می خواستم با سواری بروم، اصلا حوصله ی ماجراهای مینی بوس را ندارم، ولی یادم افتاد، یادم رفته از بانک پول بگیرم، فقط دوهزار تومان دارم،کیف پولم را زیر و رو کردم، شاید یک پانصدی یا هزاری باشد، رسیدهای خرید، رسید های بانک، کاغذهای یادداشت که آدرس و شماره تلفن رویشان است، کارت ملی، کارت دانشجویی، کارت کوفت ، کارت زهرمار، و یک اسکناس پنجاه تومانی که چهار تا شده است، نه! ندارم! فقط دو هزار و پنجاه تومان، کم است، می نشینم در مینی بوس، دو هزاری را می دهم به کرایه جمع کن، یک هزاری پاره و پوره پس می دهد، می چپانم در کیف پولم،نیم ساعت یا آخرش چهل دقیقه دیرتر می رسم، مثلا می خواستم در این نیم ساعت چه کار کنم؟موشک هوا کنم!

حالا هدفون را در گوشم فرو می کنم و موسیقی محلی گوش می  دهم،

خیلی راحت، پاهایم را جمع می کنم در صندلی و زانو درد می گیرم،

خیلی آرام با تکان های مینی بوس تکان تکان می خورم و در پیچ های جاجرود این سو و آن سو می افتم و دلم بهم می خورد،

خیلی صبور ، بوی گند جوراب سرباز صندلی جلویی که پوتین هایش را درآورده است، تحمل می کنم،

خیلی مهربان ، به کودک افغانی که در صندلی موازی ام وق می زند، لبخند می زنم ، بعد..

خیلی ساده،دلم دریا می شود،آبی می شود،مواج می شود، بی کران می شود، دلم کوچک می شود، برکه می شود، کوچکتر می شود، قطره می شود، قطره ی بارانی که می چکد روی شیشه ای که سرم را به آن تکیه داده ام.

+ نوشته شده در یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت ۹:۵۹ ق.ظ توسط zmb |