امشب را مهمان بودم، در یک خانه ی گرم، پر از بوی کودکی، نشستم پای کتابخانه، رهی معیری را برداشتم، اولش آرام آرام زمزمه می کردم،

آن درد کدام است که درمان شدنی نیست/آن لطمه کدام است که جبران شدنی نیست/بیمار وطن این همه از درد چه نالد/دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست.

چای می آورند، داغ و خوش طعم، با قند یزد که طعم هل دارد،بلند تر می خوانم ، برای همه، گوش می کنند،

منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم/تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو می آیی/.../مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند/میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی/کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو/دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

حالا همه ساکت می نشینند، جعبه جادو صدایش کمتر می شود ، صدای من بلندتر، می خواهم چند بیت دیگر بخوانم، می گویند بلندتر بخوان:

تا تو مراد من دهی،کشته مرا فراق تو/تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام/چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون/ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام

میوه می آورند، یک خرمالو می خورم،شیرین است، اما گسی اش دهانم را جمع می کند،در دلم می خوانم،

با عزیزان در نیامیزد دل دیوانه ام/در میان آشنایانم ولی بیگانه ام!

+ نوشته شده در سه شنبه دهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۱:۰ ب.ظ توسط zmb |