چندتا جمله نوشتم تا بفهمم اصلا چه جوری خوب است که شروع کرد تا آخرش برسم به دو سه حرفی که چند روز است می خواهم هر طور هست بچسبانمش به یک مطلبی. شاید هم اصلا نمی خواهم بچسبانمشان به چیزی ، ولی تا میروم پای هر پنجره ای یا سرم را پایین می اندازم ، می آید توی سرم.هیچ حرف مهم و خاصی هم نیست، ولی خب حرف است دیگر.نمی شود زد زیرش و گفت مثلا باد هواست. هرچند اینطور باشد.
صبح توی جاده باران می زد، یعنی فقط گردنه. چند دانه ی کوچکش، با یک ضرب ریز و تند ریخت روی شیشه، راننده برف پاکن زد و باران ها را پخش و پلا کرد و تمام شد.ساعت هفت و نیم باید می رسیدم شرکت ، فردا نصب داریم ،وگرنه شاید پیاده می شدم.همان گردنه پیاده می شدم. نه، پیاده نمیشدم. خیلی احمق تر از این حرفها هستم.آدم وقتی بزرگ می شود، مثلا همسن و سال من که می شود ، خیلی کارها می تواند بکند، بدون اجازه گرفتن ، اصلا یعنی اجازه خواستن معنایی ندارد ، وگرنه من باید روزی چهارصد دفعه زنگ بزنم به مادرم . ولی آنقدر احمقم که هیچ کدام از کارهایی که دلم می خواهد را انجام نمی دهم. شاید خیلی هم احمق نباشم، ولی یک درصد بالایی حماقت در من هست. همینکه مثلا وقتی یک گربه می بینم و دوست دارم به او بگویم "پیشو!". دوست دارم بلند بگویم "پیشو!" ، تند و سریع، یک طوری که گربه جا بخورد و برگردد به طرف من و دو تایی نیشمان تا بناگوش باز بشود.ولی نمی گویم . اینکار را حتی وقتی بچه بودم هم بی اجازه انجام می دادم. اعتراف می کنم الان احمقم.
نمی دانم چرا باران تند نمی بارد. سنگین. آنطور که هر لحظه منتظری که آسمان هم فرو بریزد.یکهو. نمی دانم چرا دو سه ساعت باران نمی بارد. پشت سر هم . جوری که سر پناهی هم اطراف آدم نباشد و آدم خیس بشود.خوب.اولش آسمان تیره بشود. فشرده. بعد حسابی بگیرد.عمیق. آنقدر که دل آدم را هم بگیرد.زیاد. بعد ببارد.تمیز.
از دودلی بدم می آید.دلم می خواست هر تصمیمی می خواهم بگیرم زودتر بگیرم.فکر کردم کاش به حرف دایی گوش داده بودم و نمی آمدم.وقتی می خواستم بیایم جبهه فقط دایی اصرار کرد بمانم.
شاید بزرگ ترین تصمیم ها برای بعضی زندگی ها به هم زدن یک رابطه باشد یا ادامه دادنش، شاید دودلی روی سرمایه گذاری در بازار بورس باشد یا ارز یا سکه.شاید آدم خیلی با خودش کلنجار برود که جواب فلانی را چه طوری باید بدهد، یا کدام شغل را انتخاب کند یا کدام محله خانه بخرد. خیلی وقت ها سخت تر هم می شود اما نه به سختی انتخاب راهی که آخرش اگر خیلی خوب تمام بشود تو در دم مرده ای.
من را که گرفتند ،شادی کردند،هلهله کردند،تیر هوایی زدند.چندش آور بود.با خودم کلنجار می رفتم.باید آرام می شدم، باید باور می کردم اسارت را.
رقص نور می افتد روی صورت دختر و پسر هایی که بیشترشان را می شناسم .شادی که بد نیست، خیلی هم خوب است.مگر دنیا چند روز است. هر کسی به خودش این حق را می دهد که برای چیزهایی کیف کند.این عمر را لذت ببرد. خودش را با بدبختی های دیگران مکدر نکند و در تمام آن مدت به فکر این نباشد که طهارتش را و شرافتش را حفظ کند، با چنگ و دندان.
دو سه شب بعد ما را بردند آسایشگاه بسیجی ها ،همان آسایشگاهی که اسرای عادی را نگه می داشتند.جا برای نشستن نبود.ما که وارد شدیم ، همه ایستادند.گوشه ی اتاق به اندازه ی یک چفیه جا باز کردند برای ما. بچه ها را نوبتی می بردند کتک می زدند.نوبت هر کس بود هرچه لباس داشتند تنش می کردند.
هرچه لباس دارم آویزان است توی کمد، بعضی ها را هیچوقت نپوشیده ام ، بعضی ها را دو سه بار ، می دانم که دیگر نخواهم پوشید. لباس خیلی کاربرد ها دارد، لباس به آدم اعتماد به نفس می دهد ، حتی می تواند هرازچند گاهی کیسه ای بشود که می گذاری جلوی در و به خیال خودت ثواب می کنی ،ضربه گیر اما...فکرش را هم تا بحال نکرده بودم، اصلا لازم نشده بود که فکر کنم به این موضوع.
بویی شبیه کافور می آمد انگار وارد سالن تشریح شده بودیم.جلوی در سلولی چشم هایمان را باز کردند.سلول شماره ی 35.وارد سلول شدیم و در سلول را پشت سرمان بستند.
روزهای همه تکراری است، خودشان می گویند، هیچ کس این را کتمان نمی کند. گاهی آدم فکر می کند درخت شده است که به یک جا بسته شده، حتی خودم، در این سفرهای هر روزه، هر روز شصت کیلومتر را می روم و می آیم. توی مسیر بوی سیگار، عطر، سطل آشغال، سیب زمینی سرخ شده، این همه تنوع در بو حتی. باز هم گمان می کنم تکرار است.این همه آدم، این همه فضا ، اینهمه اتفاق، باز هم برایم تکراری است.
روزی که تندگویان را آورده بودند حلیمه فهمیده بود.می گفت مثل اینکه وزیر نفت را گرفته اند.باورمان نشد...بعد از آن زیاد صدای قرآن خواندن تندگویان می آمد.زیر مشت و لگد هم می خواند.
ده ، یازده سال پیش مطلبی خوانده بودم از استخبارات عراق که هنوز هم هر وقت یادم می آید حالم را دگرگون می کند.توصیف جنایت های پیچیده ای که برای ارتکابشان وحشی بودن صفت ساده ای است.دردهایی که درد است نه تحملش که آن قابل وصف نیست، بلکه چگونگی رخ دادنش بر پیکر یک انسان خیلی زجر آور است.
به ما هفته ای یکبار ناخن گیر می دادند.می ایستادند کارمان تمام شود ، آن را بگیرند ، بروند.بعضی ها می گذاشتند پیشمان بماند.از فرصت استفاده می کردیم موهایمان را کوتاه می کردیم.
شرق تهران نمی دانم چرا انقدر آرایشگاه دارد.توی ساختمان خود ما چند تا هست. بعضی وقت ها اشتباهی زنگ شرکت ما را می زنند. از قیافه های آلاگارسون شده شان می فهمیم که با آرایشگاه کار دارند. بعضی وقت ها با خودم می گویم از این بیشتر باید با سر و کله شان ور بروند!دیگر جایی نمانده که بخواهند ساعت ها وقت صرف آن کنند و فکرشان را مشغول کنند.
پتوهایمان را جویده بودند.هرچه می گفتیم سلولمان را عوض نمی کردند.می گفتند خیالاتی شده اید. باید یکی را می گرفتیم نشانشان می دادیم.پتو را پهن کردیم جلوی لانه ی موش ها.مقداری از غذایمان را گذاشتیم رویش نزدیک سوراخ.یکی از موش ها آمد سراغ غذاها.
دیشب سرد بود.خیلی سرد بود.دو تا پتو انداختم.یکیشان بوی شوینده می داد.خوشم می آمد از بویش.نرم بود.امشب هم سرد است.خیلی سرد است. آواز گوش می دهم.مسواک زده ام. دوش گرفته ام.قبلش کتاب خوانده ام،شیر گرم خورده ام،سیب سرخ هم.
می خواستند اعتصابمان را بشکنیم....قرار بود از صلیب سرخ بیایند...ولی حریف ما نمی شدند....نزدیک ظهر صلیب سرخی ها آمدند.ازدیدن ما جا خورده بودند.خودم وقتی رفتم حمام، به آینه که نگاه کردم یک آن فکر کردم کسی پشت سرم است....خودم را نشناخته بودم....فقط چشم هایم مانده بود.
صورت هایی هست توی دنیا که اگر ببینی می خواهی بگویی،" جانم به فدایت!رنگ رخساره ات کدام سال پریده که دیگر به جا نیامده.کدام چشم گریسته که چشمان تو اینگونه سرخ مانده". قامت هایی هست که هم قامتشان نمی شوی از آنکه نمی دانی کدام شب از گرسنگی اندود شده که آنطور سبک روی زمین راه می رود .لب هایی هست که نمی دانی کدام ظهر در تشنگی غرقاب شده که ترک هایش هنوز پیداست.
خودکار را روی کاغذ فشار داد و پررنگ نوشت " من هنوز همان دختر شاد شما هستم."
*دوره ی درهای بسته،جلد دو، انتشارات روایت فتح،فاطمه ناهیدی
پ.ن:پاراگرف هایی که ایتالیک نیست، نوشته های این نانویسنده است.
این ابدا موضوعی تازه و تعجب برانگیز نیست، هر از چند گاهی عود می کند، این در حقیقت چیزی است در درون من که اصلا مشخص نیست چرا و چگونه اما بعضی وقت ها پنهان می شود و بعضی وقت ها خیلی رو می آید و معلوم نیست چقدر طول می کشد برود، ممکن است چند ساعت و یا حتی چند روز زمان لازم باشد.
این همان حس کودن بودن است ، نه اینکه یک حس باشد، بلکه کاملا کودن و خنگ می شوم. تمام توانایی و استعدادم ناگهان ناپدید می شود و عاجز و درمانده با یک خروار کار روی هم می مانم که باید چه کرد. نه اینکه آدم بازیگوشی باشم اما به شدت دلم می خواهد فرار کنم و بروم دنبال هر چیزی که از نظر همکارانم وقت تلف کردن و البته حماقت محض است. چیزهایی که هیچ کس نمی داند به چه درد یک برنامه نویس خواهد خورد و کجا به کارش می آید ، چیزهایی مثل عکس های ماکرو انداختن از سوسک های مقدس یا پروانه هایی که آویزان می شوند از یک شاخه ی خشکیده و یا خواندن مقاله هایی درباره ی نحوه ی عمکرد نارنجک.
در این مواقع ، مثل الان اگر بخواهم برای اولین بار با ابزارهای تلریک کار کنم و قبلا هم هیچ تجربه ای نداشته باشم از کار با این ابزارها، که همه می گویند خیلی هم راحت است و خوب است و معرکه است، چون من خنگ شده ام و چشم هایم لوچ شده است و دست چپ و راستم را هم گم کرده ام ، بدیهی است که چه گندی می خورد توی کار و کورمال کورمال هی همه چیز را بهم می زنم و یک خروار افتضاح بالا می آید. مشکل اصلی این نیست، مشکل اصلی این است که مدیرعاملم متوجه خرفت شدن من نمی شود و فردا هم توقع دارد یک معجزه ی بی نظیر در پروژه رخ داده باشد. این هم یک موضوع ساده و پیش پا افتاده است که وقتی آدمِ یک نفر دیگر باشی باید نه خنگ بشوی ، نه خسته بشوی و نه اینکه آدم باشی.
پ.ن:سوسک مقدس در مصر باستان نماد(خدای) طلوع خورشید بوده و همان سوسک سرگین غلطان است.
یک کاغذ آچهار تا نشده است.یک طرفش پر است از ایمیل و شماره موبایل و شماره ثابت و یوزر آی دی و کاستومر آی دی و اسم جدول و اس پی و تابع و متغیر و عدد.دور بیشترشان را مربع کشیده ام ، انگار می خواستند فرار کنند و من می خواستم همانجا بمانند ، مثل اینکه خط ها نمی گذارند یادم برود هر کدام را کجا نوشته ام.
پشتش اما هیچ چیز فنی ننوشته ام، شکل است، شکل گل، شاخه، گلدان،برگ و اشکال اسلیمی و اسپیرال های بی سر و ته ، و یک عالمه کلمه نوشته ام: پورشه/ده صبح/میِ خوش/جُدی/خاموش/ماست...که هیچ کدام را یادم نیست چرا نوشته ام.چند جا هم با فونت های های جور واجور من در آوردی نوشته ام : بزنم به چاک ، و معلوم است حوصله هرچه داشته ام جز در شرکت نشستن.
بیت های و مصراع های آواز هایی که گوش می دادم هم هست،می خواره و سرگشته و رندیم و نظر باز/وانکس که چو ما نیست در این شهر کدام است ، این را فکر کنم پریسا می خواند.
یک جا پشت سر هم دو بیت را روی هم نوشته ام، ای همه گلهای از سرما کبود/خنده هاتان را که از لب ها ربود/مهر هرگز این چنین غمگین نتافت/باغ هرگز این چنین تنها نبود ، این از آلبوم های علیزاده بود ، باید از اشعار ابتهاج باشد.
یک گوشه ای کج نوشته ام ، شعری بخوان که با او رطل گران توان زد، این را فکر کنم ناظری خوانده بود.
یادم نیست این را که خوانده بود و من هم ناهموار نوشته ام ،بیا و پرده ای در ساز من باش/رهایی را پر پرواز من باش.
این را شاید همایون شجریان خوانده بود، وگرنه بی شما قدری نباشد دین و دنیا را.
بعضی ها را با خودکار مشکی نوشته ام ، مثل این یکی، سیری مباد سوخته ی تشنه کام را / تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست، این را مطمئن ام با صدای علیرضا قربانی گوش داده بودم.
خیلی کشیده و پر پیچ هم یکجا نوشته ام ،جام می و خون دل هریک به کسی دادند/در دایره ی قسمت اوضاع چنین باشد، این را با صدای مشکاتیان گوش داده بودم، خیلی هم با چهچه می خواند این ابیات را.
یک مصرع هم جایی آن میان هاست : "همه ی غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی" ، مصرع اولش را ننوشته ام ولی این است:" تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین"، این را هیچکس نخوانده بود.
می دانی،هیچ چیز اضافه ای توی این دنیا نیست.یعنی هرچه فکر می کنم می بینم هیچ جمله ی اضافه ای نشنیدم یا هیچ حرکت اضافه ای ندیدم یا هیچ کلمه ی اضافه ای نخواندم، با هیچ آدم اضافه ای هم آشنا نشدم.حتی وقتی از زیرزمین های شلوغ و کسالت بار مترو می آیم بیرون ، از میان ولوله ی جمعیت زیادی که انگار تظاهرات شده و ریخته اند بیرون، وقتی می ایستند روی پله های برقی که آنها را از ببرد روی سطح زمین، هیچ کدام زیادی نیستند، همه شان باید همانطور فشرده و خسته و افسرده بچسبند به پله ها و بروند بالا و من باید همه را ببینم، هرچه را که می بینم باید ببینم.
می دانی، هیچ قدم بیهوده ای توی زندگی وجود ندارد، حتی وقتی آدم دارد درجا می زند، وقتی دارد پس پس می رود، یا چند قدمی حتی اشتباهی می رود.
می دانی ،هیچ ثانیه ی بیهوده ای نیست که بگذرد، حتی وقتی در اوج بی حوصلگی و بیکاری می گذرد در خواب آلودگی و ولنگاری می گذرد.باید باشد، نه اینکه حتما همان طوری ولی باید باشد.
می دانی، یکی یکی این حرکات چشم و لب و دست وقتی با یک نفر حرف می زنی باید باشند، هیچ کدام بی معنی و الکی نیست.تک تک حرفهای راست یا دروغی که آدم ها به هم می گویند هم فایده دارد، یعنی باید باشد، حتی اگر یکی اش هم به خاطر کسی نماند ، اما یک جایی ته دل آدم جا می گذارد، یعنی اثر می گذارد پس لازم است .
می دانی، حتی آدم بی جهت سر یک ساعت و ثانیه ی خاص و توی یک سال معین به دنیا نمی آید، اینکه هر وقت از هر روز دقیقا کجا باشد ، در چه طول و عرض جغرافیایی ایستاده باشد هم یک علت خیلی بزرگ دارد.اینکه تمام لحظه های اینهمه سال چه احساسی داشته است و چطوری بوده و به چه نگاه می کرده و ...می دانی همه ی اینها خیلی مهم بوده است.خیلی مهم تر از آنکه من تصور کنم.
می دانی، حتی این ویرگول که بعد از می دانی می گذارم هم بیخود و بی فایده نیست. یک فایده ای دارد.
چیزی است میان عقل و جنون. پیوند های ریز و ناگستنی دارد هم با اندیشه و هم با جان، تارهایی که انگار دست ظریفی آنها را آهسته و بی عجله از میان منطق گذرانده و به احساس دوخته و برای هر کوک چند لحظه ، با تامل وقت صرف کرده. جایی است ناپیدا اما بی نهایت نزدیک، بی آنکه به جسم مرتبط باشد ، از آن انگار جدا هم نیست، اما در خواب هم که جسمی در کار نیست ،به همان سنگینی و به همان کیفیت انباشته شده است در وجود.
گاهی باد خزان میشود که همه ی گلبرگ های نرم و بی وزن گل های سفید را در یک شب می ریزد روی دل ، پیچ می خورند میان انبوه حرفها و نگاهها و گوشه هایشان می شکند و رنگ می بازند و خاک می شوند به پای بوته هایشان.
پرنده می شود وقت هایی، همیشه نشسته لبِ شاخه ی نازک درختی روییده بر ریه ها و ریشه کرده تا اعماق روح ، با هر نفس تکان می خورد، با هر دم بالا می رود و با هر بازدم پایین می آید و چشم هایش را بور می کند و نگاه می کند.
شسته می شود زمانی پاک، و بوی نا تاب می خورد توی سر و پُر می شود مشام از عطری که عطر نیست ، اما خوش است ،بوی کاهگل باران خورده و نسیم خنک رسیده از درونِ توده ی ابرهای پنبه ای که از یک سویشان هفت رنگ برمی خیزند که خیلی آن سوتر بنشینند، قرار گیرند، سالها.
روزهایی هم هست،حسی است مثل پرواز کردن هزاران پروانه ی کوچک و سبک در فضای محدود قفسه ی سینه وقتی بالهایشان خش خش می خورد به باریک ترین رگ ها و هر برخورد تپشی را سبب می شود ،بی شمار لحظه در تکرار، بی اندازه گرم.
دوست داشتن ، بی سخن ترین و بی طمع ترین می شود، وقتی دوست داشتن است، تنهای تنها.
هر روز یک دسته کارهای تکراری را پشت سر هم انجام می دهم، از خواب بیدار شدن، چای خوردن، شرکت رفتن، چک کردن لیست ها، یک سری جلسه رفتن، یادداشت نوشتن، تعریف وظایف، انجام آنها،و برگشت به خانه.همین امشب که می آمدم فکر کردم غایت زندگی احتمالا این نیست که هر شب با یک ماشین برسم به یک خیابان و از آنجا به خانه.فکر کردم چرا یکبار نرسیده به گردنه ی دماوند ، همان جا که بیابانش به قول مادربزرگم خیلی ظلمات است ، چرا همان جا یک بار پیاده نمی شوم و راه نمی افتم توی آن بیابان.
خیلی فرق می کند که چه کاری ارزش انجام دادن دارد. دنیا آمده ام اصلا که چه کاری کنم.یک مشت مزخرف بهم ببافم و هر روز از خودراضی تر از دیروز بشوم و فکر کنم من خیلی مهم هستم در حالی که نیستم، مهم کاری است که انجام می شود ، اینکه چه کسی آن را انجام میدهد چه اهمیتی دارد، کار عالم هیچ وقت روی زمین نمی ماند، اگر من هم نباشم.این فلسفه ی "من مهم ام " کارش غم دارد. همین که همه ی دنیا روی آن می چرخد این روزها و هر نویسنده ای که می خواهد معروف بشود باید حتما در این باره حرف بزند و مثلا اعتماد به نفس بدهد به آدم. این اعتماد به نفس دادن های کاذب و احمقانه که جز یک خودبزرگ بینی پوچ نیست هم کارش غم دارد.
"من" که فکر می کنم ، ابر و باد و مه و خورشید در کارند که به آرزوهایش برسد و مثلا کسی بشود و حس رضایت از خود خفه اش کند ،مگر جز یک موجود حقیر و ریز میان میلیارد ها نفر است که تازه آن ها هم روی یک نقطه هستند روی یک مدار .یک نقطه ی خیلی ساده، درون یک منظومه ی کوچک که شکلش را توی همه ی کتاب های علوم برای کودکان و نوجوانان کشیده اند .همان بیضی هایی که رویشان نقطه های رنگی هست و یکی از آن نقطه ها هم زمین است.بعد آدم فکر می کند از خودش و تمایلات و آرزوهایش ارزشمند تر و بالاتر و لایق تر و هزار تا "ترَ" دیگر هیچ چیز توی عالم نیست.
همه ی هم و غم آدم می شود اینکه خودش را یک جوری به عالم هستی قالب کند و پیش خودش فکر کند خیلی آدم مهمی است و می خواهد این را به هر زحمتی هست توی مخ بقیه هم فرو کند.به گمانم در هیچ دورانی به اندازه ی این سالها آدم خودش را، یعنی هر شخصی خودش را عالَم تصور نمی کرد.
خیالت که راحت است، اعصابت که آرام است باید بنویسی برای روزهایی که ناراحتی ، روزهایی که ناآرامی.روابط که حسنه است ، صلح که برقرار است باید بنویسی برای روزهای بلبشو، برای روزهای جنگ، برعکسش هم صادق است. به این می گویند تاریخ ، حالا آن چیزی که فاتحان می نویسند هم تاریخ است که گاهی بیشتر تولید شده است تا رخدادهای حقیقی.نوشتن هر حادثه ای به نظرم نوعی تاریخ نگاری محسوب می شود، حتی نوشتن احساسات و دریافت ها و برخورد های شخصی، نشان می دهد که مثلا در روزگار ایکس مردم سطح فکرشان و ادبیاتشان و علایقشان چقدر خوار و پست بوده یا چقدر اعلا و رشد یافته.
قاطی کاغذ های قدیمی مان برگه های جیره بندی تریاک جدم هست، یا حتی کاغذهای بهم دوخته شده ی حساب و کتاب پدربزرگم که جوان مکتب خانه رفته ای بوده و حکم کاتب را داشته در مجالس بزرگتر ها، خرج های تکیه ی روستا و هزینه ی اقلامی مثل قند و توتون و چای و ملا برای مردهایی که در عزاداری شرکت می کردند در آن نوشته شده. یا حتی خرج های خودش برای تسمه ی دوچرخه و گیوه و ... که کنارش گاهی شعری هم هست ، این هم فرهنگ مردمان آن زمان است و حتی دغدغه های اقتصادی شان و هم یک یادگاری شخصی است.و فراتر از اینها یک جور تاریخ بکر و بی دست کاری صاحبان قدرت است.
قاطی همان کاغذها حتی وقف نامه ای روی پارچه هست که پدر جدم نوشته با جمله بندی و خطی بسیار خوش، که پایش را مهر و امضا کرده اند چند نفر. وقف نامه ی زمین هایی است که باید درآمدشان صرف تعزیه خوانی می شده برای امام حسین و چون حکومت بیش از آنچه در عقل بگنجد بر اساس کیش و مرام اشخاص است و نه بر اساس یک دین ، زمین ها یا خورده شده اند یا در حال خورده شدن هستند و حتی درآمدشان صرف کارهای عام النفعه هم نمی شود، بماند که هر وقف نامه ای یک متولی دارد و معمولا هم فرزندِ ذکورِ پسرِ ارشد،آن متولی است.
داشتم این را می گفتم، هر نوشته ای هر قدر هم چرند و پرند باشد گوشه ای است از جامعه و آدم ها و البته تاریخ ،و می تواند معرف یک نسل هم باشد ،و اینکه ذکر هر مطلبی می تواند یک روز ارزش پیدا کند.مثلا اگر من بنویسم که فلان روز با دوستم که علاوه بر برنامه نویس بودن خیاط هم هست رفته ام کباب خوری و بعدش حد فاصل دو تا میدان فردوسی و انقلاب را پیاده رفته ایم و این اتفاق پنج شنبه، پانزدهم مهر نود و یک افتاده و نیز ذکر کنم که سر خیابان سعدی گاردی ها ایستاده بودند و دور تا دور فردوسی نیروی انتظامی و انقلاب هم گاردی ها و با این وصف باز هم توی فردوسی یک یارویی آمد نزدیک ما و زمزمه کرد "دلار ... دلار" و بگویم که رفته بودیم یک ساختمان که مربوط به زمان جنگ جهانی دوم بود و یک یهودی آمد داخل ساختمان و گفت ترکیه ، سوریه را زد و کارگرهای خیاطِ داخل ساختمان زدند زیر خنده، و بعد هم در راه برگشت در تاکسی شنیدم که سوریه عذر خواهی کرده به خاطر برخورد یک خمپاره به پنج نفر در روستای مرزیِ ترک و ترکیه هم فعلا رضایت داده، این به این معنی است که سوریه انقدر احمق نیست که الان با این اوضاع قمر در عقرب داخلی وارد جنگ بین المللی شود و پیداست که خمپاره را کسی انداخته که از این جنگ سود می برده و معلوم است که چرا معاون دولت ایران رفته بود ترکیه و به این ترتیب مشخص می شود که برنامه نویس ها هم کباب می خورند و بعضی هایشان خیاطی هم ممکن است بلد باشند!
یک لیوان دسته دار که نیم ساعت پیش با آن آب خوردم را برمی دارم و چای را می ریزم ، صدای خوبی میدهد ،صدای ریختن چای داغ توی لیوان با صدای ریخته شدن آب سرد خیلی فرق دارد، دلگرم کننده تر اما کند تر است. تا نصفه چای و بقیه اش را آب جوش می ریزم از سماوری که دارد ریز ریز می جوشد، درست کنار پنجره است ،صدای جوش خوردن آب ، بالا آمدن قطره ها و دایره درست کردنش ازکف سماور به سمت بالا صدای ویز ویز می دهد. هنوز هوا آنقدر سرد نیست که بخواهد بخار جا بندازد روی شیشه ، زود محور می شود.چای نه کمرنگ است و نه پر رنگ، خوب دم کشیده و خوشرنگ شده. یک نصفه لیمو ترش از توی یخچال بر می دارم که ظهر آن نصفه ی دیگرش را چکانده بودم روی گوجه.
توی قندان چند تا قند بیشتر نیست و دو سه تکه نبات ، تهش خاکه قند است و دورش دستمالی شده، قندهایش را می ریزم توی یک قندان تمیز ، صدای افتادنشان صدای تق تق خیلی ریزی است که هر وقتی شاید به گوش آدم نخورد. لیوان چای را می گذارم توی یک پیش دستی کوچک، ته لیوان که می خورد به پیش دستی ، صدای بهم خوردن دو تا شیشه می شود بلندترین صدای تولید شده در این چند ساعت.یک حبه قند کوچک برمی دارم، آنکه از همه کوچک تر است و با نصفه لیمو می گذارم توی پیش دستی، لیمو صدای بمی می دهد اما حبه قند صدایش بم نیست، صدای افتادن هم نه ،صدای گذاشته شدن است.
لیمو را که می چکانم توی چای ،رنگش را کدر می کند، اما خوش طعم می شود، نوشیدنش مطبوع تر می شود.تا همین امروز به صدای چکانده شدن قطره های لیمو توی چای گوش نداده بود چک چک می کند، اما نه مثل چکه کردن شیر آب.
گاهی فکر می کنم آدم باید به آرام ترین صداها ، به آنها که همیشه هستند بی آنکه حتی یکبار کسی انتظار آنها را کشیده باشد گوش بدهد. صداهایی که مثل صدای آواز خواندن عاشقی برای معشوقش همیشه در التهاب است و نگران و در تپش، که با دقت و بی اشتباه بخواند که شاید معشوقش بشنود بی آنکه او حتی یکبار به ذهنش رسیده باشد گوش دادن به آن صدا را.
از پشت عینک های آفتابی مان و از زیر اخم ابروهایمان همدیگر را نگاه می کنیم، او بیشتر وقت ها که نزدیک من می شود با دست چپش شالش را روی شانه ی راستش مرتب می کند، خیلی تلاش می کند که نشان دهد مرا هرگز ندیده، بوی ادکلنش ملایم است و توی ذوق نمی زند، بیشتر روزها تیپش با روز قبل فرق دارد ، اما من می دانم کدام مانتو را با کدام کفش ست می کند.
همیشه کت و شلوار خاکستری می پوشد، از دور که می آید توی خودش است ، بیشتر وقت ها که بهم میرسیم دارد یک دانه از تسبیح سنگی اش را با شصتش از آن طرف انگشت اشاره اش قل می دهد این طرف، نگاهش افتاده است روی زمین یا همان موقع می اندازدش، ذکر می گوید، خیلی وقت ها زمزمه ی ذکرش را اگر خیابان ساکت باشد می شود شنید.
یا ابتدای مکالمه اش است که از کنارم می گذرد یا وسطش است و حسابی گرم حرف شده، قدم هایش را خیلی تند بر میدارد ولی چون قدش کوتاه است فاصله ای که با هر قدم طی می کند کم است، اصلا مرا نمی بیند، اما شاید فهمیده باشد هر روز از کنارش رد می شوم، گرم حرف های نیمچه عاشقانه اش است، تا بحال نشنیده ام چه می گوید ، آرام حرف می زند و بدون هندز فری.
همیشه سر تا پایش سبز است، یک کلاه شبیه کلاه جهانگرد ها روی سرش است، روی یک نقطه ی ثابت شروع می کند به راه رفتن ،بعد من راه می افتم، قبلش قرمز است،بعد از چند ثانیه دوباره سبز می شود. هر چند مثل او خیلی زیاد است توی این شهر ولی من طرز راه رفتن این یکی را از بقیه تشخیص می دهم، یک جورِ سرخوشانه ای دست هایش را تکان می دهد و رد ...رد نمی شود، انقدر درجا می زند تا من رد شوم. گاهی فکر می کنم لبخند میزند، حتی یکبار دیدم کلاهش را با نوک انگشتانش زد بالا ،باید به او بگویم این کلاه خیلی به او می آید.
ما هر روز از کنار هم رد می شویم.
شروع که می کند به طلوع کردن، هنوز که بیرون نیامده است، پشت کوه انگار چراغ قوه انداخته باشند پیِ چیزی. بیرون که می آید، روشن که می کند، شب شیرین می شود.مثل انجیر که می گویند مهتاب شیرینش می کند.
خنک که باشد ، پاییزی که باشد، جمع می شود، یکی می شود، فشرده می شود، می نشیند توی دلت، بعد شوکه می شوی، یکه می خوری که توی دلت چقدر شب جا شده است.
جایت که عوض می شود،نگاهت که سوی دیگری می گیرد، بی آنکه تکان خورده باشی، انگار دوباره زاده می شوی،پر نقش می شوی، بی نگار می شوی، در عالم دیگری سیر می کنی ، آدم دیگری می شوی، زبان مادریت حتی عوض می شود، بی آنکه کلمات تغییر کرده باشند.
مهتاب که می شود، همه ی عالم جمع می شود روی بام. روی بام که می روی تمام تو در عالم گسترده می شود.گسترده که می شوی دیگر تو نیستی...نیستی...می شود تمام آرزویت...شب!
ترانه ی کوبایی گوش دادن علت می خواهد، آدم همین طوری و بی دلیل نباید چند ساعت "خداحافظ فرمانده" را به زبان اسپانیایی گوش بدهد، تازه وقتی خواننده اش فرانسوی باشد.یکبار یک دانش آموخته ی کمبریج که در یک موسسه تحقیقات منطقه ی استراتژیک خاورمیانه در انگلستان کار می کرد گفت چه گوارا یک چهره ی تبلیغاتی بود، یعنی می خواست بگوید عمیق و ریشه دار نبود، همیشه دوست داشتم یک تحلیل مفصل بگوید از این موضوع اما نشد.
این ترانه را که گوش می دهم فکر می کنم همان جمله ی اولش ، همان که می گوید :"به دوست داشتنت خو گرفتهایم*" پاسخ می دهد به این که چرا در بعضی جوامع شخصیت هایی وجود دارند که سطح تاثیرشان انقدر زیاد است .مردم به داشتن آنها خو می گیرند و به دلیل همین خو گرفتن است که اثرشان اتفاقا عمق هم می یابد.خصوصا وقتی حکومت مثلا آپارتاید باشد هر چند در حلقه ی ضعیفش،و مردم روحیه پیشوا دوستی داشته باشند آنوقت جنگ های پارتیزانی و چریکی و بالطبع قهرمان های ملی قریب تر می شود.حتی اگر جنگ نمادینی میان مثلا سوسیالیسم و سرمایه داری راه بیوفتد که نهایتا چه رسمی چه به طور غیر رسمی برنده امریالیسم باشد، باز هم از محبوبیت قهرمان های مبارزه برای کلمه ای مثل کلمه ی آزادی ذره ای کم نخواهد شد.
با اینحال که شخصیت هایی مثل "گوارا" دهه هاست محبوب هستند و قابل احترام، نمی دانم این چه حسی است که می گوید خیلی هم نمی شود خوشبینانه آنها را صاف و صادق دانست با مردمانشان، ممکن است دچار نوعی بدبینی شده باشم،شاید هم علتش این است که کار فکری و طولانی را خیلی بیشتر از مبارزات مسلحانه دوست دارم و فکر می کنم نتایجش قطعا پایدارتر است، یا شاید هم علتش خیانت ها و تحریف های تاریخی است که در کشورها، بعد از تحولات رایج می شود، است، نمی دانم!
*We learned to love you
تاریکی دنیای دیگری دارد، دل دیگری می طلبد.توی تاریکی که می نشینی ، وقتی چیزی نمی بینی ، وقتی چشمهایت را می بندی ، فکر می کنی کار دیگری نداری، یعنی نه اینکه بیکار شده باشی، کارت انگار اما تمام می شود.مثل آدمی که می رود خانه ای را تمیز کند، همه جا را نظافت می کند، بعد بررسی می کند که چیزی از قلم نیوفتاده باشد، کارش تمام می شود و می رود.
وقتی به سیاهی خیره می شوی، هیچ چیز که نمی بینی، انگار هیچ چیز هم نداری، بی تعلق ، نه اینکه بی علاقه باشی، آدم در هر شرایطی می تواند حتی به صدای زنگوله ی یک بزغاله هم دل ببندد، اما وضعی پیش می آید که برایت داشتن و نداشتن مطرح نیست. نه آنگونه که آدم های تارک دنیا سعی می کنند نخواهند، اصلا نخواستن را نمی خواهی اما خواستن موجودیت اش را از دست می دهد.
داشته هایت صد پشت غریبه می شوند، فرقی نمی کند روی یک زیلو ی پاره و خاکی نشسته ای و تن پوشت کرباس باشد یا روی فرش ابریشم و لباسی از پارچه ای اعلا به تن ، حتی تشخیص جنس اجسام هم برایت مبتذل و احمقانه می شود.هرچه فکر می کنی پیدا کنی آنچه که برای تو باشد ، پیدا نمی کنی، اصلا برای تو بودن هم بی معنی می شود.آنگونه که اگر همه ی چیزهایی را که یک عمر تلاش کردی تا به دستشان بیاوری را از تو بگیرند، برایت مهم نیست، نه اینکه آن چیزها بی اهمیت باشند، اما گمان می کنی آن چیزها برای تو نبودند، مثل نشان های طلایی که دست به دست می شود بین برندگان،در حالی که آن نشان همیشه بوده اما برنده گمان می کند آن را خودش به دست آورده ،چون برای او نبوده بودنش به چشمم نمی آمده.
تاریکی خاصیت عجیبی دارد ، آدم می تواند بترسد، وهم برش دارد و وحشت زده شود چشم هایش را کور کند تا تاریکی را نبیند ،می تواند دائم بگردد دنبال تشخیص اجسام و خودش را مطمئن کند که ماهیت هر چیز را فهمیده و خیال کند تشخیص و دانستن اطراف در تملک او در آمده است وسرش گرم بشود، می تواند به این کشف بزرگ برسد که روشنایی هست و راه بیوفتد و زمین بخورد و زمین بزند و فکر کند باید زد بیرون.
گاهی تاریکی خاصیتش عجیب تر می شود اما.
می خواستم تا پل چوبی پیاده بروم اما زنگ زدند و من هم گفتم دارم می آیم ، این شد که از همان سرچشمه رفتم آن طرف خیابان و اتوبوس سوار شدم.
پیاده رو های این خیابان ها زن خیلی کم دیده می شود یا اگر باشد مسن است، یا تنها نیست، تنهایی که راه می روی همه آدم ها بلا استثنا نگاهت می اندازند، مثل یک تکه گوشت کباب شده ، طعمه ای هستی که بعضی ها حتی ولع شان را قایم هم نمی کنند، بدم می آید از اینهمه پست تماشا کردن ها.دوست داشتم یک بار این را بگویم . شاید چون زن هستم . چه اشکال دارد.اصلا دلم می خواست بگویم حالم از زن بودن در این اجتماع بهم می خورد.
دلم می خواست توی این شلوغی که در حالت عادی نفرت انگیز است راه بروم و با خودم یک عالم جمله را تکرار کنم و هیچکس نگاهم نکند همانطور که چشم من روی چهره ای نمی ماند، اما نمی شود.
با اینکه به هیچ صورتی خیره نمی شوی و همه به نظرت یک جور و یک شکل اند بی هیچ تفاوتی، اما چشم ها گرسنه تر از آن است که بتواند بی خیال شود چراندنشان را، چه روی صورتی باشد که از مدرسه ی علمیه بیرون آمده است و چه روی صورتی باشد با محاسن سفید ، یا حتی روی صورتی با جای مهر روی پیشانی.
می خواستم یقه ی یکی شان را بگیرم و بگویم واقعا چه چیزی مهم است، چه چیزی ارزشمند است توی این زندگی ، برای چه می دوی ، برای چه زندگی می کنی، آخرش چه می ماند برایت،این چیست که دور خودت پیچیده ای و در آن زندگی می کنی، اصلا داری به چه نگاه می کنی، اما نمی شود.
سوار اتوبوس شدم ، بهارستان یک زن نشست روبرویم، می خواستم همین سوال ها را از او هم بپرسم، می خواستم بدانم برای او زندگی چیست، می خواستم بدانم گیره ی زیر چانه اش، گل های روی روسری اش، بلندی یا کوتاهی کش چادرش، انگشتر فیروزه ی توی دستش، می خواستم بدانم همه ی اینها چقدر برایش مهم است، توی زندگی اش از چه لذت می برد، اصلا به چه فکر می کند، می خواستم بدانم بهانه اش برای خوش بودن یا ناخوش بودن چیست،دلم می خواست بی کلک جواب بدهد.زر مفت هم نزند ، راست بگوید ، مثل آدم .اما نمی شود.
گوگل را بسته بودند ، با فیلتر شکن باز شد ،تمام سایت ها را زیر و رو کردم ، خیلی فکر کردم، با کلید های مختلف سرچ کردم،آخر با سرودهای کوهستان جواب داد، پیدایش کردم ،دانلودش کردم و تمام مسیر برگشت تنهایی ، سرم را بردم هرچه نزدیک تر به شیشه ماشین و باد خوردم و سردم شد و گوش دادم.
تا رسیدم ، همه اش دنبال فرصت گشتم، از سر شب که گذشت،صدایش زدم، اول سرپا گوش داد و با دقت، تا بفهمد چه می خواند،از همان اولش که می خواند:
پایــــیز آمـــــد، در میان درختان ، لانه کرده کبـــــــــوتر، از تراوش باران می گریزد/خورشــید از غــم، با تمام غرورش پشت ابر سیاهی، عاشقــانه به گریه می نشیند/من با قلبی، به سپیدی صبح،با امید بهاران، می روم به گلستان هـمچو عطــر اقاقی، لا به لای درختان می نشینم/باشد روزی، به امید بهـــــــاران، روی دامن صحــــــــــــــرا، لاله روید/شعــــر هستی، بر لبانم جــــاری، پر توانم آری، می روم در کـــــوه و دشت و صحرا
بعد لبخند عجیبی سر لب هایش بازی کرد و گفت "دو سه تا زیادش کن" و نشست کنارم ، از وسط هایش او هم شروع کرد به خواندن ،از همان جا که می گفت :
ره پیمــــــای قله ها هستم من/ راه خود در طــــــــــوفان/د ر کنار یاران می نوردم
آرام آرام زمزمه می کرد و بی اشتباه. تا آخرش که می خواند:
در کوهستان، یا کویر تشنه، یا که در جنگلها/رهنوردی، شاد و پر امیدم/دارم امـــــــید که دهـــــــد روزی/ سختی کوهستان/ بر روان و جانم/پاکیِ این کوه و دشت و صحرا/باشد روزی برسد به جهان/، شعـــر هستی بر لب/جان نهـاده بر کف/ راه انسانها را در نوردم/شــــعر هستی/ بودن و کوشیدن/ رفــــتن و پیـــوستن/از کژی بگسستن/ جان فدا کردن در راه خـــــــلق است.
گذاشته بودم پشت سر هم همین ترانه پخش بشود. چشمش اشکی شد، پرسیدم "به چی فکر می کنی" گفت "به اونایی که سینه ی قبرستان خوابیدند."
یاد علی محمد افتاد، همان که توی کوه این سرود را می خواند برایش، که یکی از سه نفر بازمانده ی گروه آهنگران بود، همان که چند سال هم بند مسعود رجوی بود،همان که توی زندان چپ کرد،همان که ممد یک شب تا صبح با او بحث کرد و نتوانست فکرش را عوض کند، همان که بعد از انقلاب آمد جلوی مغازه اش و گفت ما یک اسلام داریم شما یک اسلام، همان که در درگیری های خانه ی تیمی موسی خیابانی کشته شد. چشمش قرمز شد.
ده بار گفت علی محمد حیف شد، خیلی مقامت کرد، خیلی زحمت کشید، خیلی آدم عجیبی بود.یاد علی محمد ها خیلی ناراحتش کرد،یاد کوهستان، یاد شب های بی خوابی، یاد خون ها، بلند شد که برود ، جلوی در اتاق گفت: "دستت درد نکنه..."
*پدرم.
آکاردئون گوش می دهم، سولو. آدم را کشان کشان می برد با خودش، بعد تو ،بی هوا، خیلی دور می شوی و سراغ چیزهای جورواجور می روی ، سراغ صدای باد می روی، سراغ چراغ های کمرنگ وسط اتوبوس هایی که شب رو، از این شهر به آن شهر می روند می روی ، سراغ تلک تلکِ قطارهای درجه دو می روی.
صدای آکاردئون آدم را یک جوری می کند، اول دلت می خواهد دور بزنی دور تا دور زمان،همه جاهایی که رفته بودی و همه ی وقت هایی که زندگی کردی، و کم کم حالت را دگرگون می کند. قفسه ی سینه ات سنگین می شود، خیلی سنگین.
مثل ماهی ای می شوی که ماهی نیست، اما فکر کرده می شود ماهی باشد و می خواهد خودش را بیاندازد در آب وقتی که او تنها خیال تصویر یک ماهی است، آنهم روی تکه ای سنگ .
کمی بعد ،در یک لحظه ی خیلی معمولی و همیشگی ،میان نت های ساده ی آکاردئون ،ناگهان سنگین می شود دل آدم، کوچک اما،یکجا نمی ماند، خیال غوطه خوردن میان آب فکری اش می کند ،ماهی می شود، سنگی اما، می افتد توی آب و تمام.
وقتی شروع می کنم به گفتن حرف های طولانی ،حرف هایی که تمام نمی شود، حرف هایی که خیلی طول می کشد تا شروع شود،حرف هایی که پیش از این شروع شده است و بعد هم ادامه دارد، آرامش عجیبی مرا در خود حل می کند، مثل آهسته فرو رفتن در یک سراب است، آهسته فرو رفتنی که هر ساعت فقط چیزی خیلی کمتر از یک میلیمتر فرو می روی اما می فهمی که فرو می روی. هر چند سراب ها خیالِ آب اند، اما من انگار فرو می روم در سراب زلالی که پر از نیلوفر هم هست.
وقتی شروع می کنم به ساختن جمله هایی برای حرف های طولانی هیچ حب و بغضی وجود ندارد ، بی هیچ عشق و نفرتی ، یک بی احساسی یکدست و ساده ، که با وجود سادگی اش هیچ دو لحظه اش تکرار نمی شود،تکراری نیست، وضعی که ناگزیر کینه و غم در آن وجود ندارد.
کلمه ها یکی یکی سوار هم می شوند،هر هجایشان انگار یک سرود است،جمله ای راه می افتد،پر از کلمات کوتاه و بلند، نظم عجیبی میانشان است،من دنبالش را میگیرم ،
تا چشمهایم ریز شود و گونه هایم تفتیده ،
مثل چشم ها و گونه های بیابان گردی که کف پاهایش پینه بسته و زیر داغی آفتاب، چشمهایش را ریزتر می کند،
تا سراب نبیند،به هوایش نرود،جز بیابان نبیند،بیابان را گم نکند، گم نشود.
پ.ن:آن بیابان گردی که اگر یکبار سایه اش را از دور ببینی رهایش نمی کنی، سراب های پر از نیلوفر هم به چشمت نمی آید.آن بیابان گردی که می دانی بیابان را گم نمی کند، گم نمی شوی، اگر به هوای سایه اش هم باشی ، گم نمی شوی.