جمع کردیم، یک عالمه خورده ریز جا به جا شدند، چیزهایی که مربوط به پروژه های جور واجور بودند، میان آن وسیله ها آدم هایی را می توانستی ببینی که دور میزها نشسته اند و روی کاغذها خم شده اند و نقشه می کشند، ایمیل هایی که ارسال شدند، تماس هایی که پیگیری شدند، قیمت هایی که چانه زده شده بودند اما هیچ کدام به پول نرسیدند، دعواها را حتی یادم آمد، شکست ها، داد و بیداد ها، دلخوری ها و آشتی ها، پول هایی که حرام شد، کسب و کارهای کوچکی که پا نگرفت، اوراق اداری ای که برای شرکتی تهیه شده بودند و حالا باطل شدند، مهری که سفارش داده شده بود و باید می انداختیمش که برود.

و آدمهایی که هیچ کدام نبودند تا ببینند، آنها هر کدامشان خیلی وقت پیش رفته بودند، بعضی خورده ریزها حتی برای دفتر دیگری بود که نمی دانم کی سر از اینجا درآوردند، یکی دو بار آنجا هم رفته بودم و حالا شکل و شمایلش جلوی چشمم است، من مانده بودم و آرزوی از دست رفته ی آدم هایی که این از دست رفتن فراموششان شده بود یا شاید هم خودشان را زده باشند به فراموشی، من مانده بودم و غمی که برای هیچ کس مهم نبود و این از همه بدتر بود.

پ.ن: بدترین ماجراها چیزهایی است که تو از آن به راستی اندوهگین می شوی و این را حتی برای یک نفر که توی تاکسی کنارت می نشیند هم نمی توانی تعریف کنی.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۵ساعت ۱۰:۵۷ ق.ظ توسط zmb |

"خیله خب!" این عبارتی است که همه میگویند ولی نمی شود آنجور که می گویند نوشت، یعنی من هیچ جا نخواندم این "خیله خب" را، عبارتی که با خب، یا خیلی خوب یا هر چیز "خ"دار دیگری زمین تا آسمان فرق دارد. می خواستم بگویم خیله خب... باز هم شب عید آمد و ما ... نه، ما یک قبای* نیم بند داریم اما ما آگهی استخدام داده ایم و باز همان ماجرای عریض و طویل رزومه های بی ربط و آدم های بی ربط و بلاتکلیفی خودمان و کارهای روی هم مانده و حوصله ی من که اسفند ها، هوس همه چیز دارد غیر از نشستن.

آگهی استخدام دادن همیشه یک ماجرای بغرنج بوده و احتمال می دهم به همین شکل باقی خواهد ماند، همیشه بین رزومه ها کسانی هستند که حاضر به همکاری هستند یا به عبارتی دنبال کار می گردند، با هر حقوقی، و فقط مشکل "جا خواب" دارند، همیشه یکی دو ایمیل هست که هیچ فایلی همراهش نیست و طرف چند خط را دست و پا شکسته و چپ چین نوشته و اسم خودش را پایین مطلب گذاشته که هیچ ربطی به نام صاحب ایمیل ندارد و ذکر کرده که به شماره اش که معمولا یک خط اعتباری است زنگ بزنیم، همیشه تعداد زیادی رزومه هست از فارغ التحصیلان لیسانسه ای که تمایز درخواست همکاری شان نسبت به آن دو سه خطی که دیپلمه ها می دهند یک نفر ایمیل دار بفرستد، این است که، ایمیل برای خودشان است و البته لیسانس هم دارند.

شب عید است و همه سفارش می کنند مواظب کیفم باشم و موبایلم، حتی آدم های غریبه، شب عید است و خیلی ها فهمیده اند که اگر امسال دستشان را پیش پدرشان دراز کردند سال دیگر نمی شود، شب عید است و خیلی ها محل کار فعلی شان را تحمل کرده اند فقط به هوای اینکه عیدی و سنوات آخر سال را بگیرند و همه چیز را بیاندازند در همان شرکت لعنتی و بزنند بیرون. شب عید است و خیابان ها شلوغ است و من همه اش فکر می کنم مسافرم. به هر جا می رسم مقصد نیست، باز هم مسافرم.

*عید آمد و ما قبا نداریم/ با کهنه قبا صفا نداریم (اشرف الدین گیلانی معروف به نسیم شمال)

+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۵ساعت ۱:۱۷ ب.ظ توسط zmb |

 بوی عود بود و عطرهای ارزان زنانه، دو تا معتاد و چند نفر بی کار و یکی دو معلول هم بودند و بقیه آدم های حوصله سر رفته ای که یخ-زده و خسته زل می زدند به هر کسی که راه می رفت، سوز برفی که روی بلندی ها زده بود دور می زد لا به لای درخت ها و برمی گشت و پوست را می سوزاند، بی خیال و قوز کرده پرسه می زدم تا بالاخره یکی دو ساعت بگذرد و بعد بروم خانه، حوصله اش را نداشتم، حوصله ی یک آپارتمان کوچک وسط این شهر شلوغ را، جاییکه فقط وقتی درونش بودم خوب بود و وقتی به آن فکر می کردم خوب نبود، برعکس همه ی خانه های دیگری که توی سرم داشتم، خانه ی ده، سقف بلند و پنجره هایی که آفتاب را می انداخت تا وسط هال، بازی نور و سایه ی برگ درخت های سنجدِ پشت پنجره، حیاط شنی، جوی آب ولرمی که زمستان ها از آن بخار بلند می شد،چنار سوخته، کوهستان آن طرف، کویر این طرف، باغ های به زحمت و سختی سبز شده، خانه ی ده مرا می برد تمام آن اطراف. خانه ی دماوند، تماشای تپه های جنوب، تماشای جاده ی شرق، تماشای کوه های ماز، تماشای آسمانی که از این طرف بود، تا آن طرف، خیلی زیاد بود، آنقدر که وقتی از تهران می رسیدی زیرش، شوکه می شدی از اینکه اینهمه آسمان آنجا بود، خانه ی دماوند هم مرا می برد همه ی دماوند، یک عالمه سال، یک عالمه جا، خانه ی شمال، صدای هزار جور پرنده، از مرغابی و خروس و چلچله تا پرنده ای که نمی دانستم چیست و سحر ها می خواند، عطر یاس های چهار پر، عطر سوسنبر کف باغچه، اتاق های تو در تو و قدیمی...دریا، جنگل، خانه ی شمال هم عالمی بود، ولی اینجا، فقط خانه ... هیچ چیز جز خودش نبود و هر چه کرده بودم تا چیزهایی غیر از آن هم داشته باشد نشده بود،

خیابان را هم اما نمی شد زیاد دوام آورد، از وسط های راه انگار کسی دنبالم افتاد، خودم را زدم به آن راه و اولین ایستگاه اتوبوس رفتم داخلش، پاییدم که ببینم یارو می رود یا نه، رفت، همانجا فکر کردم بروم آن طرف خیابان، نه پل عابری بود و نه خط کشی، گفتم گور پدر شهروند حسابی بودن و از وسط خیابان رد شدم و صدای بوق و چراغ ماشین ها را در آوردم، آدمی شده بودم که می توانست خودش را پشت ویترین مغازه ی زیراکسی هم سرگرم کند، جلوی در بقالی ها بایستد که ماست محلی خوشمزه داشتند و زیتون اصل رودبار و گردوی تازه ی طالقان و این را طوری نوشته بودند که فکر کنی گردوی طالقان حتما چیز الحده ای است و باید امتحانش کنی. آدمی بودم که نمی خواست پول خرج کند. دلم ضعف می رفت، ناهارم بادمجان گوجه ای بود که بادمجانش تلخ بود و به زور خورده بودمش ساعتی که گرسنه نبودم اما انگار باید شر بادمجان های تلخ را می کندم، حالا که گرسنه ام بود آنقدر خسیس شده بودم که حتی یک کلوچه هم نخریدم، همان طور قوز کرده و سلانه سلانه رفتم...

رفتم تا شهر تمام بشود و خانه برسد.

+ نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم بهمن ۱۳۹۵ساعت ۸:۴۷ ب.ظ توسط zmb |