دوست داشتم جاده تمام نشود، برف می بارد.

دستی دانه های برف را می افشاند روی سر زمین، مستانه تاب می خورند و با کرشمه می نشینند هر جا که باشد، انگار نه انگار جا هست یا نیست، روی دستهای دانه ای که قبلا افتاده ، یا روی زمین لخت، یا روی پلک های نیمه باز یک پیاده.

فارغ از سیاهی زمین، غرق در وجود خودشان ، خرسند از شادی دلشان، فرو رفته در سکوت لبخند بی پایانشان، می درخشند و می بالند به کوچکی بند بند وجودشان، از آنکه فقط مخلوقند شادند، برای چند لحظه بودنشان چنین مست اند ، انگار غایت آرزویشان نبودن است، ذوب شدن است.

دلم برف می شود، دانه دانه می شود ،بلورین می شود، سبک می شود، تاب می خورد، مست می شود،رنگ می بازد، سفید می شود، می نشیند روی بالاترین برگ یک کاج،باد می خورد، رقصان می شود،چرخ می خورد، ذوب می شود، روی پلک بسته ی یک پیاده.

+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۸:۵۸ ق.ظ توسط zmb |