دوست دارم از شر بعضی چیزهای این زندگی راحت شوم، دوست دارم از شر رنگ لباسهایم،از شر شنیدن خبر، از شر این شهر، از شر بعضی از آدم هایی که از دستشان نمی شود خلاص شد، از شر مسیری که هر روز باید بروم و بیایم، از شر جمله هایی که باید بسازم برای توجیه آدم بودنم ،از شر جمله هایی که دیگران می سازند برای توجیه آدم بودنشان، و از شر خیلی چیزهای دیگر راحت شوم.

می شود به طرز مبتذلانه ای از همه ی اینها لذت برد، می شود یک رضایت کاذب به مدد این هزاران مدل از روشهای عجیب و غریب تولید رضایتمندی و اعتماد به نفس ایجاد کرد، ولی نمی دانم چرا هیچ کدامشان توی کتم نمی رود، دو جمله اش را نخوانده حالم بهم می خورد نمی دانم چرا پنیر و قورباغه و گوسفند از گلویم پایین نمی رود!

من از این زندگی که مثل آدامس به دست و پایم چسبیده خوشم نمی آید.مثل زندانی هستم که زندانش کوچک و بزرگ می شود شبها اندازه ی رختخوابم است،صبح تا غروب به اندازه میز کارم و بعد هم به اندازه ی ماشینی که در آن می نشینیم تا به خانه برسم.

فقط پنجره کوچک چت وقتی با یک دوست قدیمی حرف می زنم (البته حرف زدن فعل خنده داری است ، چون من اصلا حرف نمی زنم فقط تایپ میکنم)و بعضی صفحه های وب و آن پارکی که کبوتر چاهی دارد و صندلی توی هال که روی آن لم می دهم و با اهل خانه گپ می زنم (هرچند فقط برای چند دقیقه)حس زندانی بودن نمی دهند.اگر اینها هم نبودند می رفتم یکی از کشورهایی که جنگ است تا یک گلوله ی مفتی بخورم! شاید چون پاسپورت ندارم همین جا یک جنگی راه می انداختم و آن وسط یک گلوله ی مفتی می خوردم،هرچند جنگ راه انداختن از دست دیوانه ای مثل من بر نمی آید، یک آدم بزرگ،خیلی خیلی بزرگ به اندازه ی شتر یا شاید هم بزرگتر از شتر لازم است! به هر حال  من معتقدم به اندازه همه ی آدم ها مسیر هست برای رسیدن به گلوله ی مفتی. یک استادی داشتیم یک جمله ای شبیه این می گفت.....آها ... یادم آمد، می گفت "به اندازه ی همه ی آدم ها مسیر هست برای رسیدن به خدا". هوم ...راست می گفت. حالا که نگاه می کنم می بینیم همه ی دنیا پیچ و واپیچ است، خب هر کدام مسیر یک آدم است دیگر .حیف معلوم نیست کدام مال کیست.اگر دست خود آدم ها بود هرکدام مسیرشان را سیم خاردار می کشیدند آنوقت دنیا میشد توپی که یک لایه سیم خاردار رویش کشیده اند.

+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۱۵ ق.ظ توسط zmb |