پنج و بیست دقیقه صبح، چشمانم یکهو باز شد، رفتم نشستم روی صندلی زیر تابلو مینیاتور مرد صفوی که در هال آویزان است...هفت زدم بیرون، باران می زد، نم نم، در جاده شر شر شد، برگ درخت ها رامی پاییدم ، دانه های باران از آن بالا یک برگ رانشانه می گیرند، انگار عاشق آن برگ می شوند و خود را روی تنش می اندازند، برگ اما می گذارد قطره باران سر بخورد و بیافتد روی زمین،بعضی برگ ها عاشق قطره باران می شوند انگار ، همراه قطره می اندازند خودشان را روی خاک، اما اینبار قطره نمی ماند کنار برگ ، سر می خورد روی زمین و می رود.
دلم نمی خواست بیایم بنشینم پشت میز، فرو بروم در صندلی، چشمم را با کوک های ریز و باز نشدنی بدوزم به مانیتور،دلم می خواست بالای یک بلندی بروم، یکجایی که آدم ها صبح کله ی سحر نه حالش را دارند و نه وقتش را که بروند!یک جای بلند، یک جای بدون آدم،چشمم بدود، یک جای ساکت، صدای جدایی قطره ها و برگ ها بلند باشد اما و من بمانم که کدام عاشق تر است ، دست برگ که تمام قطره را لمس می کند ولی می گذارد که برود، یا تن قطره که می لغزد روی تمام برگ و می رود !
دارم ابوعطا گوش می کنم، تار، هر شش تارش انگار به دلم بسته است و زخمه ،بی رحمانه می کوبد خود را به آنها.