موسیقی آدم را پرت می کند به هر جایی که دلش می خواهد. پرت شدم زیر پل سید خندان. وقتی یک دسته کبوتر پریدند و اوج گرفتند و بازگشتند. مثل یک رقص آیینی که بارها تمرین شده باشد. ساعت هفت صبح. اس ام اس برایم آمد. یک نفر کتابی قرض داده بود که سراغ خواندنش را گرفت. "تمامش کردی؟" ... چرا فکر می کرد من می توانم آن کتاب را به سرعت بخوانم... موسیقی روزها را با تمام جزئیاتش تکرار می کند.

غروب پیاده راه افتاده بودم توی یک خیابانی که همیشه ی خدا دود گرفته و شلوغ و بی سر و ته است ولی این بار خنک بود، هوا تمیز شده بود و بیرون آمدنِ رُخِ خانه های قدیمی، همه چیز را عوض کرده بود. صورت آدم ها هم. با همه ی شهر فرق داشت. مغازه های کوچک و فشرده. کوچه های تنگ و طولانی. روبروی یکی شان ایستادم. آن وسط ریسه کشیده بودند. از آن ریسه های که وقتی بچه بودم می کشیدند. با لامپ های شصت واتی رنگی. تنه ی درخت ها برعکس همه ی وقت ها که خاکستری است، قهوه ای بود. پیرزن ها دو تا دوتا و سه تا سه تا، راه می رفتند. با روسری هایی که زیر چانه هایشان گیره زده بودند. بادی بود که هیچوقت سال، در این ساعت و زیر این نور مایل خورشیدِ رو به غروب نوزیده بود. آنقدر رفتم تا به خیابانی رسیدم که وسطش نرده کشیده بودند. آنجا آخر دنیا بود. برگشتم. خیال نداشتم از آخر دنیا رد بشوم. 

بوی عطر و ادکلن هایی که یاد عروسی ها را می آورد و بوی عود و جاهایی اسفند و سرخ کردنی هایی که از توی مغازه ها می زد بیرون، اینهمه بوهای آشنا، و اینهمه آدم های غریبه و این خیابانی که انگار چند بار در خواب آن را طی کرده بودم، اینها طوری بود که دلم می خواست هر لحظه کسی مرا با نام کوچکم صدا بزند تا برگردم و آن چهره ی آشنا ... آن چهره ی آشنا ... خیلی فکر کردم که دلم می خواهد چه کسی باشد اما نمی دانستم. چه فرقی میکرد...

موسیقی آدم را پرت می کند به عالمی دیگر، عالمی که در آن نیمه های شب بیدار می شدم و کتاب می خواندم، هوا سرد بود، دنیا جاده ای بود که تمامی نداشت و من دلم می خواست وقتی توی خیابان ها پرسه می زدم کسی مرا با نام کوچکم صدا بزند.

 

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۷ساعت ۱۰:۵۴ ب.ظ توسط zmb |

امبرتو اکو کار خودش کرد. مرا از حال و هوای این روزهایی که هاج و واج نگهم داشته بود بیرون آورد و میان داستانی اسرارآمیز انداخت. ویکی پدیای فارسی از این آدمی که گمان می کردم باید چهره ی جوان و کارآگاه طور داشته باشد ناامیدم کرد و در عوض تصویر یک پیرمرد شکاک را نشانم داد. نامش را به انگلیسی گوگل کردم تا با جوانی هایش آشنا شوم. من از آن آدم هایی بودم که گاهی در کمال خوش باوری فکر می کردم به موقع دنیا آمده است اما غالبا این ماجرا چند دهه اشتباه شده بود*. باید کمی زودتر می رسیدم. به مشروطه، به انقلاب، به جنگ ... هرچند حالا هم به اندازه ی خودش بزنگاه داشت ولی من هم یکی از آدم های اکو، بلبو، بودم که خودم را قاطی خیلی چیزها نمی کردم. اوضاع طوری نبود که اگر حتی قاطی باشی بخواهی ذره ای از آن حرفی بزنی. بگذار عمر بگذرد و چه قدر عجیب است که این روزهای بارانی زودتر می گذرند. عمر را زودتر می گذرانند.

صبح که بیرون آمدم همه جا تاریک تاریک بود و خلوت خلوت. اگر ساعت نداشتم یقین باید فکر می کردم نیمه شب است. نیمه شبی بارانی که اگر من قرار نبود دو ساعت بعدش جایی باشم، یک نیمه شب رویایی از آب در می آمد. اما چند ساعت دیر رسیده بودم و نیمه شب گذشته بود. این هم مثل همان دهه ای بود که در آن به دنیا آمده بودم. دیر به دنیا رسیده بودم و حادثه ها گذشته بودند. حالا هم دیر به خیابان رسیده بودم و خورشید یک ساعت دیگر شلوغش می کرد. این رازآلودگی و خیسی عالم را طوری در خود می گرفت که همه چیز روزمره و مسخره شود.

و بدتر از همه آنکه اوضاع طوری بود که نمیشد کاری نداشته باشی و حتی یک قدم را زیر آن باران راه بروی. کاری نداشته باشی... کاری ندارم... چه عبارت عجیبی...چند سال بود که برای خودم کار جور کرده بودم. همیشه عجله داشتم و همیشه باید به چیزی می رسیدم. گاهی این وسط ها خودم را از همه چیز دور می کردم و می رفتم توی لاک. سکوت و لذت کتاب ها و موسیقی و فکر ها ولی کار همیشه بود. بگذار باشد. این هم مثل باران، عمر را زودتر می گذراند.

* از آن جمله های به یادماندنی آونگ فوکو.

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۷ساعت ۱۰:۵۷ ب.ظ توسط zmb |

یادداشت های شیطان تمام شد. آندری یِف حتما حرفهای دیگری هم داشت که من دوست داشتم هزار صفحه ی دیگر هم بنویسد. اصل آدم ها را انگار دیده بود. دیر به زمین رسیده و زود هم رفته بود. و کم نوشته بود. کلمات برای بیان آنچه او می فهمید اندک بودند ولی چاره ای نداشت. باید چیزهایی را می گفت. باید یک بار دیگر حرف هایش را بخوانم.

روی خط عابر پیاده ایستادم.کتاب خواندنم تازه تمام شده بود. این خیابان خیلی شلوغ است. خصوصا غروب ها. در عوض شب که بشود پرنده هم در آن پر نمی زند. هیچ دلیلی نمی دیدم از خیابان رد بشوم. کجا بودم... چه فرقی دارد. انگیزه ای برای رد شدن نداشتم. می توانستم تا صبح همانطور کتاب به دست روی خط عابر بمانم، روبروی خیابان بلندی که می خواستم آن را طی کنم. می توانستم بایستم و چندین سال را، آن جا تماشا کنم. می توانستم روزها و شب هایی را که زندگی کرده بودم، همه ی لحظه هایش را، پیش چشم هایم بیاورم. غبار کوچکی شده بودم که نفس آدم ها به این سو و آن سو می بُرد مرا، ولی روی آن خط عابر، هیچ نفسی کار گر نبود. آن غبار بی نهایت کوچک آنجا مانده بود. یک جا. مانده بودم. میان زمین و آسمان. چه معلق بودن بی اندازه ای.

توی سرم نگهبانی هست که گاهی تمام قد می ایستد و تمام افکار را با دست پس می زند. ذهنم دستی دارد که هر کلمه ای را دور می راند. از همه چیز خالی می شوم. چنان سکوتی است که با هیچ چیز قابل عوض کردن نیست. مثل یک آرامش ابدی. آن لحظه، فکر رد شدن از خیابان مزاحمی بود که آن را دور راندم و ایستادم. حتی یادم نمی آید آن همه ماشین و موتور صدایی داشته اند. یادم نیست رنگی داشته اند. چند دقیقه... یادم نیست. رد شدن از آن خیابان اما سمج بود و از روزنه ای دوباره خودش را به درونم خزاند. رفتم. برگ های تازه و سبزیِ جوان درخت ها و هوای خنک، هیچ کدام یادم نمی آورد چه فصلی است. باز بی فصل شده بودم. و منتظر. منتظر بودم که زندگی رنج هایی را کم کند. و ساکت. سراغ هیچکس را نمی گرفتم. چه می خواهد بشود. نمی دانم.

حالا کتاب دیگری کنار دستم گذاشته ام برای خواندن. آونگ فوکو. اولین بار است که از دیدن یک کتاب تازه چاپ شده، قطعش، صحافی اش، چهره اش و رنگ برگ هایش انقدر خوشم می آید. نمی دانم "اومبرتو اکو" چه نوشته است که جلد به این خوبی دورش کشیده اند.

خودم را به کتاب ها مشغول کرده ام که بلاتکلیفی و بی چارگیِ تاریخی که دائم در این خاک تکرار می شد بیش از این معلق م نکند. ذره ام نکند. بیش از این ناچیز...

*آونگ فوکو، اومبرتو اکو، ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه، چاپ سوم، 1394

+ نوشته شده در دوشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۷ساعت ۱۰:۲۴ ب.ظ توسط zmb |

سه تا کتاب گرفتم. هر سه تایشان خوب بودند. پیرمردی آمد و نشست روی یک کارتن کتاب. می خواست گپ بزند. کتاب هایم را حساب کردم و زدم بیرون. بیرون هنوز باد بود. دلم مثل پارچه ی نازکی بود که به شاخه ی خشک درخت بیدی گیر کرده باشد. باد آن را تکان می داد. نه می بُرد. نه قرار می گرفت تا یک جا بماند. دلم پارچه ی نازکی بود که گیر بود به شاخه ای و باد، چنان پیچ و تابش می داد که نمی افتاد روی خاک. نمی شد بیوفتد ... تا خاک شود. انگار وقتش نیست. 

توی شهر همه حرف می زدند. از سفرهای یواشکی که رفته بودند. از قمارهایی که کرده بودند. از شراب هایی که لاجرعه بالا کشیده بودند. از دخترانی که با آنها رقصیده بودند، نشسته بودند، خوابیده بودند. از سیگارهای عالی. از فیله ی خوک. از لابستر. از صدف. از سوشی. از چیزهایی که اسمش یادم نیست. شهر هنوز شلوغ نشده بود. شاید برای اینکه حرف ها خوب بپیچید. مامان ها باحال شده بودند و آمار چالوس رفتن دخترها با دوست پسرشان را به باباها نمی دادند. آخرش باباها می فهمیدند و به روی خودشان نمی آوردند. مدیرها مرام گذاشته بودند و عیدی حسابی داده بودند برای سفرهای خارج کارمندها. رفیق ها دست و دل باز شده بودند و حسابی خرج هم کرده بودند. هنوز سال شروع نشده بود و آدم ها از هر فرصتی برای تعریف کردن عیدشان استفاده می کردند. لایو ها و استوری ها و پست های اینستاگرام و عکس پروفایل تلگرام کفاف نداده بود. باید همه چیز را برای همه می گفتند وگرنه آن همه خوشگذرانی الکی میشد. بی خودی می شد. بی استفاده.

اوضاع طوری است که کارهایی که یک عمر بد بود و قبیح بود و آدم را می برد ته جهنم، فخر است و مایه مباهات ولی حرف هایی که ... بگذریم.

اوضاع طوری است که از هر چیزی که یک عمر ریاکارانه خلاف و خلاف و خلاف تر نشان داده شده، می شود حرف زد ولی از چیزهایی که حق است نمی شود. اصلا نمی شود مطرح شود. اصلا نمیشود بگویی که هست تا چه رسد به کیفیت بودنش. قدرتِ رودخانه را برگ روی آب نمی فهمد. آن برگ کیفورِ سرعت است و بالا و پایین و هیجان. قدرت رودخانه را تخته سنگی که خودش را با زور نگه داشته می داند و از او بیشتر کسیکه راه می رود. برخلاف جریان پر فشار آب. این آب سیاه و چرک.

دلم چشمه های تازه جوشیده ی دماوند را می خواهد. آبی که مثل اشک چشم زلال است. کم کم می جوشد و عین خیالش نیست که در عالم چه خبر است.

از سر شب رادیو پیام فقط یک خبر را تکرار می کند. انگار با دسته کورها و کرها طرف است. با دسته ی احمق ها. با دسته ی گوسفند ها... بگذریم.

یکی از کتابهایی که خریده ام را شروع می کنم. "یادداشت های شیطان"، آندری یِف. می گوید "بیا با من برویم رفیق! تو نمایش می خواهی، ما هم نمایش معرکه ای ترتیب می دهیم! سراسر زمین را به جنبش در می آوریم و میلیونها عروسک خیمه شب بازی به دستور ما به رقص می آیند..." می خوانم ولی نمی روم. یک جای کار می لنگد. هیچ چیز کیفورم نمی کند. بالا پایین آب رودخانه. رقص. آواز. قمار. شراب. یک جای کار می لنگد...نمی روم. من آدم رفتن نیستم. این باد باید مرا ببرد...

+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۷ساعت ۱۰:۳۲ ب.ظ توسط zmb |