گوش کن! این صدای پای باران نیست، صدای پای نامردی آدم هاست روی قلب هم نوعانشان.

گوش کن! این صدای پای باران نیست، صدای پای بی حرمتی انسان است به وجود انسانی دیگر.

گوش کن! این صدای باران نیست، صدای شکستن ذره ذره ی روح بلورین دمیده شده در تنی است ، زیر ضربه های نگاه ، زیر تازیانه ی کلام.

گوش کن! این صدای پای باران نیست، صدای جان کندن قطره ها نیست، در کوبش بی محابایشان به زمین، صدای متلاشی شدن یک آدم است!

نگاه کن! این اصلا قطره های باران نیست ، این اشک های بی شماره ی دو چشم است ، دو چشم آسمان ، که می گرید ، زار ، بر آدمیت پوشیده شده بر تن ناآدم ها!

ومن! سر در یقه فرو برده ، کلاه بر سر کشیده، چشم بر زمین دوخته، لب به دندان گزیده، در تپش بی صدای دلم، در سرمای  بی اندازه ی شب ، در تاریکی بی انتهای اکنون ، می خوانم، هرکس خدایی دارد! و می روم ، دلم می خواهد خیابان گل آلود را پایانی نباشد، باریدن های باران را امانی نباشد، بروم، به جایی که نه آدم باشد و نه قصه هایی از نامردی اش!جایی که آنقدر کور باشم و کر ، که دردهای آدم ها را نه ببینم و نه بشنوم! جایی که آنقدر دیوانه باشم که هیچ نفهمم!

+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۴۰ ق.ظ توسط zmb |