد که نمی افتاد روی خاک. نمی شد بیوفتد ... تا خاک شود. انگار وقتش نیست. 

توی شهر همه حرف می زدند. از سفرهای یواشکی که رفته بودند. از قمارهایی که کرده بودند. از شراب هایی که لاجرعه بالا کشیده بودند. از دخترانی که با آنها رقصیده بودند، نشسته بودند، خوابیده بودند. از سیگارهای عالی. از فیله ی خوک. از لابستر. از صدف. از سوشی. از چیزهایی که اسمش یادم نیست. شهر هنوز شلوغ نشده بود. شاید برای اینکه حرف ها خوب بپیچید. مامان ها باحال شده بودند و آمار چالوس رفتن دخترها با دوست پسرشان را به باباها نمی دادند. آخرش باباها می فهمیدند و به روی خودشان نمی آوردند. مدیرها مرام گذاشته بودند و عیدی حسابی داده بودند برای سفرهای خارج کارمندها. رفیق ها دست و دل باز شده بودند و حسابی خرج هم کرده بودند. هنوز سال شروع نشده بود و آدم ها از هر فرصتی برای تعریف کردن عیدشان استفاده می کردند. لایو ها و استوری ها و پست های اینستاگرام و عکس پروفایل تلگرام کفاف نداده بود. باید همه چیز را برای همه می گفتند وگرنه آن همه خوشگذرانی الکی میشد. بی خودی می شد. بی استفاده.

اوضاع طوری است که کارهایی که یک عمر بد بود و قبیح بود و آدم را می برد ته جهنم، فخر است و مایه مباهات ولی حرف هایی که ... بگذریم.

اوضاع طوری است که از هر چیزی که یک عمر ریاکارانه خلاف و خلاف و خلاف تر نشان داده شده، می شود حرف زد ولی از چیزهایی که حق است نمی شود. اصلا نمی شود مطرح شود. اصلا نمیشود بگویی که هست تا چه رسد به کیفیت بودنش. قدرتِ رودخانه را برگ روی آب نمی فهمد. آن برگ کیفورِ سرعت است و بالا و پایین و هیجان. قدرت رودخانه را تخته سنگی که خودش را با زور نگه داشته می داند و از او بیشتر کسیکه راه می رود. برخلاف جریان پر فشار آب. این آب سیاه و چرک.

دلم چشمه های تازه جوشیده ی دماوند را می خواهد. آبی که مثل اشک چشم زلال است. کم کم می جوشد و عین خیالش نیست که در عالم چه خبر است.

از سر شب رادیو پیام فقط یک خبر را تکرار می کند. انگار با دسته کورها و کرها طرف است. با دسته ی احمق ها. با دسته ی گوسفند ها... بگذریم.

یکی از کتابهایی که خریده ام را شروع می کنم. "یادداشت های شیطان"، آندری یِف. می گوید "بیا با من برویم رفیق! تو نمایش می خواهی، ما هم نمایش معرکه ای ترتیب می دهیم! سراسر زمین را به جنبش در می آوریم و میلیونها عروسک خیمه شب بازی به دستور ما به رقص می آیند..." می خوانم ولی نمی روم. یک جای کار می لنگد. هیچ چیز کیفورم نمی کند. بالا پایین آب رودخانه. رقص. آواز. قمار. شراب. یک جای کار می لنگد...نمی روم. من آدم رفتن نیستم. این باد باید مرا ببرد...

+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ساعت ۱۰:۳۲ ب.ظ توسط zmb |