گاهی فکر می کنم آدم چرا اینقدر گرسنه می شود، تازه یک لقمه نان هم که می چپاند توی حلقش کلک گرسنگی اش کنده می شود ، انگار نه انگار که از دل ضعفه به خودش می پیچید.اگر به جای گرسنگی یک نیاز دیگر هر روز و هر چند ساعت سراغش می آمد ، مثلا لازم می شد روزی چند بار یک مشت حرف جدید یاد بگیرد ، خیلی بهتر بود. به جای یک لقمه نان چند صفحه کتاب فرو می کرد توی مغزش ، آنوقت اوضاع زمین تا آسمان عوض می شد. حداقل سرانه مطالعه می رفت بالا و ما می شدیم ملک پیشرفته و هم اینکه اینقدر قحطی روشنفکر نبود که بروند از قبرس روشنفکر بیاورند!
فکر کنم یک کله گنده ای ، چندین سال پیش سی تا یا شایدم پنجاه تا ، نمی دانم چه چیزی، از قبرس آورده بود ، آنوقت ضرب المثل شد، حالا ملت قریحه ی ضرب المثل ساختن هم ندارند ، هرچند هزار چیز جور واجور هم از دورتادور دنیا بیاورند، یک شیر پاک خورده ای پیدا نمی شود ضرب المثل اش بکند!
بیچاره آن کله گنده ، که آنقدر پارتی اش کلفت نبود تا به خاطر سی تا یا نمی دانم پنجاه تا چیز، اجدادش را نیاورند جلوی چشمش!
آفتاب خیلی داغ است این روزها، ما هم داریم زیرش راه می رویم، مغزمان به جوش آمده و احوالات دیوانگی مان عرصه را حسابی باز دیده! عجب روزگاری است!
ملت می گیرند تا لنگ ظهر می خوابند، ما که بیدار میشویم تازه اول خواب بقیه است، تا ساعت یک و دو بعد از ظهر همه خوابند ، همچین که ما حسابی خسته شدیم و زورهایمان را زدیم و دیگر نا نداریم برای تکان خوردن ، تازه یکی یکی بیدار میشوند.
قسمت جالبش اینجاست که شب که میشود،به ما می گویند"چه خبره از حالا می خوابی ، تازه ساعت ده و نیم شده! واقعا از حالا می خوای بخوابی!" هرچه میگوییم" ننه ات خوب،بابات خوب ، ما کله صبح بیدار می شیم.نمی تونیم تا بوق سگ بیدار بمونیم" مثل اینکه داریم شوخی می کنیم.به ما می گویند"خوب خلی هستی!"خلاصه چند دقیقه دیگر هم گیج گیج می خوریم و دست آخر می رویم وسط رختخواب ولو می شویم، حالا نصفه شب به کدام بهانه بیدار شویم و مثل مرغی که کشیده شده به جوجه گردان و هی می چرخد ، هی بچرخیم و خودمان را چپ و راست کنیم خدا داند!
ولی انصافا مگر شب برای خواب نیست، البته چند وقتی بیشتر نیست که از جغد بودن تغییر ماهیت داده ایم و شب ها را می خوابیم ، ولی در همان احوالات جغدی مان هم لنگ ظهرمان هشت ونیم صبح بود نه یک بعد از ظهر!
من نمی دانم ملت چرا شب و روز را قاطی کرده اند، می ترسم همه چیز را همین طوری قاطی کرده باشند ، مثلا سیاه و سفید را ، یا خوب و بد را ، یا راست و دروغ را، یا حق و باطل را! وای...حرف گنده تر از دهنم زدم!ترکیب آخر را نشنیده بگیرید!
مادربزرگم می گوید قدیم ها حتی در مراسم عزاداری هم زن ها چهارقد سفید می پوشیدند، اصلا سیاه را بد می دانستند،می گفتند شگون ندارد، ملت الان در عروسی هم سیاه می پوشند، این از سیاه و سفیدش که معلوم شد قاطی شده است، پس حساب بقیه ی چیز ها هم روشن است دیگر!
حالا هی بگویند یک ساعت دیگر هم بیدار بمان ، ما ترجیح می دهیم در دیوانگی مان بمانیم و سر شب برویم بخوابیم و روز را بیدار باشیم.دیوانه باشیم بهتر از آن است که قاطی کرده باشیم!
هیچ کس مثل خود آدم نمی تواند حالش را بفهمد، من به تشخیص خودم مطمئنم، دیوانگی را می گویم.
دیروز بعد ازظهر بعد از چند سال والیبال بازی کردم،چه کیفی داد، انقدر انرژی داشتم که می توانستم چند ساعت توپ بزنم، یک...دو..سه......بیست و هشت،توپ افتاد زمین .دوباره ...یک...دو...سه......چهل و یک، دوباره افتاد.خیس عرق شدم و تشنگی ام صد برابر شد، ولی خوشم می آمد باز هم بازی کنم، ترسیدم نتوانم یکی از توپ ها را بگیرم و در برود و بخورد توی وسایل خانه، آخر در خانه بازی می کردم، تنها بودم ، من و دیوار!
وقتی آدم تنها می شود با دیوار حال می کند!
دیوار توپ را کج نمی فرستد ، توی صورتم هم نمی زند، محکم شانه هایمان هم به هم نخورد ، اگر من بد می زدم او هم بد جواب می داد، ولی توپ های خوب را انصافا مثل خودم بر میگرداند، انگار خودم بود ، عین خودم ، دیوار!
نیمه شب از فرط تشنگی بیدار شدم،کورمال کورمال دنبال گوشی ام گشتم تا ساعت را ببینم ،یک و چهل دقیقه،یک پیام هم آمده بود، یکی یاد من افتاده!اگر تور آنتالیای شرکت کوفت و اینترنت پرسرعت زهرمار نباشد، که انگار نیست!یکی از دوستان است :"دارم گند می زنم به زندگی ام، نمی دونم چه مرگمه!" چه حس همدردی این نصفه شبی در دلم بیدار شد.
بعضی از آدم ها خیلی آدم های ...(نمیدانم چه صفتی مناسبشان است) هستند، مجبور نیستند روزی دوازده ساعت علاف کار کردن باشند، به مراد دلشان می رسند، پول در می آورند و پس انداز هم می کنند، تفریح می کنند، جز یک خانواده کلاس بالا هستند، بعضی آدم ها هم خیلی ...(برای اینها هم صفت مناسبی پیدا نمی کنم)،گاهی کار می کنند ولی از آن شغل های کاذب،گاهی پولدارند گاهی بی پول، اصل و نسب خانوادگی آنچنانی ندارند، بعضی از افراد فامیلشان معتاد و بعضی فاسدند ،درس نخوانده اند،پولی که در می آورند را یکهو خرج می کنندو ...
ولی ما آدم های خیلی معمولی هستیم، درس خواندیم، در یک خانواده معمولی بزرگ شدیم، صبح تا شب مثل تراکتور کار می کنیم،پس انداز نداریم ولی بدهکار هم نیستیم،تفریح نمی کنیم ، دست و پا می زنیم که یک پله برویم بالا و ابر و باد و مه و خورشید وفلک هم دست به کارند که ما را یک پله بیاورند پایین!آنوقت گند می زنیم به زندگی خودمان!
هر وقت اطرافم را نگاه می اندازم این کلاغ سیاهه دارد یک چیزی دور و ورم می لنباند، تقصیر تو نیست که ما گند می زنیم به زندگی خودمان؟ تو همانی نیستی که صبح تا غروب نقشه می کشی مغز ما پر کنی از قار قارت تا نتوانیم فکر کنیم ؟!همین الان هم داری مغز ما را می جوی!
می خواستم بیشتر بنویسم از این کلاغه و حسابی دماغم را بکنم توی کفشهایش ،ولی کفشهایش بوی گند می دهد ، دماغم درد می گیرد، بی خیال!
دوستم هنوز زنده است!خودم هم همین طور!همه ما آدم های خیلی معمولی، زنده ایم!
تو خیلی بی مرامی ، حقمو پس ندادی/آسمون هم گرفتی ، حتی قفس ندادی
چقدر مبتذل و پوچ شده ام، به طرز احمقانه ای هر چه بی معنی ترین ها را دارم گوش می دهم.چقدر انسان موجود دیوانه ای است،یک نفر انگار به دلم چنگ انداخته و دارد آن را از هم می پاشد،برای اینکه بیشتر از این حالم از خودم بهم نخورد آلبوم Vangelis را باز می کنم و Spanish Harbour را گوش می دهم، بی کلام.آرام.اقیانوس را تداعی می کند،مواج ، نیلی، پهناور، خوش مرام.
و بعد To The Unknown Man،که مثل قطعات یخ خورد شده است ، خنک، ناشناخته، مرموز، ساحر!
کاش از اول همین ها گوش می دادم، برای سردرد گرفتن دوپس دوپس راه انداختم توی گوشم، برای اینکه الان بیشتر لذت ببرم!
چقدر انسان موجود ضعیفی است، حتی نمی تواند بفهمد چه چیز به ذائقه اش خوش است، خودش را رنج می دهد و برای فرو رفتن در رنج بیشتر برای خودش تخت شکنجه ای فراهم می کند و شروع می کند به سلاخی احساسش.
آلبوم می رسد به Pulstar(disambiguation) ، دنیا انگار روشن می شود،داشتم عذاب می کشیدم و خودم را بیشتر عذاب می دادم و فکر می کردم آن طوری بهتر است، اگر فردا هم باز به طرز ناشیانه ای همین کارها را تکرار نکنم اگر فردا هم هرچه بی معنی ترین ها را گوش نکنم.
دوست دارم از شر بعضی چیزهای این زندگی راحت شوم، دوست دارم از شر رنگ لباسهایم،از شر شنیدن خبر، از شر این شهر، از شر بعضی از آدم هایی که از دستشان نمی شود خلاص شد، از شر مسیری که هر روز باید بروم و بیایم، از شر جمله هایی که باید بسازم برای توجیه آدم بودنم ،از شر جمله هایی که دیگران می سازند برای توجیه آدم بودنشان، و از شر خیلی چیزهای دیگر راحت شوم.
می شود به طرز مبتذلانه ای از همه ی اینها لذت برد، می شود یک رضایت کاذب به مدد این هزاران مدل از روشهای عجیب و غریب تولید رضایتمندی و اعتماد به نفس ایجاد کرد، ولی نمی دانم چرا هیچ کدامشان توی کتم نمی رود، دو جمله اش را نخوانده حالم بهم می خورد نمی دانم چرا پنیر و قورباغه و گوسفند از گلویم پایین نمی رود!
من از این زندگی که مثل آدامس به دست و پایم چسبیده خوشم نمی آید.مثل زندانی هستم که زندانش کوچک و بزرگ می شود شبها اندازه ی رختخوابم است،صبح تا غروب به اندازه میز کارم و بعد هم به اندازه ی ماشینی که در آن می نشینیم تا به خانه برسم.
فقط پنجره کوچک چت وقتی با یک دوست قدیمی حرف می زنم (البته حرف زدن فعل خنده داری است ، چون من اصلا حرف نمی زنم فقط تایپ میکنم)و بعضی صفحه های وب و آن پارکی که کبوتر چاهی دارد و صندلی توی هال که روی آن لم می دهم و با اهل خانه گپ می زنم (هرچند فقط برای چند دقیقه)حس زندانی بودن نمی دهند.اگر اینها هم نبودند می رفتم یکی از کشورهایی که جنگ است تا یک گلوله ی مفتی بخورم! شاید چون پاسپورت ندارم همین جا یک جنگی راه می انداختم و آن وسط یک گلوله ی مفتی می خوردم،هرچند جنگ راه انداختن از دست دیوانه ای مثل من بر نمی آید، یک آدم بزرگ،خیلی خیلی بزرگ به اندازه ی شتر یا شاید هم بزرگتر از شتر لازم است! به هر حال من معتقدم به اندازه همه ی آدم ها مسیر هست برای رسیدن به گلوله ی مفتی. یک استادی داشتیم یک جمله ای شبیه این می گفت.....آها ... یادم آمد، می گفت "به اندازه ی همه ی آدم ها مسیر هست برای رسیدن به خدا". هوم ...راست می گفت. حالا که نگاه می کنم می بینیم همه ی دنیا پیچ و واپیچ است، خب هر کدام مسیر یک آدم است دیگر .حیف معلوم نیست کدام مال کیست.اگر دست خود آدم ها بود هرکدام مسیرشان را سیم خاردار می کشیدند آنوقت دنیا میشد توپی که یک لایه سیم خاردار رویش کشیده اند.
صبح داشتم از خیابان رد می شدم ، همان زن دیوانه ای که در پارک دیده بودم دوباره دیدم،نیشش تا بناگوشش باز شد که مرا دیده ، ولی من محلش نگذاشتم،چطور آنوقت که من دلم می خواست با او حرف بزنم گذاشت و رفت ، حالا هم من با او حرف نمی زنم ،رویم را بر گرداندم و رفتم.
یک نفر دارد از توی سوراخ سقف میدل باس مرا فوت می کند.چه کیفی می دهد.ولی مثل اینکه کسی فوت نمی کند ، این میدل باس کولر دارد!ولی اگر یک نفر فوتم می کرد بهتر بود ، چون من برایش شکلک در می آوردم و او می خندید، خوشم می آید یکی را بخندانم.
این یارو دارد یک روند توی گوشم ، یک چیز می خواند، نه یارو تقصیر ندارد دستم روی Repeat خورده،از نیم ساعت پیش دارد یک روند یک شعر را می خواند که آخر سر هم مثل یک تو دهنی محکم می گوید:
نخواب ای حسرت سفره گل گندم، نباش تو دالون های قصه سردر گم،
نخواب رو بالش پرهای پروانه که فریاد تو رو کم دارند این مردم
تا می خواهد چرتم ببرد به این بیت میرسد ،یکی نیست به این یارو بگوید مردم خودشان خوابند حالا تو می خواهی عالم و آدم را از خواب بیاندازی که مثلا بگویی دو زار حالیت می شود،جمع کن بساطت را آقا!
سرم انگار روی گردنم زیادی است، بدجوری استخوان های گردنم می سوزد ،رگ هایش هم داغ شده، این دیگر چه دردی است!
این روزها آنقدر گرفتار در آوردن یک لقمه نانمان کرده اند، که وقت نمی شود شرح دیوانگی مان را بنویسیم،ولی مگر می شود یادمان برود،خواهیم نوشت!
چه کسی پنج شنبه ، جمعه ها راهم کار می کند؟خب خیلی ها!
از شنبه منتظر بودم جمعه شود،آنقدر از صبح شنبه دلم می خواست زودتر جمعه شود و بیکار و بیعار تا هشت صبح دراز بکشم و مجبور نباشم شش صبح بزنم بیرون، هرچند خنکی صبح را وقتی زیر آن قدر می زنم نمی توانم با هیچ چیز عوض کنم، ولی توی رختخواب وول خوردن هم حداقل هفته ای یکبار بدک نیست. این هفته که جمعه ندارد!هر چه گشتم دنبال تقویمم نبود ، می خواستم ببینم توی تقویم جمعه هست یا نه، مثل اینکه تقویمم را جا گذاشتم.تازه امروز هم که پنج شنبه باشد تا شش یا شاید هم تا هفت باید بمانیم.
هنوز نرفتم،دوست ندارم راه بروم،چسبیده ام به صندلی،لب هایم چسبیده به هم،از صبح حرف نزدم،نمی دانستم لب هایم به هم می چسبد، هرچه تلاش می کنم کلمه ای بگویم دهانم باز نمی شود،اگر بروم خانه،چطور می شود به اهل خانه سلامی نگفت،چطور جوابشان را ندهم، با لب هایی که به هم چسبیده چطور می شود حرف زد؟باید سر تکان بدهم، آنوقت می گویند خل شده!برایم همین الان یک سوالی پیش آمد، اگر فکر نکنم هم سلولهای مغزم به هم می چسبد؟ باید شبها قبل از خواب دو سه دقیقه فکر کنم!سوال دیگری برایم پیش آمد، باید به چه چیزی فکر کنم؟؟
با هزار بد بختی بلند شدم ، خداحافظ،صدای من بود، دهانم باز شد! این هم از معجزه امروز ، آنوقت چقدر ابلهانه می گویند دوره معجزه تمام شده.
امروز جمعه است، از صبح دارم تگ های HTML را زیر و رو می کنم، این همه تگ td, tr, span , div و چرند، چشمم در آمد تا این page هچل هفت را کمی مرتب کردم.
با ف ی ل ت ر شکن Google را باز کردم ، یادم نیامد دنبال چه می خواستم بگردم ،بستمش!آهان می خواستم ببینم چرا jquery روی تگ های div بعد از post back کار نمی کند، این که دیگر ف ی ل ت ر شکن نمی خواست،مگه می خواستم دنبال مصدق بگردم روی وب!
راستی این هفته هم جمعه داشت.پرسیدم ، گفتند دارد.
امروز یک باد خنکی خورد به صورتمان و از خواب پراندمان که فکر کردیم بهتر است نمیریم.زنده بمانیم و عذاب بکشیم بهتر است از اینکه بمیریم و عذاب بدهیم.
آری، نمی خواهد ما را بکشید که می شویم باعث زنجه موره ی یک عده آدم بی گناه. این چه آرزویی است که به قیمت ناراحت شدن دیگران تمام شود؟! امروز فهمیدم خیلی آدم فداکاری هستم، این یعنی نهایت ایثاراست که آدم از بزرگترین آرزویش بگذرد فقط به خاطر دل یک عده ی معدودی آدم!
از روزی که این زندگی رفت توی کوک ما، وق وقمان رو به آسمان بود،از روز اول تولد را می گویم، خودمان که یادمان نمی آید چقدر هوار کشیدیم ولی خب داد و بیداد آدمیزاد موقع تولد بدیهی است،همچین که یک مشت می کوبند توی کمرش تا اضافاتی که بلعیده را قی کند،شروع می کند به داد زدن. الان چند وقتی است یا دقیقترش می شود چند سالی است که زیاد هوار نمی کشیم واشک تمساح برای هرچیز کوچکی نمی ریزیم. یعنی از وقتی به ما گفتند دیگر بزرگ شدی گریه مال بچگی هاست حنجره مان خیلی به خودش فشار نمی آورد.یکی نیست به ما بگوید "خوش به حالت! دایم زر زر که می کنی!" خب آنوقت ها که بچه بودم و دلمان پر می کشید برای یک دقیقه بزرگ بودن ، ما گریه می کردیم و بزرگ ها زر زر پس معلوم می شود بزرگ شدیم که داریم زر می زنیم!
حالا چند وقتی است تصمیم گرفتیم کمتر زر زر کنیم ، ولی مغزمان پر شده از چندین پاتیل حرف تلنبار شده روی هم،همان بهتر بود قرمان را سر ملت می ترکاندیم!لااقل به این روز دیوانگی نمی افتادیم!
امروز اصلا روز کار نیست،چشمام تار می بینه،اصلا حوصله ندارم،کلا روز کسادیه،هی کد ها رو زیر و رو میکنم، انگار با Arrow key معجزه میشه!
روز بی حوصلگی آدم باید چی کار کنه؟ انگشتام مثل حرکت پاهای هشت پا داره روی دکمه ها تکون می خوره، چه صحنه ی چندش آوری!
حتی حوصله خوندن ایمیل های نخونده ام رو هم ندارم،حوصله خبر خوندن هم ندارم،دلم می خواد با یه رفیق قدیمی برم بیرون،اصلا حرف هم نزنیم،فقط راه بریم.
دوست دارم برم پارک شهر،از در قورخانه برم تو، برم وسط درخت ها ،بشینم روی خاکها، لباسم تیره باشد تا حسابی خاکی بشم،
همین الان یکی از بچه ها offline شد. من invisible ام.بهش سلام نکرده بودم!
دستمو بزنم به خاک ها و تکیه بدم به یه درخت و همه ی تار عنکبوت های روی تنه ی درخت بچسبه به لباسم.بعد بریم طرف قفس پرنده ها.دلم می خواست جرات خاکی شدن داشته باشم.
چند روز پیش با یکی از دوستام رفته بودیم پارک شهر اون نشست روی خاک ها ،تکیه داد به یه درخت و همه ی تار عنکبوت های روی تنه ی درخت چسبید به لباسش،بعد رفتیم طرف قفس پرنده ها.بعد اون از عشقش حرف زد.
دلم می خواد جرات عاشق شدن داشته باشم
امروز اصلا روز هیچ کاری نیست.
امروز اصلا بیخودی روز شده.
ببخشید من باید دقیقا به چه کسی بگویم که دیگر حوصله ندارم،حوصله ی تکرار هر روز،حوصله ی دیدن نور کور کننده ی خورشید،حوصله ی خواندن ، نوشتن ،حرف نزدن،حوصله ی زندگی کردن.
دقیقا باید از چه کسی بخواهم تمامش کند؟
مثل اینکه باید از شما بخواهم یا نه از نفر بعد ، یا نه از هیچ کدام.
ظاهرا هیچ کس گوش نمی کند چه می گویم.
دیروز دوباره به آن پارکی که کبوتر های چاهی دارد رفتم، با پاهای قرمزشان هی دور حوضچه وسط پارک راه می رفتند ،شاید می خواهند ببینند کدام طرف حوض باید بنشینند.
درست نمی دانستم باید روی کدام صندلی بنشینم، چند دور دور پارک چرخیدم، تا بالاخره آن نیمکت زیر درخت زبان گنجشک به نظرم بهتر آمد، درست روبروی یک دیوانه!
داشت نان باگت می خورد با پنیر خامه ای ،داشت با خودش حرف می زد و غش غش می خندید،قبل از آن دور پارک می چرخید، تا ببیند روی کدام نیمکت باید بنشیند.گفتم " بچه ی کجایی؟" مثل اینکه ترسیده باشد گفت:"بچه ی همین دور و ور!" بعد هم بلند شد و رفت. حتی یک دیوانه هم با من حرف نمی زند!
خب همین کافیست برای اینکه آدم بفهمد حوصله زندگی کردن ندارد. همه می گویند برای خودت دور دنیا بچرخ. دارم دنیا می چرخم ،مگر دنیا از این پارک چقدر بزرگتر است؟ چند وجب، البته شاید چند متر بیشتر.
هیچ چیز خوشحال کننده یا ناراحت کننده ای وجود ندارد.یادم می آید آن وقت ها هوس بستنی می کردم، الان از بستنی هم خوشم نمی آید،یادم می آید آنوقت ها گریه می کردم، الان اصلا گریه ام نمی آید، یادم هست آن وقت ها تعجب می کردم، اما الان اگر یک آدم با پاهای الاغ و شاخ های گوزن هم ببینم اصلا تعجت نمی کنم،خب لابد جراحی کرده که این شکلی بشود!
نمی دانم آن وقت ها دیوانه بودم یا الان؟و هیچ کس هم پیدا نمی شود که بگوید الان دیوانه ام یا قبلا دیوانه بودم،کلا کسی پیدا نمی شود، همه قایم شده اند،چرا این دکمه ها را که فشار می دهم روی صفحه روبرویم یک چیزهای سیاهی پیدا می شود؟!