پاهایم یخ زده اند. یک دسته کتاب کنارم است که هنوز هیچ کدام را نخوانده ام. گذاشته ام که یکی یکی بخوانمشان. عدسی بار گذاشته ام. هنوز نپخته. گرسنه ام بود. خودم را با نصفه بسته چیپس و بعد هم یک لیوان نسکافه مشغول کردم تا عدسی در بیاید.
پیاده راه رفته بودم. پنج تا ایستگاه. خسته ام نکرده است ولی چند بار توی راه گریه افتادم. الکی. اولی به خاطر پسربچه ی سفید رویی که صورت و قد و قواره اش عین علی بود و یک بسته آدامس موزی دستش بود. نصفش را فروخته بود. دومی به خاطر پیرمردی که یک کیسه ی برنج خارجی دستش بود. سبک. معلوم بود لباس است. جلوی دانشگاه تهران که رسید فین کرد. عین عمو اصغر فین کرد و اشکم درآمد. سومی به خاطر جوان زهوار در رفته ای که ساز می زد. عین محسن بود. چشم و ابرو مشکی. لاغر. چهارمی به خاطر پیرزنی که خودش را پهن کرده بود روی زمین و لیف می فروخت. لیف هایش عین لیف های خاله بود که سالی یکی برایم می بافد. مگر به خاطر شباهت لیف کسی گریه می کند؟ من اینطوری اشکم دم مشکم است. اینطوری الکی گریه می افتم...
بوی عدسی خانه را برداشته. این عدس که بار گذاشته ام از عدس های دیم است که غرب می کارند. همین ها که خیلی ریز است و پر از سنگ و دانه های ناپز. پاک کردن یک کاسه اش بیست دقیقه طول کشید. ولی عدسی اش خوش مزه و لعاب دار می شود. توی دیگ زودپز ننه بار گذاشته ام. به پیازداغش ادویه جنوبی زدم و پونه. یک طعم خوبی دارد که نگو.
صبح از صدای انفجار از خواب پریده بودم. خواب دیده بودم. خوابِ کرور کرور آدمی که روی زمین خودشان را جمع کرده بودند و یک انفجار روی سر همه شان مثل نقل، گلوله ریخت. از تن هیچ کدام خون نیامد. ولی همه شان بی جان شدند. از خواب پریدم. هنوز نیم ساعت مانده بود به اذان. تا اذان دور خودم راه رفتم. ناهارم را برداشتم. جورابم را پیدا کردم. یک تکه نان برداشتم برای صبحانه. شال گردنم را پیدا کردم. هی به خودم زدم تا به خوابی که دیده بودم فکر نکنم. فکر نکردم تا الان.
عدسی حاضر شده. خوب از آب درآمده. همان جور که فکرش را می کردم. فقط زیاد شده. دستم نیست این عدس چقدر رِی می کند. اشکالی ندارد. من آدم غذای مانده نخوردن نیستم.
خودم را زده ام به فکر عدسی،خودم را زده ام به کتاب های نخوانده ی کنار دستم که یاد هیچ چیز نیوفتم... خودم را زده ام به این چیزها، اینجا کوچه ی علی چپ ندارد...
پ.ن: صبح، یک نفر برایم فرستاده بود وطن! وطن! نظر فکن به من که من/به هر کجا غریب وار/ که زیر آسمان دیگری غنوده ام/ همیشه با تو بوده ام/ همیشه با تو بوده ام..." از همان صبح اشکم دم مشکم است.
نوشتم "امید است با جزئیات ارائه شده در این طرح و تجربه ی 40 ساله ی مدیریت و خدمات ...، بتوان گامی بزرگ در حل مساله ... ایران برداشت." ایران را که تایپ می کردم، درست مثل همین الان که دارم تایپ ش می کنم، بغض کردم، مثل الان که بغض کرده ام. یک طرح بلند بالا نوشته بودم و این آخرین جمله بود. آخرین جمله ی مقدمه. آدم باید مقدمه را همیشه آخر بنویسد، زیر و روی کار را در بیاورد، همه چیز را بررسی کند و بعد وقتی طرح تمام شد و همه ی آدم های اهل مشورت تاییدش کردند برایش مقدمه بنویسد. آخرین جمله ی مقدمه باید بهترین جمله باشد، چکیده ی همه ی طرح. نتیجه گیری یعنی.
روزهای این هفته زود شب شدند، شب ها زود صبح شدند. چشمم را می بستم و تنها چند بار با صدای گلوله از خواب می پریدم. هر شب. گوش تیز میکردم، خبری نبود. تیراندازی نشده، کابوس می دیدم. هر شب. این هفته اما،تمام نمی شود. ماسیده است به سر تا پایم. مثل لاق سیل می ماند. چسبنده و نامطبوع. تهوع آور و تمام نشدنی. مردم بی مقدمه ریخته اند توی خیابان. طرح ننوشته اند، مقدمه هم ندارند، فقط یک نتیجه گیری است و دیگر هیچ. می خواهند به نتیجه برسند و حرف نمی شنوند. اصلا ما حرف زدن بلد نبودیم، کسی یادمان نداد، کسی هم از اینکه بلد نبودیم ناراحت نشد، کسی حتی به فکر هم نیوفتاد، کسی حتی ندید. حالا مردم دهان باز کرده اند، آزاد شده اند. اما " آزادی که با آگاهی همراه نباشد به ضد خود تبدیل می شود"*.
یاد چیزی افتادم، از سرخپوست هایی که وقتی جیره ی غذای شان ته می کشید و مراسم رقص روح برگزار می کردند تا نعمت ها به سمتشان بیاید و فرستاده ی خدا هم می نشست روی باند فرودگاه و برایشان خوراک می آورد، حالا اسم آن قبیله را به یاد نمی آورم و حتی اینکه مربوط به کدام کشور بوده است، نمی دانم آن مردمی که از زد و بند رییس قبیله با مقامات اروپایی خبر نداشتند قربانی بودند یا اجابت شده اما رقص روح ... اوج احساسات است، اوج پریدن ها و فریاد کشیدن ها و از خود بی خود شدن ها و "احساسات برای جنگ با دشمن مشترک صد در صد مفید است و برای ساختن آینده ی جامعه صد در صد مضر!"*
پ.ن: کیست که بیاندیشد، کیست که جغرافیا بداند، آدم هایی که توی خیابان ها فریاد می زنند همیشه در تلاش برای پیدا کردن لقمه ای نان بودند... یا غرق شده بودند در ابتذال جامعه ی به قهقرا رفته ای که حرام کردن وقت و پول و فکر و انرژی، پی انتخاب طرح ناخن و تاتو، فخر شد... دیگر چه فرقی می کند جغرافیا بگوید اینجا کجاست؟
* از نامه ی مصطفی رحیمی که بیست و پنجم دیماه 57 نوشته شد.
صبح آخرین داستان کتابخانه بابل را خواندم، داستان که چه عرض کنم. بیشتر داستان ها داستان نبود اما بالاخره داستان است. از این کتاب به بعد گمانم همه ی نوشته ها داستان است. بورخس آدم عجیبی است. آدمی که می تواند همه چیز را بهم ربط بدهد و ادعا کند که دارد از کاه کوه می سازد. یعنی طوری شروع می کند به تعریف کردن داستان هایش که تمام آن چند صفحه را منتظر بمانی... تا خودِ نقطه ی پایان. تمام شدن قصه خود حادثه است. تمام شد و داستان همین بود. مثل زندگی که همین است. همین چیزهای ساده و همیشگی که تمامی ندارند و دست کم گرفته می شوند. همین آدم های معمولی قهرمان های داستان زندگی اند. اتفاق هایی که ربطی به هم ندارند و یکی مثل بورخس می خواهد برای ربط دادنشان.
حالا می خواهم عشق سالهای وبا را شروع کنم. توی اتوبوس. ایستاده. وسط زن های عصبانی و خسته ای که دلشان می خواسته بیشتر بخوابند ولی نتوانستند. الان نمی خواهم داستان بخوانم. گرم ام شده است. اولین روزهای زمستان است و از همه جا گرما می زند بیرون. پنجره را باز گذاشته ام. سیستم گرمایشی هم از دیشب روی کمترین مقدار ممکن است. این روزها مردم زیر چشمی همدیگر را نگاه می کنند و می گویند یعنی چه می تواند باشد. منظورشان این همه زلزله است و این گرما و منظورشان این است که طرف مقابل حتما تایید کند که این هارپ است. هارپ. این هم از آن چیزهایی است که توی مخ من نمی رود.
غروب که از جلوی گل های تازه کاشته شده ی شهرداری تهران رد می شدم و وسط گل ها عکس آدم ها را دیدم که شهرداری گذاشته است برای اینکه وقتی رد می شوی و آن همه گل را می بینی یک جمله ی شعاری هم توی مخت فرو کند، با خودم گفتم، یعنی با خدا گفتم، که تو افسار این جا را هم به دست آدمیزاد می دهی؟ افسار زمین و آسمان منظورم بود. همین که این را گفتم فکر کردم حتی اگر این هم باشد عیبی ندارد. بگذار آدم ها تا جاییکه می توانند زورشان را بزنند.
البته هنوز خیلی کار دارد تا بشود شایعه ای مثل این هارپ را پذیرفت. حدااقل تا وقتی که گنده لات های دنیا دلشان می خواهد ما جهان سومی ها از هارت و پورت و عربده کشیدنشان بترسیم دلم نمی خواهد بترسم و فکر کنم آن دیگران کسی هستند. حتی نمی خواهم فکر کنم حکام خودمان هم بی عرضه اند. برای اثبات بی عرضگی شان نیازی به باور این ماجراها نیست.
سرِ این ماجرا دراز. حرف از حاکمان و سیاست و مردم و اجتماع و بدبختی ها و شایعه ها که می شود هیچکس کم نمی آورد. آدم ها می توانند تا صبح بنشینند و از این چیزها بگویند و همه را بهم ربط بدهند و چیزهای واقعا مربوط را از هم مستقل تلقی کنند. من هم یکی هستم مثل بقیه. برای همین خودم تمامش می کنم.
دلم می خواهد حرف های بهتری بزنم. حرف های بهتر ... حرف از چیزهایی است که همیشه نمی گویم، که همیشه مراقب شان هستم تا همان جایی که هستند بماند.
آن حرف هایی که... جایی درون من... جایی درون توست.
*دل مده الا به مهر دل خوشان! (مولانا)