صبح ، ساعت هفت که توی پیاده رویِ خنک یک خیابان خلوت راه می رفتم، زنی از روبرو می آمد ،با بی خیالی و ولنگاری و چشمان پف آلود و خسته،از آن صورت های خیلی عادی که هرگز نمی بینم.
من درست از سمت چپ ترین قسمت پیاده رو آرام قدم می زدم و جلو می رفتم و او از سمت راست ترین قسمت، نزدیک هم که شدیم دانستم که آدمِ کنار رفتن نیست،حتی نگاهم نکرد، مثل کسی بود که در خلسه راه می رود. می خواستم بگویم از چپ برانید ولی دیدم سر صبحی وقت خوبی برای گفتن یک جمله من باب شهروند بهتری بودن نیست.نه او آدمی بود که از جهت درست برود و نه من آدمی بودم که بخواهم چیزی را تذکر بدهم.هر دو از کنار هم رد شدیم و من او را به خاطر سپردم.
آدم نمی تواند همیشه را ببیند،همه ی اجسام موجود را و همه ی آدم ها را،خیلی ها چون مثل قبل اند یا مثل قبلی ها یا مثل آن چیزی که باید باشند - اجتماع در طول سالها به آدم یاد می دهد که دیگران باید چطور باشند- دیده نمی شوند، آدم تک تک صداها را هم نمی تواند بشنود،خیلی صداها چون آهسته اند یا توی دلی اند یا مثل بقیه ی صداها اصلا شنیده نمی شوند،حتی وقتی حرف تازه ای می زنند.
بعضی چیزها اینطوری اند، به جهت همیشه دیده نشدنشان ، همیشه شنیده نشدنشان ،یکهو به نظر می آیند، تمام نبودشان بود می شود، همیشه سکوتشان، همیشه زمزمه های آهسته شان،یک روز شنیده می شود.یک روز گوش ات گوشِ شنیدن و چشم ات چشمِ دیدن می شود.
مثل این است که جایت را توی دنیا به کلی عوض کنند، به بالارفتن از کمرکش کوهی می ماند که همیشه آن را بالا رفته ای اما این بار از یک یال دیگر،اصلا مثل این است که بروی توی ظرف ماهی ها و یکبار از آنجا بیرون را تماشا کنی،دیوار سیمانی روبرویت آنوقت عوض می شود،خیلی عوض می شود، چیز دیگری می شود، دیدنی،مثل این است که همه چیز مالِ دنیای جدیدی می شود،همه ی عالم عوض می شود.به سفر می ماند، به دوری و به نزدیکی ای که تو آن را می سازی،بی آنکه سوادِ دانستنش را گذشته به تو داده باشد.نداستن می شود دارایی ات، از آنجا که چیزهایی هست که ذاتش ندانستنی است.
نمی شود نوشت، شاید نوشتنی نیست، شبی که روی بام یک مسجد وسط یک بیابانِ شهر غریبی بگذرد را نمی شود کلمه کرد، کار اشتباهی نیست اما خیلی هم درست از آب در نمی آید.برای آدمی که سالهای قبل را هر شب به زفت و رفت امور نذری پختن گذرانده است حالا توی مجلس روضه نشستن سخت است، توی مجلس نشستن اصلا تاب و توان می خواهد که هر کسی ندارد.
روی بام، زیر باران نم نم ، راه رفتن و گوش کردن و تماشا کردن، رودخانه ای که آب دارد، آبش جریان دارد، آسمانی که می داند باید ببارد ، نه تند، نه کند،مردمی که هر کدام زیر یک طاق نشسته اند و بی آنکه سرد باشد گمان میکنند بیرون سرد است، این می شود که تنها می شوی، این می شود که نور چراغ ها را روی رود می بینی، این می شود که صدای سینه زنی تکانت می دهد،ذره ذره صحرا را تماشا می کنی، همه ی هوایی که جریان دارد را توی ریه هایت فرو می کنی، به بدنه ی بیل مکانیکی که یک گوشه نزدیک دیوار مسجد تازه ساخت پارک است دقت می کنی، رویش جمله ی "کمیته ی جستجوی مفقودین" را می خوانی که زمان انگار کمرنگش کرده، نوشته را کمرنگ کرده.
*پس چرا ریختن خونم را روا می دارید؟
پیرزن را همه دوست دارند، پیشانی اش را می بوسند، توی حیاط منزل قدیمش، حسینیه، شب تاسوعا، که می رسیم،پوشیه اش را می زند بالا و پایش را می کوبد روی یک مربع بزرگ و به گیلکی می گوید از دنیا این قبر برای من است، می گوید آماده است که من بروم تویش، نوه اش که زنی سی و چند ساله است حرفش را بیخ گوشمان توضیح می دهد،که توی حیاط شش تا قبر کنده اند برای پیرزن و برادر و زن برادر هایش و رویشان را سیمان کرده اند، به مساحتِ مربعی نگاه می کنم که شش قبر است و پیرزنی که صورتش نور دارد و از یک وقتی به بعد فقط فکر قبرش بوده است انگار.
تاسوعا روز دیگری است، روزِ خانه ی پیرزنی از محله ی دیگر که از فردای عاشورا جوجه ی اردک و مرغ و غاز می گیرد برای ناهار عاشورای سال بعدش، بین اتاق های پر از تاقچه و پنجره اش راه می رود و یکی یکی مهمان هایش را خوشامد می گوید، ایمان عجیبی را بین کلمه هایش ادا می کند از حاجت گرفتن و شفا گرفتن و قبول شدن عزاداری.
تاسوعا روزی است برایم که بدانم آدم هایی هستند سخت قدرتمند و پاک دل که این همه سال را بین قیل و قالِ روزگار، گذرانده اند و هنوز هم که هنوز است هر سال را بیشتر از سال قبل دوست می دارند که یادمان یک اتفاق تاریخی را برگزار کنند، آدم هایی که چیزی را عقیده داشته اند و دارند و سالها از اولین بار معتقد شدنشان گذشته است، با اینحال نه فراموشش کرده اند ، نه کم آورده اند، نه از دستش داده اند، نه فریب خوش آب و رنگ تر و راحت تر از آن را خورده اند.
چهار تا سیب زمینی درشت و شش هفت تا پیاز برداشتم و شستم و پوست گرفتم، حلقه حلقه شان کردم، می خواستم به سبک پدرم تاس کباب بپزم که او هم به سبک پدرش می پخت.پیرمرد هر وقت مادربزرگم نبود می رفت نیم کیلو گوشت گوساله ی چرخ شده می خرید و تاس کباب درست می کرد،با همین روش، مادربزرگم از گوشت گوساله بیزار بود، جوانی هایش حتی شنیده بودم که ظرفش را هم می انداخت توی کوچه اگر می فهمید توی آن گوشت گوساله گذاشته اند.
گوشت را پهن کردم کف تابه و یک ردیف پیاز و یک ردیف هم سیب زمینی های نمک زده را چیدم رویش و یک نصفه استکان آب جوش ریختم و گذاشتم بپزد، یک ساعت که می گذشت گوجه فرنگی هم حلقه ای می کردم و می چیدم ، آب گوجه اول کار نمی گذاشت سیب زمینی ها بپزد، نیم ساعت آخر هم یک قاشق رب گوجه فرنگی که مامان درست کرده بود را با آب جوش رقیق می کردم و فلفل سیاه می زدم و می ریختم ،تا ظهر درست میشد.اصلش این بود که آخر کار آبدار نباشد، این تنها خوراکی بود که در تهِ دل من ناهار به حساب می آمد، ساده بود و من نمی دانم چرا انقدر خوشم می آمد از آن.
کف آشپزخانه را جارو زدم، قرار بود ظهر ببریم فرش های آشپزخانه را روی پشت بام بشوییم، شاید هم نمی بردیم، نمی دانم.از پنجره های آشپزخانه یک عالمه درخت پیدا بود که رنگ وارنگ شده بودند، بیشتر زرد و قرمز، هوا هم هی ابری و هی آفتابی می شد.
برای خودم چای دارچین ریختم و از توی آلبوم های علی زاده به تماشای آب های سفید را گذاشتم،کارهای زیادی بود که می شد انجام بدهم، برای این روز جمعه دلم می خواست اما کارهای خانگی کنم، شاید مجله هم می خواندم و دیگر هیچ.
سرم روی گردنم زیادی است و این را موسیقی گوش دادن درست نمی کند، آرام ترین موزیکی که همراهم است را گوش می دهم تا مرا به یک فضای دیگر ببرد و نمی برد.اینجور وقت ها چاره فقط یک دیوانگی درست و حسابی است، که مثلا بی معطلی از محل بزنی بیرون و پیاده یک مسیر طولانی را گز کنی ، حالا مثل همه ی وقت هایی که حال خوشی ندارم دلم حوالی انقلاب را می خواهد، حوالی انقلاب یا حتی حوالی میدان انقلاب، پیاده بروی و با بی آر تی برگردی... نه برنگردی...فقط بروی ...
سرم روی گردنم زیادی می کند و این را حتی نوشتنش درست نمی کند، صد بار هم از روی همین جمله بنویسم ، توی ورد 2013 که کمپانی مایکروسافت یک جور بامزه ای کلمه ها را برای تایپیست به رقص می آورد باز هم درست نمی شود.باید خودم را بزنم به خریت، حتی وقتی دلم گیر کردن توی غربت می خواهد.تنها و وامانده یکهو پرت بشوی توی یک شهر غریب و یگانه کاری که داشته باشی این باشد که بروی توی یک سینمای متروکه بنشینی و سه سانس پشت سر هم فیلم ببینی مثلا از کرخه تا راین را ببینی ، آنوقت باید یک دهه و چند سال بیشتر هم به قبل برگردی و شاید این جایش خیلی فانتزی باشد، اما آن فیلم نباید از این فیلم های مزخرف باشد که فقط حالِ خراب آدم را با نمایش فساد و کثافت توی جامعه خراب تر می کند باید یک فیلم خوب باشد که بتوانی سه سانس نگاهش کنی.
نگاه کنی و فکر کنی و در دور سوم که تیتراژ تمام می شود مامور سینما بیاید و بگوید سانس آخر بود ، و تو هم لطفا تشریف ببری بیرون.هیچ جای دنیا مثل بیرون نیست.بیرون جایی است که گاهی خوب است و گاهی بد و به شدت نامعلوم است.آدم فقط باید برود بیرون و نمی داند کجاست.
دارم پرت و پلا بهم می بافم و خودم فکر می کنم عیبی ندارد.به هر حال لابد لازم است که در این لحظه و وقتی هفته دارد تمام می شود و صد جور کار مانده و گزارش هفتگی ام را هنوز ننوشته ام ، دستم را بگذارم روی کیبورد و شرح حال یک آدم پرت و بلا باف را بنویسم.عیبی ندارد اگر حتی همین الان بلند شوم و بروم بیرون.
بیرون جایی است که اصلا نمی دانم کجاست و وقتی به اولین نقطه ای که به گمانم نزدیک ترین قرابت را با بیرون دارد برسم برای نقطه ی بعدی فکر می کنم، سرم دارد سبک تر می شود و می توانم امروز بیرون نروم.بمانم و بیرون رفتن را بگذارم برای یک روز دیگر.روزی که سرم بیشتر روی گردنم زیادی است.
دلم نمی آید دست از نوشتن بردارم، دوست دارم بیشتر بنویسم، همه مان شاید یک بار این طوری بشویم، یک کار را انقدر تکرار کنیم که شورش در بیاید، الان لابد باید آنقدر بنویسم که یک نفر بیاید و بگوید چه غلطی می کنی و من هم مثل کودکی که فکر می کرده دارد شاهکار می کند اگر سطل رب گوجه فرنگی را گذاشته کنارش و با انگشت زدن توی آن و کشیدن انگشتش روی دیوار بی نظیر ترین نقاشی عمرش را خلق کرده، آرام از کیبورد و مانیتور فاصله می گیرم و شاهکار دیوانگی ام را با دست به طرف مقابل نشان می دهم و لبخند ملیحی می زنم و همزمان سرم را به سمت پایین متمایل می کنم که بفرمایید: این نتیجه یک عمر زندگی است که دیگران اسمش را می گذارند زندگی موفقیت آمیز، یک یادداشت دیوانگی اساسی.
امشب هم نیستی، وقتی کسی می میرد دیگر هیچ شبی نیست،همه ی شب ها مرده، همه ی شب های سالهای بعد هم مرده ، نمی شود انتظار داشت فردا باشد، فردا از یک گوشه ای سبز بشود،نمی شود.نیست، درست به اندازه ی وقتی که زنده بود اما این بار خیالت آرام و قرار ندارد ،که هرگز پیش نخواهد آمد یک جایی یک روزی بروی و تمام غرورت را بگذاری زیر پایت و راضی اش کنی که بماند.
پ.ن: آدمیزاد می شود آنقدر مغرور باشد که حتی از دلش بر نیاید به یک پیرزن لب گور هم یکبار بگوید دلم تنگ بود برایت، دوستت دارم و کاش هرگز از تو جدا نشوم.
اول هفته روزی بود که مثل و مانند نداشت، اصلا هیچ روزی و هیچ احساسی را آدم دوبار نمی بیند ،هر چیزی فقط یکبار رخ می دهد، مگر می شود دوبار کسی باشی که ماتش می برد پشت پنجره و صبحش توی تاکسی برنامه ی هر روز عینِ همِ رادیو ایران را شنیده که حتی یک آیتمش را یک ذره این طرف و آن طرف نمی کنند و یک نواختی وحشت آور و بدون کوچکترین خلاقیتش شنونده را دو به شک می کند که امروز نکند دیروز است یا فردا.
مگر می شود بوی نم باران دوازده ظهر آبانِ یک سالِ کوتاه از جوانی ها دوبار بخورد توی صورت آدم ،آدمی که ظهرش را بی آنکه متوجه باشد آنچه می گذرد ظهر است گذرانده و عصرش را هم و شبش را، آدمی که نام وقت ها را از یاد می برد آنقدر که "وقت بخیر" را از هر چیزی درست تر می پندارد بعد از سلام.
مگر می شود آدم دوباره مثل گرد و خاک روی پارچه ی توری که عزیز می انداخت روی تلفن آلمانی قدیمی و مستعمل اش ، بشود. از آن گرد و خاک هایی که روزهای بارانی نمناکیِ هوا و زمین، یک جا نشینشان می کند و پاگیر و بی صدا.
مگر آدم می شود دوباره انقدر احساس کند هیچ است و بی اندازه کوچک است و بی مقدار.مگر می شود آدم دوباره انقدر بی تعلق بشود.
دلم می خواست یک فایل را یا یکی از دفتر یادداشت هایم را یا یکی از این کاغذهای چهار تا شده ی نوشته ای که آنقدر این طرف و آن طرف افتاده اند و لبه هایشان چرک شده را باز کنم و تویش یکهو یک چیزی باشد شبیه اعتراف.دلم می خواست یک جایی بود که من یک دفعه مچ خودم را می گرفتم و یک چیزی پیدا می کردم که حس فضولی ام را برطرف می کرد، حس فضولی که همه ی آدم ها نسبت به دیگرانی دارند که تنها می نمایند، حسی که دوست دارند سر دربیاورند توی سر و دل آن آدمی که یک بخش های زندگی اش نامعلوم است چه می گذرد.
می خواستم آن حس را برطرف کنم و هنوز موفق نشده بودم، پلک هایم را به هم نزدیک کرده بودم و چهار چشمی دل و ذهنم را می پاییدم تا پیدا کنم شب های بارانی به کدام راه می رود، وقتی دارد موسیقی لاک پشت ها هم پرواز می کنند را گوش می دهد یاد چه می افتد، شب ها که خواب می بیند دو چشمش میان صحنه های درهم و برهم خواب دنبال چه می گردد، یا نه، اصلا این نگاه کاوشگر نه، نگاه کنجکاوانه کودکی که می خواهد از همه چیز سر درآورد بهتر بود که از دیدن هیچ چیز تعجب نمی کند با آنکه معمولی ترین چیزها هم برایش شگفت انگیز است.
باید کودکی می شدم که چشمهای چهار پنج ساله اش هنوز زلال بود، مادرش جلوی موهایش را کوتاه می کرد هر از چند گاهی، یک پیراهن خال خالی تیره پوشیده بود که جلویش پلیسه داشت و سر آستین هایش دو تا پاپیون و تا پایین زانویش بود ، شلوار بافتنی پا کرده و کفش های ورنی براق مشکی پوشیده بود، روسری اش هم اصلا همان روسری قرمزه بود که پر از گل های ریز بود و داشی* خریده بود.ساده ترین چیزها را می دید و بی آنکه آن را در قالب سالها دانستنش ببرد صاف و پوست کنده به زبان می آورد.
پ.ن:روزها را می نویسم، گاهی وسط یک خروار کار ده دقیقه پشت سر هم تایپ می کنم و همه را می نویسم... خوش ندارم اما یک وقتی برسد که غریبه ای بشوم با خودم که این روزها را بخواند و حوصله اش از تکرار روزهای پر هیاهوی یک آدم دیگر سر برود که مقابل چشم های آن غریبه ردیف شده اند، روزهای پر از کار با تیترهای درشت.
*داشی به دایی ناتنی ام می گفتیم، و اصلا سمت غرب خیلی ها به بزرگ ترهایشان می گویند.
معلوم نبود کسی کنار همین دیوار هرگز منتظر یک نفر دیگر بوده است یانه، به قیافه ی کوچه و ساکت بودنش اصلا نمی آید جای خوبی برای قرار گذاشتن باشد، کنار دیواری که من راه می روم هیچ اثری از اینکه بشود یک نقطه اش ایستاد و منتظر کسی بود،نیست. به هر حال من مجبورم اینجا منتظر بمانم چون اینبار از ساعت قرار زودتر هم رسیده ام. به دیوار و تک تک آجرهایش نگاه می کنم تا حوصله ام سر نرود.
روی یکی از آجر ها یک میخ کوبیده اند، این را در انتظار های قبلی ام هرگز ندیده بودم،شاید یعنی امروز بیشتر از هر دفعه منتظر شده ام ،یا سرم از همیشه خلوت تر بوده است، یا چشمم دقیق تر می بیند. از میخ روی دیوارِ توی کوچه،آنهم امروز، می توانم تنها یک استنباط کنم، آنهم اینکه احتمالا کسی اینجا مجبور شده ساعت ها قدم بزند و انتظار بکشد و احتمالا دستش کتی داشته که نگه داشتنش خسته اش کرده و یک میخ آهنی پیدا کرده است و آن را توی دیوار کوبیده، البته باید چیزی برای کوبیدن هم پیدا می کرده، آجری ... چیزی، و بعد از کوبیدنِ میخ، کتش را آویزان کرده است و با خیال راحت شروع کرده به قدم زدن، احتمالا دستش را پشتش گرفته و در هم گره شان زده، شانه اش را عقب داده است و با چشمهای بور جلو را نگاه کرده.شاید هر چند دقیقه یک بار تکیه داده است به دیوار، هرچند الان اصلا به نظر نمی رسد که بشود به این دیوار تکیه داد.
بین تکیه دادن و آن دیوار یک جور تناقض قوی اما پنهان وجود دارد که البته اصلا مربوط به ظاهر دیوار نیست، انگار زیادی سر راه است و یا اینکه نباید به آن پشت کرد، یا اینکه باید فقط کنارش قدم زد و منتظر بود، بعضی از دیوار ها این طوری اند، آدم به خاطر این موضوع متاسف می شود با این حال در ذهنش خدشه ای به دیوار بودن آن موجودیت وارد نمی داند، حتی آن دیوار کم کم می تواند مقدس شود، گاهی فکر می کنم مقدس شدن ها اینطور اتفاق افتاده اند.
یک جای دیوار چند تا از آجرهای سه سانتی قدیمی در آمده است، جایشان خالی است.دفعه ی قبل نبود. یک طرفش هم بکلی خراب شده و جای آجرهای قدیمی سالها پیش ، شاید سالهای قبل از انقلاب، آجر گری جدید زده اند، دفعه ی قبل که اینجا منتظر بودم این را ندیده بودم، قطعا نبوده که من ندیدم، چون چیزی نیست که به نظر نرسد،انقدر توی ذوق می زند که همان اول دیده می شود، عدم سنخیت چیزی که به زور خراب شده و دوباره چیده شده، این صحنه مرا یاد کتاب های قدیمی مان می اندازد که صفحه ی اولشان پاره شده اند یا بخشی از آن با دقت با کاتر درآورده شده است.
آن جایی که دیوار شروع می شود رویش خورده کاغذهایی است که خیلی معلوم نیست کاغذ است، تقریبا رنگ چرک روی دیوار شده و فکر می کنی جزئی از آن است،باقی مانده ی کاغذ های تبلیغاتی است که با سریش روی دیوار چسبانده شده است ، نمی شود فهمید چند سال پیش چسبانده شده اند، اما کاغذ اند.
هنوز منتظرم و فکر می کنم به زودی تمام می شود، طول دیوار را چند بار بالا پایین رفته ام، به خیلی از آجرها نگاه کرده ام، سعی نکردم نوشته ای روی آنها پیدا کنم، اگر بیشتر بمانم شاید این کار را هم بکنم. این محله قدیمی است، خانه هم قدیمی است اما شاید نه به اندازه ی محله، دیوار کوتاه است،به نسبت خیلی از دیوار ها، لبه اش پهن تر چیده شده و من هنوز منتظرم.
پ.ن: به بعضی دیوار ها که نزدیک می شوی صدای نفس های تند می شنوی، صدای گریه، صدای راز گویی،صدای پچ پچ، صدای فریاد، زمین خوردن، کشیده شدن، مردن، زنده شدن.