از صبح دلم نمی خواست کار کنم، ولی خب کاری را که دو هفته بود امروز فردایش می کردم انجام دادم، خیلی وقت ها هست هزار سوال در سرم هست که دوست دارم وقت باشد که یکی شان را سرچ کنم، امروز خیلی گشتم ، هیچ سوالی نیافتم، هیچ سایتی یادم نمی آمد سر بزنم، همین طوری نشسته بودم خیره شده بودم به مانیتور، احساس می کنم شهر خالی است، فکر می کنم همه خوابند، فکر می کنم همه ی آدم ها یک مشت توهم اند، اگر سعی کنم می توانم از آنها عبور کنم.
دست راستم یخ زده، دست چپم داغ است، دلم می خواهد ساعتها کش بیایند، ساعت ها، شب، تنهایی،کش بیایند، همه شان باهم، ساعت هایی که حافظ می خوانم، ناظری می خواند،تلفن زنگ می خورد، جواب نمی دهم، می رود روی پیغام گیر،
حافظ می خوانم:
زنهار تا توانی اهل نظر میازار/دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
ناظری می خواند:
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق/ که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هرلحظه رنگی تازه گیری/ به غیر از زهر شیرینت نخوانم
شب عمیق تر شده است، سکوت پاگیر تر شده است، تنهایی همدم تر شده است، ساعت ها کند تر شده اند، می رود، امشب هم می رود،
همه ی این سالهایی که نمی دانم خوب اند یا بد، یک روز می شوند آرزویم، همه ی این آدم هایی که نمی دانم ثواب اند یا عقاب ، یک روز می شوند آرزویم، همه ی این کارهایی که نمی دانم سخت اند یا آسان ، یک روز می شوند آرزویم، همه ی این احساسی که نمی دانم خوش است یا ناخوش یک روز می شود آرزویم، یک روز آرزو می کنم دیوانگی های امروزم را!