بوی سیگار می آمد، از آن بوی سیگارهایی که دوست نداشتم. انگار نفَسِ طرف یک مرگی ش هست که حال آدم را بد می کند. بعضی سیگارها از این هم بدبو ترند اما انقدر ناراحتم نمی کند، که این.

رفتم کارهایم را جمع و جور کردم و تحویل دادم. سبک شدم. از همه ی گروه های کاری آن شرکت، توسعه و اداری و مالی و مدیران و کافه، از همه آمدم بیرون و دلم سخت گرفت. از تمام شدن به همین راحتی. پیاده راه افتادم و به هیچ چیز فکر نکردم. خودم را نگه داشتم و یک لحظه هم مکث نکردم. وقتی خودم را اینطور نگه می دارم مثل شیشه ای می شوم که سرتاسرش ترک می خورد اما نمی ریزد. مثل این کریستالهایی که خورد می شوند و شکل و شمایل شان می ماند. مثل شیشه ی ماشینی که سنگی محکم به آن می خورد و پر از ترَک می شود ولی سر جایش می ماند. خودم را نگه داشتم و نریختم. این هم عادت گندی است که دارم. عادت گند سر پا ماندن.

زندگی بار سنگینی داشت که حالا هیکل گنده اش را شل کرده بود و انداخته بود روی دوشم. انگار خودش را به خواب زده و وزنش چندبرابر شده باشد. احساس کردم به غایت تنها هستم و پوست سرم تیر کشید. فکر کردم اگر برسم خانه حتما همه ی موهایم ریخته است اما رسیدم به خانه و موهایم نریخته بود.

بوی سیگار رفت و من خوابیدم. خواب دیدم گم شدم و شب شده است. خیلی این خواب را می بینم. در شهرهایی گم می شوم و محله هایی که آشنا هستند. سیر تا پیازشان را می شناسم اصلا، ولی ناگهان از یک جایی سر در می آورم که غریب است. ولی اینبار خواب گم شدن در یک شهر غریب را دیدم. توی بازاری که مثل هیچ بازار دیگری نبود. بیرون بازار تاریک بود و خلوت و ترسناک و شب، اما وارد بازار که شدم، با آن دالان های شلوغ و سر پوشیده اش همه جا روشن بود و پر از رفت و آمد و هیاهو. آدم های رنگ وارنگ، سینی های کوچک از خوردنی های رنگ وارنگ که روی سر پادو ها این طرف و آن طرف می رفت، روسری ها و پارچه ها و سفره ها و کاسه های رنگ وارنگ. خواب دیدم وسط آن همه رنگ گم شده ام و صبح شد...

بیدار شدم و قبل از هر کاری، زیر لب ذکری را زمزمه کردم و ناخن پایم را که شکسته بود گرفتم. یکی اگر نمی دانست فکر می کرد این آداب بیدار شدن است که دارم آنجور به جا می آورم. با آن نزاکت، با آن طمانینه.

رفتم سر کار و تمام روز حال و هوای آن بازار در سرم بود. هنوز هم در سرم است و به این زودی بیرون نمی رود. این از آن خواب هایی است که عالم بیداری هم آن را نمی پراند.

پ.ن: یعنی بقیه هم همینطوری روزها را در خواب های شان زندگی می کنند؟!  انقدر محکم است خواب هایشان؟!

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۶ساعت ۹:۳۶ ب.ظ توسط zmb |

شاید دیگر نتوانم روی فلش فایل یادداشت های روزانه ام را با خودم ببرم و تا رسیدم بازش کنم، چیزی مثل دلگرمی، که حرف هایم را بنویسم آنجا. مثل یک آدم همیشه آماده است که اگر حرفی داشته باشی بی چون و چرا تو را گوش می دهد. بعضی روزها اصلا حرفی هم نمی شد که بزنم. اصلا وقت نشستن به گفت، جور نمی شد. اما دلم خوش بود که این فایل یادداشت ها هست و هر وقت دلم خواست می نویسم. حالا چندین سال است که هر جایی که مشغول به کار شدم این را با خودم برده ام. سال به سال اسمش را عوض کردم و فایل را نو کردم ولی آن ماهیت گوش بودنش همیشه هست.

اینجایی که تازه مشغول شده ام یو اس بی ها بسته اند. باید یک راه دیگری پیدا کنم یا صبر کنم که اوضاع را عوض کنم. طوری که مثلا بعد از مدتی یک وقت ملاقات بگیرم از مدیر و بروم بنشینم در آن اتاق عجیبش و بگویم ببخشید... من یک فایل یادداشت دارم که با خودم همه جا می برم و اصلا باید همراهم باشد ولی انقدر خصوصی است که نمی شود بگذارم اینجا بماند...لطفا یک ترتیبی بدهید برایم. او هم که پشت میز عجیب و روی صندلی عجیب ترش نشسته است قبول کند.

کار جدید و آدم های جدید و مسیر جدید. حتی با اینکه همان محله ی قبلی سرکار می روم ولی راه جدید است. یک جور دیگر می روم. با بی آر تی و هر روز ده دفعه کفری می شوم از ایستادن زن ها و اندازه ی کیف هایشان و قر و ادایشان و به هر بدبختی سر کشیدنشان توی گوشی بغل دستی و اصرارشان به تماشای یک فیلم لجن وقتی همه دارند پیاده می شوند یا سوار می شوند. هنوز به بی خیالی نرسیده ام، به غایت منظور تهران نشینی. عادت می کنی به همه ی چیزهای ناجور. حرص نخور!

هنوز نمی توانم در مورد جایی که قبل از این بودم بنویسم. یک هفته این وسط، وسط این دو تا شغل، کار نکردم. حالا آنقدر جوگیر این کار جدید شده ام که حتی توی راه و شب ها هم به آن فکر می کنم. دوستش دارم. بی خودی. البته بی خودی هم نیست. هرچند گاهی آدم بی خودی دوست داشتن هستم.

الان هم بی خودی دوست دارم شب ها نخوابم. یعنی خیلی وقت ها، وقت هایی که کلی کتاب نخوانده دارم و دلم می خواهد همه را بخوانم با خودم می گویم آدم چرا باید هر شب بخوابد... آنهم هفت- هشت ساعت. خوابم زیاد شده. قبلا با شبی پنج ساعت هم روز را خوب شب می کردم ولی حالا دیگر نمی توانم. یکهو از پا در می آیم. همین حالا هم خوابم گرفته ولی دارم می نویسم. فکر می کنم چقدر وقت است چیزی ننوشته ام و انگار دلم پر است.

شب ها داستان صوتی گوش می کنم. از صدای راوی خوشم می آید. از گفتن "او" هایش، یعنی هرچه که صدای کشیده ی اُ دارد. اصلا این داستان صوتی گوش دادن خیلی ربط دارد به صدای راوی و من برای همین از خیر خیلی از فایل هایی که داشته ام، سر پنج دقیقه ی اول گذشته ام. طرف صدای خوبی نداشته که به دلم بنشیند. شیوه ضبط صدای این راوی خیلی ساده است و حتی وسط هایش با نادر حرف می زند. دیشب از او خواست یک لیوان آب یا چای بیاورد. قصه ی قلندر و قلعه را می خواند. زندگی شیخ اشراق. آدمی است که من دوستش دارم. راوی را می گویم. به خاطر اینکه خیلی با من فرق دارد. همین طوری هم داستان را خوانده، دلی، و بی خودی یک شب فرستاد برایم.

دلم می خواهد خیلی بیش از این بنویسم. پرت و پلا و بریده بریده. چه اشکالی دارد. آدمیزاد گاهی دلش پرت و پلا می خواهد. بی خودی.

+ نوشته شده در یکشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۶ساعت ۱۰:۲۹ ب.ظ توسط zmb |