انگار از قافله‌ی شلوغ و بزرگی جا مانده بودم، جا مانده بودم و از آن هیاهو و آنهمه ماجرا و آدم خبری نبود و آنقدر در آن آشفتگی کوچک بودم که کسی هم نفهمیده بود من دیگر نیستم. به مهری گفتم انگار مرده‌ام. مهری گفت آدم یک وقتی لازم دارد هیچ کار نکند. راست می‌گفت. من آن جور نبودم که هیچ کاری نکنم اما هیاهو رفته بود و من در جایی بودم که هنوز نمی‌دانستم کجاست و باید با خودم و با آن جریان زندگی چه کنم. در و دیوار شهر، جاهایی که می‌رفتم، جماعت‌هایی که میان‌شان حضور داشتم، جمع‌ها، مکان‌ها، آدم‌ها، حادثه‌ها، هیچ‌کدام فقدان مرا حس نمی‌کردند و من در خلوتی خوشی روزگار می‌گذراندم.
حالا فکر می‌کنم به آدمی که از قطاری پر سر و صدا پیاده می شود و در ایستگاهی وسط بیابان می‌ماند. این یک دنیای تازه نیست که فی‌الفور در پی کشف و نظاره‌اش به هر سو بدود. اما کمی که نشست و قطار بعدی در کار نبود و سکوت بود و سکوت از ایستگاه بیرون می‌آید، در دنیایی مبهم که دیگر آن شور و اضطراب و عجله شناختن و دیدن و رفتن از کوپه‌ای به کوپه دیگر وجود ندارد، قدم می‌زند. این جریان تازه زندگی طمانینه است، آهسته دیدن و ذره ذره شناختن. بی‌‎معناترین کار در چنین وضعیتی عجله است.
با مهری نشسته بودیم زیر کرسی و کتابخانه روبرویم بود. دستم را سمت کتابها گرفتم و گفتم انگار من اینها را نخوانده‌ام. مهری برگشت به کتاب‌ها نگاه کرد و بعد به من و هیچ چیز نگفت، وقتی چیزی می‌گویم و مطلقا حرفی نمی‌زند ادامه می‌دهم. نمی‌دانم می‌فهمید چه می‌گویم یا نه، نمی‌دانم اینطور از قافله جا مانده بود، از قطار پیاده شده بود، این طور مُرده بود یا نه؟
بعد حرف مرگ‌ها شد. مرگ و آن چند روز پس و پیشش انگار خلاصه و چکیده تمام زندگی بود. لحظه به لحظه و تک تک حادثه‌هایش مسما داشت، از مرگ‌ها گفتم و مهری هم گفت. بعد کم کم صدایم آهسته شد. مثل رادیوی ننه که باطری‌اش ضعیف میشد و بعد تمام. صدایم بعد از جمله‌ای که یادم نیست چه بود قطع شد و خوابم برد.
صدای رادیو ننه توی سرم پیچید،خش خش می‌کرد. ننه سمعک می‌گذاشت، سمعکش هم خش خش می‌کرد، یک صدای ویز دائم در سرش بود. از سمعک بدش می‌آمد و از آن صدای ویز دائم. سالهای آخر دیگر نگذاشت. با صدای بلند در یک گوشش که بهتر می‌شنید و الان یادم نیست راست بود یا چپ حرف می‌زدم تا بشنود و وقتی آن طور نزدیکش می‌‌شدم، به صورتم خیره نگاه می‌‎کرد. این اواخر یک عینک هم کسی برایش گرفته بود و ما را واضح‌تر می‌دید. آن طور که نزدیکش می‌رفتم و با هم حرف میزدیم و خیره نگاهم می‌کرد یکهو میگفت صبر کن و ساکت صبر می‌کردم، بی‌حرکت توی صورتش، و بعد با دقت که تماشایش تمام میشد لبخند می‌زد و می‌گفت قشنگی!

+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم بهمن ۱۴۰۳ساعت ۱۲:۰ ق.ظ توسط zmb |