ماهور را گوش می دهم، تمام تنم را مور مور می کند، چشمم نی نی می زند، دلم پر پر می شود، باد هی هی می کند، و درست در نقطه ی اوج ماهور دریا یک قطره آب شور می پاشد در چشمم، صدای امواج می پیچید در سرم، درست نشسته ام رو به غروب،خورشید ، ذره دره دارد خود را جمع می کند، فرو می رود، در افق،در آنجا که فکر می کنم ته دنیاست، آخر دریاست، بی در ، بی پیکر، بی جان، ته دنیاست!

سردم می شود، باد خنک است، موج شن ها را می کشد در دلش، بالا میبرد ، به اوج می کشاند، و باز سخاوتمندانه پس می دهد به ساحل، قطره های آب از دل موج می چکند روی شن ها، و موج می خوابد، انگار اصلا نبوده و باز، دوباره جان می گیرد،هزاران تن انگار با جانشان قطره ها را می نوازند،و انگار این همه ساز یکی می شود، و این همه قطره یکی می شود، یک موج می شود، سکوت خمیدنش روی زمین و باز همهمه ی بلند شدنش ، صدای موج چنین هوا را پر می کند،  مثل یک اپرای بی نظیر ، کبیر، روان، فضا را می انبارد از خود.

یاد شعری می افتم

آی ای من که تویی، برخیز!

واژه ای پیدا کن، تا تنهایی تو را نقاشی کند،

همچون کویر، که نقاش کوهساران است و ...

و زمان می ایستد و خورشید به افق می چسبد و موج در هوا می ماند و شنها رقصان در دل موج می نشینند و قطره ی شوری که در چشمم پاشیده شده نمی افتد و باد نمی ایستد و طوفان می شود و

یاد شعر دیگری می افتم

درود بر آن لحظه ی طوفانی که جهان جز تو نیست،

و تو در ردیف سپیدارها ایستاده ای...

حالا امواج همه ی تنم را خیس می کنند،خورشید دارد می رود، باد سردتر می شود، صدای دریا بلندتر می شود،هوا تاریکتر می شود، قطره ی شوری که در چشمم پاشیده شده بود می افتد روی کیبورد، کتم را می پوشم، اپرا را مینی مایز می کنم ...

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۱:۳۵ ق.ظ توسط zmb |