دیشب رفتم شب نشینی، منزل یکی از دوستانم، سه نفر بودیم، آنقدر همدیگر  را ندیده بودیم، که به هم مجال  حرف زدن نمی دادیم، هرکسی می خواست حرف خودش را بزند،سر و صدا راه انداخته بودیم ، و آنقدر حرف در دهانم بود که دلم نمی خواست هیچ چیز دیگری در دهان بگذارم و لج میزبان درآمده بود از نخوردن های ما.

صبح که می آمدم ، مه بود میان کوه، جاده را هم گرفته بود، ریخته بود پایین، دانه های مه، معلق در هوا، انگار زمین جاذبه نداشت که بیافتند، که بکشد دانه های مه را از توی هوا،

معلق مانده بودند، نه بالا، نه پایین، همانطور بی دست و بی پا، میان آسمان و زمین، ماشین ها می خوردند به تنشان، خود را نمی کشیدند کنار،پرت می شدند اما انگار،

دل گاهی پر است از حرف، نگفته هایی که بعضی هایش هنوز گفته نشدند و بعضی ها که انگار هرگز نباید گفته شوند!

فقط باید دیده شوند ، در برق چشمها!

دیشب دلها پر بود از حرف.

+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۹:۱۸ ق.ظ توسط zmb |