باران می زند روی شیشه ی ماشین، تاکسی در ترافیک سر سه راه تهرانپارس ، منتظر بوق ، داد و فریاد، دعوا،سر و صدا ،پیچیدن، سبز شدن، قرمز شدن، ایستاده است، کمربند ایمنی را بسته ام و سرم را تکیه داده ام به صندلی.

داریوش از ضبط ماشین دارد شطرنج را می خواند، هدفونم را در گوشم می گذارم، دیگری دارد ترانه ی ،دیگری، را می خواند،

دلم نه از هراس جاده ، نه از تاریکی ، نه از تنهایی، نه از سرعت ماشین، نه از لایی کشیدن های راننده ، نه از باران، می لرزد، مثل گنجشکی که نشسته لبه ی شاخه ی نازکی و این پا و آن پا می کند و با کوچکترین اشاره ای می پرد، می خواهد بپرد!

همه ی جاده را باران می بارد، نم نم، برف پاکن با سرعت کم ، مدام کار می کند، راننده انگار می خواهد همه ی جاده را بجهد، یکجا یک کمپرسور با سرعتی بیشتر از صد و بیست تا از سمت راست سبقت می گیرد، راننده ترمز می کند، کیلومتر شمار را نگاه می کنم، معکوس می دهد، دنده سه، روی هفتاد است، گاز می دهد، هشتاد... نود، دنده چهار، صد ... صد و پنج، دنده پنج، صد و ده ... صد و بیست... صد و بیست و پنج و نه انگار جاده لغزنده است، دوباره گیر می کند بین دو سه ماشین، انگار یکنفر گردنم را می کشد توی شیشه ی جلو، و دوباره پرتم می کند تا تکیه بدهم به صندلی،ترمز کرده است، و دوباره گاز می دهد ، دنده عوض می کند، و دیوانه وار می تازد در جاده.

زل زده ام به تاریکی شب، به بارانی که دیده نمی شود، شنیده نمی شود، فقط نگاشته می شود، روی شیشه ، روی دلم،

وقتی می رسیم، خانمی که عقب نشسته موقع حساب کردن کرایه اش، به راننده می گوید:"به جوونیت رحم کن! یواش تر برو تو این جاده ها!" ، آن دو نفر دیگر هم جملاتی در تایید می گویند،راننده می گویند "چشم"، مثل اینکه اصلا نفهمیده از چه صحبت می کنندخیلی آرام می گویم ممنون که نشنود، اصلا می خواستم نگویم، پیاده می شوم،یک قطره باران می چکد روی صورتم، در ماشین را که می بندم یکبار دیگر بلندتر می گویم ممنون ، بالاخره زنده رساندمان!

باران هنوز نم نم است، پیاده راه می افتم ،جلویم را نگاه می کنم، باران می خورم، نم می کشد افکارم، خیس می شود صورتم، گرم می شود دلم،باران می خورد !

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۴۴ ب.ظ توسط zmb |