قبل از آفتاب زدن باید برسند، صبح خیلی زود راه می افتند، هفته ی پیش اولی را دیدم، شاید قبل از این هم بوده ، ولی من ندیدم. به نظر می رسد هزار تا باشند، شاید هم بیشتر.رنگ شان معلوم نیست هنوز، انتظار اما در همان نگاه اول از سر تاپایشان معلوم است.انتظار شکفتن.هنوز میخک ندیده ام، تویوتایی که آن صبح خیلی زود می رفت گلایل می برد.
این ماشین ها از آن ماشین هایی است که وقتی توی جاده می بینی ناخودآگاه دلت خوش می شود.دوست داری دنبالش راه بیفتی و یک قدم هم از آن دور نشوی. مثل وقتی که می رسم جلوی در گل فروشی ، از درز باریک در، نسیم خنک و بوی گل که می خورد توی صورتم، همه دود و دم هوای شهر را پس می زند تا یک لحظه فقط یادم بیوفتد تند راه نروم، کمی آهسته تر هم می شود.دوست دارم سرم را بچسبانم به درز در و پشت سر هم نفس بکشم ، مثل نفس کشیدن موقع راه رفتن میان یک مسیر طولانی که دو طرفش گل کاشته اند بین درخت های خیلی بلند و کشیده ، مسیری که هیچ خبری از سر و صدا در آن نیست ، مسیری که بی خیال باید گام زد در آن . با هر گام ،نگاه باید کرد. گوش داد. پلک زد.آرام .

+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۵۸ ب.ظ توسط zmb |


خیلی چیزها می تواند باشد ، ولی اصلش این است که بهترینش همان آهن بوده.قدیم ها آهن بوده است یعنی. صیقل اش می دادند و صورتشان را در آن نگاه می کردند.نمی دانم چرا آهن که غبار می گیرد ، که زود زنگ می زند، که برق انداختنش وقت می خواهد و مچ دست را درد می آورد.اما آینه، آهن بوده است. همان که می گویند جنس دل هم از آن است.همانطوری زنگ می زند، زبر می شود .کدر می شود.با تمنای خواستن، به دست آوردن، رسیدن،مالک شدن، در غبضه ی خود درآوردن و با همه ی آنچه عادت بودن است و یک هویت را ساخته است. آنقدر که دیگر نوری در آن منعکس نمی شود.سمباده کشیدنش سخت می شود، زجر آور می شود. زمانگیر می شود، توان می خواهد، جا نزدن می خواهد.

پ.ن:فکر خوب بودن، نوع دوست بودن، کامل بودن، تا وقتی من هستم، فریب و حقه بازی محض است. یک بازار گرمی مزورانه است برای تبلیغ خودم.حقیقت این است که من هیچ ام. اما هرگز نه چنین شجاعتی داشته ام و نه چنین چشمی که بخواهم هیچ بودنم را نگاه کنم. هیچ بودنی که با سردی گور و پوچی حیات خیلی فرق دارد.هیچ بودنی که سکوت است و تنهایی.
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۵۱ ب.ظ توسط zmb |

دلم می خواهد گوش بدهم. به آدمهایی که وقتی شروع می کنند به حرف زدن شنونده بی حوصله می شود و می گوید "این هم یک گوش مفت می خواهد برای تعریف کردنِ مثنوی هفتاد من اش"، از آنهایی که حرف هایشان را دوست ندارند نگه دارند گوشه ی دلشان، چون جا نمی شود آنجا، چون بوی کهنگی گرفتن را نمی خواهند به قصه هایشان هموار کنند.

 به همانهایی که یکی شان مثلا فعال سیاسی بود. قبل از انقلاب پنجاه و هفت. وقتی یک بار اسم تشکیلاتی اش از دهان همسرش پرید بیرون ، صورتش درهم شد. از آنهایی که حرفهایشان را مثل شی قیمتی، گوشه گنجه قایم می کنند و فکر می کنند اگر چشم نامحرم به آنها بیوفتد بی عزتی شده است. نه به خودشان، که به آن حرف. یک طوری برخورد می کنند که اگر بی عزتی بشود، دیگر درست بشو  نیست.که انگار واقعا هم نیست.

به آدمهایی که گیس شان را توی آسیاب سفید نکرده اند. برای هر تارش غصه خورده اند. رنج کشیده اند. دنیا دیده اند. دنیا را گشته اند. وجب کرده اند.نیک و بد اش را. همانهایی که توی خشت خام نقش می بینند .همان نقشی را که آینه نشان می دهد.

به آنهایی که خود حادثه اند. همان هایی که فاتحه ی هرچه فیلم و نمایش است را می خوانند و یک طوری مزه ی زندگی را می چشانند به گوش های آدم که انگار خودت دیده ای.

دلم می خواهد فقط گوش بدهم . مهم نیست صحبت سر چه چیزی باشد، هر چه غریب تر ، اصلا بهتر. اما خیلی مهم است که گوینده آدمی از نسل های دیگری باشد. از آنهایی که دلم می خواهد بگویم "حق ندارید بمیرید". از آن آدم هایی که فکر می کنم باید قرن ها زندگی کنند.

+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۱۶ ب.ظ توسط zmb |

اصلا موضوع خواب آلودگی دیگران نیست، چه بسا این خودش چالش برانگیز است ، اما الان محل بحث نیست.چون خواب آلو بودن حتی می تواند ژنتیکی باشد.هرچند پارامترهای محیطی در آن موثرتر است اما ریشه در عقبه ی آدم هم دارد.اینکه در نسل های قبل از ما کسانی بوده اند که اگر روی خر می نشستند خوابشان می برد و خر البته خودش راه طویله را بلد بود و خر سوار را گم و گور نمی کرد، یک داستان کهنه است . با این اوصاف وجود میزان زیاد خمیازه کِش در محل زندگی می تواند در امر خواب آلو شدن نقش مهمی ایفا کند.

بر همین اساس و به دلیل اینکه ما در دنیایی متمدن زندگی می کنیم و از حکومت ها توقع داریم که دست یاری به سوی خواب زدگان دراز کنند ، ایستگاههای بیداری در جای جای سرزمین پهناور تهران دیده می شود.راجع به گوش گربه و دماغ و دیگر اجزایش به راستی اطلاعی در دست ندارم .اما بعید می دانم در این مهم، تبعیض جغرافیای و تخصیص امکانات به پایتخت نشین ها باعث شده باشد که این ایستگاهها را با دکوراسیونی متفاوت البته، در دیگر شهرها بنا نکرده باشند.

این ایستگاهها شامل یک عکس از یک دهان گشاد است که وقتی نزدیک می شویم می بینیم که پوست روی آن صورت موجود نیست بلکه پوست را در حقیقت دست هایی روی دست تشکیل داده است!نکته ی عجیب آن بود که تا دیدمش البته از جلو، یاد ضحاک مار دوش افتادم که مغز جوان ها را نوش جان می کرد. بدجوری شبیه وی بود ، چون یک بار خوابش را دیدم این را می گویم، و عکس هایی از انقلاب های بهاری که در طول تمام فصول سال گذشته یکی پس از دیگری بلاد غیر عجم را در نوردید و یک عکس از جنازه های عریان روی تیر و تخته که بودائیانی سرخ پوش دست اندر کار سوزاندن آن جسد ها هستند. لازم به ذکر است که بنده این عکس را در فیس بوک دیدم ولی به دلایل اخلاقی شِیر نکردم . همین طور باید بگویم که زیر این عکس که خیلی اتفاقی در یک قسمت نزدیک به گوشه و پایین ایستگاه نصب شده و در ابعاد نزدیک آ سه است نوشته میانمار! و البته شاهکار این ایستگاهها شفاف سازی مسایل مرتبط با سوریه ی عزیز و بشار اسد است که به یمن اخلاق خوش و عضویت در حزب فخیمه ی بعث! یک ریاست جمهوری مادام العمرِ ناقابل نصیبش شده . کار نداریم! این یک استعداد و قابلیت کاملا شخصی است و به دیگران مربوط نیست ، چه رسد به دیوانه ای چون من!

موضوعی که باعث شد اینقدر کیبورد فرسایی کنم در باره ی این ایستگاهها، خواب آلودگی خودم بود. نمی دانم چه مشکلی دارم که هر کار می کنم با اینکه هر روز هم از جلوی این خواب بپّران ها رد می شوم اما یک درصد هم خمیازه ام کم نشده و ذره ای چرتم را پاره نمی کند.شگفت انگیز آنکه جد اندر جدمان هم خیلی کم می خوابیدند آنقدر که دنیا و مافیها را به ستوه می آوردند از سر و صدا راه انداختن آنهم کله ی سحر. پس مشکل ژنتیکی هم نیست.

این ایستگاهها درد ما را دوا نمی کند. نه انگار که ما هم آدم این مملکتیم!

پ.ن: با یک نفر،خواب آلودگی ام را در میان گذاشتم گفت فقر آهن و دیگر فلزات موجب خواب آلودگی می شود! این هم بدبختی ماست که تا دهان باز می کنیم فقرمان را به رخمان می کشند!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۲۱ ب.ظ توسط zmb |

فاطمه دارد یک چیزی تعریف می کند. زبانش خوب نمی چرخد در دهانش و برای فهمیدن کلماتش باید به حرکت لب هایش خیره شد و نزدیکش بود.برای دختر گیتی می گوید. حال گیتی خیلی بهتر شده است.نگاهش که کردم چشمهایش لبخند خیلی زیبایی زد که حالا حالاها یادم نمی رود.دوست دارم حرفهای فاطمه را بشنوم که گریه ی دختر گیتی را در آورده ، اما اینطرف بتول شلوغ کاری راه انداخته است.دارد به پیرزن روس فحش می دهد که بلند بلند با خودش یک سری جمله ی ثابت را واگو می کند.اعصابش را بهم ریخته . هرچند لحظه بلند سرش داد می زند که :"خفه شو! آشغال!" و همین طور او می گوید و این جواب می دهد.

خانم ترکمانی توی اتاق زده است زیر آواز، لحن غمگینی دارد.خیلی بداخلاق است.میروم سراغش. می گویم "بیاید بیرون روی مبل بشینید." قیافه اش را درهم می کند که یعنی چندشش شده است از حرف من و می گوید:"بیام تو اون کثافت ها بشینم!بوی گه خفه ات می کنه!" می گویم آنقدرها هم بد نیست.اما راضی نمی شود که بیاید.

پرستار طالبی قاچ کرده است.همه دارند طالبی می خورند، با نان سنگک که اولش همه گفتند سیرند و نمی خورند.بعد هم چای می آورند و داغ داغ هورت می کشند.با هر قلپ یک قند درشت.

می روم اتاق آنطرفی پیش پیرزن تهرانی الاصل . خرابکاری کرده است.دستم را می گیرد و شروع می کند به حرف زدن.نمی توانم از اتاق بیایم بیرون.بو اذیتم می کند. پرستار می آید و می زنم بیرون.بعد بوی شوینده همه جا را برمی دارد.

یکی از پیرزن ها یواش می گوید "بجز من و این همه رو لاستیکی می کنند." و با دست یک نفر را نشان می دهد.می دانم که خانم ترکمانی هم لاستیکی لازم ندارد.اما در آمار اعلام شده قرار نمی گیرد.ظاهرا چون خیلی بداخلاق است کسی دوست ندارد از او حرف بزند.

صدای داد و بیداد محمدباقر بلند شده است.جرات نمی کنم سراغش بروم که مبادا سر من هم داد بزند.بعد هم که او ساکت می شود من یادم می رود او را.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۲۵ ب.ظ توسط zmb |

اول می خواهم بگویم مشرک شده ای، آنهم نه شرک خفی ، شرک جلی! کارت کشیده است به جن گیری و سپردن کارهایت به اینها ، پس خدایت کجاست.بعد می گویم اصلا مهم نیست.خیلی بدتر از این هم هست، همانها که صمٌ بکم شده اند و هیچی حالیشان نیست.اصلا نمی فهمند خدا چیست. حتی حوصله سر و کله زدن با این جور آدم ها را هم ندارم .باز از آنها بدتر هم هست، کسانی که اگر ترسِ غصه ی مادرم نبود می رفتم قیمه قیمه شان می کردم و تا آخر هم پایش می ایستادم. از آنها که از هیچ ظلم و گناهی دریغ نکرده اند .

باز فکر می کنم حوصله شان را ندارم، می خواهم سرم توی کار خودم باشد،بقیه هم هر غلطی دلشان می خواهد بکنند.

شوکه می شوم از این حرفم.یکهو بدم می آید از  از این خودخواهانه نگاه کردن به آدمها، از این بی ترس حکم دادن و قضاوت کردن. مگر نه آنکه هرکس که زندگی می کند حتما لایق زنده بودن بوده است.مگر من چه کار می کنم، چه جور بندگی افتخار آمیزی می کنم ، چه تاج گلی گذاشته ام روی سر خودم و دیگران.بعد انگار می خواهم خودم را توجیه کنم،می گویم از من خودخواه تر هم هست. همان ها که زن های غیر چادری و جوان های شلوار لی پوش را اصلا آدم حساب نمی کنند و خودشان را در اندازه ای نمی دانند که بخواهند درگیر فکر کردن به این آدمهای گرفتار در ضلالت و جهالت بشوند.همانها که  سینه شان را جلو می دهند و ریاکارانه می گویند "البته شاید اینها هم بخشیده شوند و جایشان آن دنیا بهتر از ما باشد." و کلمه ی "اینها" را خیلی نفرت انگیز بیان می کنند .

باز هم لجم در می آید از این جور فکر کردن، از دسته بندی کردن، قیافه گرفتن، حوصله داشتن، حوصله نداشتن،حساب کردن، حساب نکردن،بی خیال بودن،خوش خیال بودن، درجه بندی کردن، با درجه یک ها خوب برخورد کردن، درجه سه ها را مثل تفاله دور انداختن. حالم بد جوری گرفته می شود.درجه ی آخر می شوم...
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۳۴ ق.ظ توسط zmb |

بالای در ورودی ،روی دیوار مسجد، وسط کاشی آبی نوشته بود جلیلی. مسجد جلیلی ، خیابان ایرانمهر.رفتم همان جا که روز آخر شعبان هم رفته بودم، آن روز نماز جماعت رسیدم، اینبار اذان میدان انقلاب بودم. دور زدم و چند جلد کتاب خریدم. نزدیک دو رسیدم فردوسی، همانجا که روی دیواره ی ایستگاه مترویش نوشته است، تحصیل ازدواج و اقامت در روسیه و دو تا شماره تلفن هم زیرش نوشته. هرم گرما دهانم را چسبانده بود به هم، از صبح دهانم خشک بود. خوابم که برد بعد از سحر، تمامش را خواب دیدم، از آن خوابهایی که دوست نداشتم یادم بماند، اما تا لحن صداها هم یادم مانده است.توی خواب زبانم خشک شده بود و آب که می نوشیدم ، دهانم مثل زمینی بود که زیر داغی آفتاب گداخته شده است و وقتی آب می ریزد رویش ، بدون آنکه قطره ای از آن به زمین فرو رود، در دم تمامش بخار می شود.

جلسه توی خیابان قرنی بود. تا آنجا را پیاده رفتم. صرف هم نمی کرد که ماشین بگیرم. این جلسات هر ازچند گاهی است ،بین چند تا برنامه نویس که تقریبا همکاری اقتصادی با هم ندارند و این یک مزیت بزرگ است برای اینکه هیچ کدام از جلسه ها را از دست ندهم.هیچ ضابطه و قانونی هم ندارد و یادم می اندازند از مطالب روز خیلی دور نشوم.

می نشینیم دور هم و اول یک دور ساختار آی تی مملکت را زیر و رو می کنیم و حرص می خوریم و قرمز می شویم و بعد سکوت می کنیم و یکی یکی شروع می کنیم به معرفی یک فناوری یا یک تکنیک خاص کد زنی یا یک کامپوننت و میان حرف همدیگر می پریم و ایراد می گیریم از هم و خوشمان می آید از دیدگاه آن دیگری و سوال می پرسیم و جواب می دهیم و سرچ می کنیم و هر چیز به درد بخوری که یادمان باشد را برای هم توضیح می دهیم.دست آخر هم کمی از مشکلات کار تیمی حرف  می زنیم و من هر بار یک کتاب می برم در همین باره که هنوز به وصال خواندن یک خطش هم نرسیده ایم. 

بعد من این پا و آن پا می کنم و می گویم راهم دور است و خداحافظی می کنیم و جلسه تمام می شود.

پیاده برگشتم تا ایستگاه بی آر تی .کتابها و لپ تاپ دستهایم را کش آوردند.تا سه راه له له زدم. جاده از آن جاده های لعنتی شده بود. جان کندم تا رسیدم دماوند.یکی از کتابها را در راه ورق زدم و توی فهرستش دنبال یک چیزهایی گشتم که بود. یکی از کتابها از همه سنگین تر بود. قبلا داشتمتش، داده بودم به کسی، گذاشتم برای آخر شب چند صفحه اش را بخوانم. ترجمه فولادوند، نهج البلاغه.
+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۹:۴۴ ب.ظ توسط zmb |

این شب ها کم فرصت می شود که به خودم باشد کارهایم.لپ تاپ را روشن می کنم ، خیلی قاطی کرده است و نمی تواند یک کار ساده را هم انجام بدهد، ریستش می کنم و تا دوباره موتورش داغ بشود و راه بیوفتد ، چند صفحه از تخت پولاد را می خوانم، این صفحاتش مربوط به ماجرای آخوند شدن یک روحانی است که شاگرد سید محمد باقر درچه ای بوده ،ادامه اش یک سری مباحثات فلسفی و کلامی است، چاپ سال پنجاه و سه به قیمت پازده ریال. در جریان آبگرفتگی کارتون های کتاب بعد از یک رگبار شدید، آنهم روز سیزده به درِ چند سال پیش، کاملا از ریخت افتاده است و قدیمی تر به نظر می رسد. دیشب که داشتم می خوابیدم پدرم آورد گذاشتش کنار دستم و گفت این را بخوان و من هم که بچه ی حرف گوش کنی هستم گفتم می خوانم و همان موقع مقدمه اش را خواندم و خوابیدم.

حالا بیست و دو صفحه اش را می خوانم و بعد هوس می کنم بروم مجموعه ی یک سالِ روزنامه ی صور اسرافیل را از کتابخانه بیاورم، می ایستم روبروی کتابخانه و تا چشمم می رود که پیدایش کند، صدای سر رفتن شیر روی گاز بلند می شود و می دوم توی آشپزخانه.سر رفته است و انگار خیالش راحت شده باشد، دارد تند تند جوش می خورد. روی گاز را تمیز می کنم و می دانم که با یک دوجین مذمت روبرو خواهم شد که آی بی هواسم و گیجم و سرم دائم در آن لعنتی است. همان موقع هم این جملات را در ذهنم مرتب می کنم که بنویسم.یعنی شیر که سر می رود تصمیم می گیرم بنویسم.

از خیر صور اسرافیل می گذرم .یک سری فایل را باز می کنم، یکی اش زندگی نامه ای است که نویسنده به حرفهای راوی وفادار نبوده است و از این رو چاپ نشده، صاحب این زندگی معتقد بود که اگر بخوانم می فهمم کدام قسمت ها دست و پنجه ی تخیل نویسنده است.شروع می کنم به خواندن.

بوی شیر سوخته یادم می اندازد که بروم زیر قابلمه را خاموش کنم.

چند روز است برنامه نوشتن خواب آلودم می کند،کار خیلی کند پیش می رود، مثل یک مخمصه ی جانانه شده است که وقتی گیرش بیوفتی خلاص نخواهی شد.یک وقت هایی کار لذت بخش است اما الان از آن روزها نیست.ترجیح می دهم خانه باشم و کارهای شخصی و غیر فنی انجام بدهم.

پ.ن:نوشتن جمله ی آخری را نمی دانم چرا دو دل بودم.

+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۷:۶ ب.ظ توسط zmb |

اصلا هیچ کدام از این جملات نیست، هیچ کدام از این کلمه ها هم به درد نمی خورد، یک چیز دیگری است، اینکه آدم بخواهد تمام وجودش پهن بشود روی زمین، یعنی تک تک سلولهای بدنش روی زمین چیده بشوند و تمام سطحشان بشود احساس و بعد یک لشگر روی آن سلولها با همان وضعیتِ بی دفاع و بدون امکان فرار کردن رژه برود تا حداقل یکبار عذاب را بچشد.شاید یک نفر، یا شاید هم همه بگویند این قطعا خودآزاری محض است، احتمال هم دارد که باشد ، اما من نمی توانم بگویم دقیقا چه وضعی است.

وقتی آدم دلش از این رنج های تفننی و خنده دار بهم می خورد که یک عمر سعی کرده به تحمل آنها تظاهر کند، وقتی بدش می آید از اینکه دنیا مثل یک آدم حسابی با او برخورد نکرده است تا به او معنی واقعی درد را بچشاند، یا او را قاطی هیچ ماجرای به درد بخوری نکرده که بخواهد حقیقت کوچکترین چیزهای جدی را درک کند، وقتی آدم نمی تواند حتی معنی خوب یا بد را هم با یک معیار دندان گیر برای خودش بگوید،آنوقت به طرز ناجوری کلمه کم می آید در وصف انزجار از این همه ابتذال.

پ.ن:یک رنگ هایی هست توی عالم ، همه ی رنگ ها می بازند خودشان را در برابرشان، یک بی رنگی هایی هم هست توی عالم، همه ی خودباخته ها رنگ می گیرند از آنها...بعضی ها هر دو را دارند، یکی هم مثل من هیچ کدام را...

+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۵۷ ب.ظ توسط zmb |

سه روز پیش خطا عوض شد، دو روز قبل از آن چیز دیگری بود، امروز صبح خطا باز عوض شد. تمام هاست و سرویس دهنده ی آن سرویس را ریختیم بهم، تقریبا با تک تک پرسنل پشتیبانی هم مکالمه تلفنی داشتیم و هم مکاتبه ی آنلاین. بالاخره از شر خطاهای بیرونی راحت شدیم، بعد مشکل سمت خودمان بود. مغزم دیگر کپی کردن کدها را هم قاطی می کند.امروز جمعش کردم، تمام شد.تست آخر را هم گرفتم،درست جواب داد!

جلسه داشتیم، اتاق مدیر عامل نه، سمت تولید. وقتی همه رفتند. دارم به حرف هایش فکر می کنم، به اینکه گفت باید بیشتر تلاش کنیم. به اینکه شرکت مشکلاتی دارد، به دردسر ها و درگیری ها، مثل همیشه هم گفت البته این مشکلات به شما مرتبط نیست. فقط می خواست درک کنم و به بقیه گروه انرژی کار کردن بدهم و بگویم درست می شود!می خواست آینده ی روشن را وعده بدهد و من هم همان را به همکارهایم وعده بدهم . به روزهای موفقیت فکر کنیم ، به وقتی نتیجه ی این کار نفس گیر را خواهیم دید، به با پشتکار و علاقه و سرعت و بدون خطا کار کردن فکر کنیم. به ریختن یک برنامه مدون و دقیق تر برای این دوره ی بحرانی.بهترین کلمه برایش همین بود، خودش از همین لغت استفاده کرد، بحران!

 باید به کار کردن فکر کنیم و دیگر هیچ، مثل همه جا، مثل همه ی وضعیت های بحرانی در تمام دنیا، مثل همه ی کشورهای در حال توسعه، خودمانی اش می شود جهان سومی.کار می کنی ، به امید دنیای روشن، به امید آینده ی افسانه ای، و بعد یک گردن کلفت در یک سازمان مزخرف ممکن است خوشش بیاید که برنامه ی نوشته شده توسط یک شرکت کوچک را بایکوت کند صرف نظر از کیفیتش البته و بعد همه ی مراکز استفاده کننده ی آن محصول را ملزم به خرید یک نمونه ی تولید شده توسط یکی از دخترخاله هایش نماید.

طبق معمول چراغ ها را خاموش کرده ام. موسیقی اکسیژن گوش می دهم ، آنطرف جلسه است ، مثل همیشه شلوغ کاری راه انداخته اند،هدفون را برمی دارم، می روم وضو بگیرم، بیایم همین جا، پای همین میز، روی زمین را فوت کنم، آشغال ها برود کنار، سجاده ام را پهن کنم، نماز بخوانم.

+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۴:۵ ب.ظ توسط zmb |

کودکی که خواهر یا برادر بزرگتر دارد که مدرسه می روند ،همیشه با حسرت کتاب خواندن خواهر و برادرش را نگاه می کند، مثل خودم که بچه بودم و آرزویم کتاب خواندن بود.بعد یک روز اگر به  آن کودک بگویند یک معلم هست که به تو درس میدهد که باسواد بشوی، حالا آن معلم شاید خیلی چیزهای دیگر هم بلد باشد، اما کودک که دلش می خواهد فقط خواندن یاد بگیرد، شروع می کند به بهانه گرفتن، زار زدن ، تهدید کردن، و هر طور هست می خواهد زودتر به معلم برسد.از بی سوادی خودش بیزار است و می خواهد از آن بی قراری راحت شود، ضمنا غافل است از اینکه سواد با یک تونل جادویی از مغز دیگران به او به گونه ای معجزه آسا منتقل نمی شود.

 آدم وقتی بزرگ تر می شود از خود متشکر می شود که چهار کلمه حرف یاد گرفته .آنوقت اگر یک دم، دست از راضی بودن از خودش بردارد و با یک قیاس کوچک میان خودش و دنیا ، اندازه اش را ببیند ،می شود همان کودک بی تابی که می خواهد حروف الفبا را بیاموزد و می گردد راهی پیدا کند که سواد یاد بگیرد.

سواد یاد گرفتن اما ...تحمل می خواهد... سماجت می خواهد... حواس جمع می خواهد... اراده می خواهد، اراده ای که گم نشود، هدفی که فراموش نشود.

سواد یاد گرفتن دل می خواهد، مخصوصا که آدم تحصیل کرده باشد!

پ.ن:در مورد یک چیزی سرچ کردم دیدم هیچ چیز نمی دانم از دنیا و چه سرخوش بوده ام تا به حال! درست مثل آدمی که ایستاده است روی یک تل خاک و آن را ارتفاع حساب کرده پیش خودش ولی انقدر نادان و جاهل است که سرش را بلند نکرده که ببیند آن تل خاک ته یک چاه است!

+ نوشته شده در سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۸:۳ ب.ظ توسط zmb |

مثل مسافری که نشسته است توی کوپه ی قطار و فقط اطراف ریل را نگاه می کند. درست با سرعت حرکت قطار از همه چیز دور می شود.می رود و حتی یک دل هم به هیچ چیز نظر نمی دوزد.

مثل قمار بازی که نه باخته و نه برده است اما هیچ جز قمار نه می داند و نه می تواند.کوله بارش هم خالیست که مبادا بار روی دوشش سنگین شود.

مثل محکوم به اعدامی که زمان مرگش معلوم نیست اما دل از هرچه داشته و نداشته بریده است.

مثل سرگردان یک لا قبایی که پشت گیوه هایش را خوابانده و ولنگار و بی حواس پرسه می زند، صبح تا شب، شب تا صبح.خیابان را کوچه می کند، کوچه را پس کوچه، پس کوچه را دورتر، میرود ، نه به هوای رسیدن، برای خودِ رفتن.

مثل پرنده ای که با بال نمی رود ...با باد می رود...

+ نوشته شده در یکشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۹:۲۹ ب.ظ توسط zmb |

می آید یقه ی آدم را می گیرد، داد و بیداد راه می اندازد، کولی گیری در می آورد، شلوغ کاری می کند و زبان نفهم تر از آن می شود که هرچه بگویی چه می خواهی از جانم بخواهد جوابت را بدهد.

یک وقت های ساکت می شود.اخمش را گره می کند، زل می زند توی صورتت، هرقدر دلقک بازی در بیاوری یا حتی گریه زاری کنی اصلا نمی گوید تو کی هستی! اصلا انگار آدم نیستی. نمی گوید چه کار بدی کردی که بُغ اش رفته است توی هم، عبوس و قهر کرده ، فقط نگاهت می کند.

گاهی هم قبل از اینکه تو چیزی بخواهی همه را برایت جفت و جور می کند. لب تر کنی هر چه خواسته ای حاضر است.خیلی خوش اخلاق می شود و دائم تحویلت می گیرد آنقدر که سر در نمی آوری کجا بچه ی خوبی بودی که اینطوری اوضاع بر وفق مراد شده!

یک روزهایی هست اما،آرام میشود، بی صدا می شود، می شود بوته های رز کنار بولوار. تو از کنارش می گذری، در یک شعاع کوچک گلهایش تکان می خورند با دست نسیم، بوی گل بلند شده است،  همه ی مسیر را پر کرده.دست می کشی روی گلبرگ ها، هر چند صاف اند و کوچک، اما انگار دستت فرو می رود در یک ظرف بلورین که با چیزی میان جسم و روح پر شده است.لطیف و عمیق.

زندگی است، هر روز یک جور می شود.

جور می شود... با من!

+ نوشته شده در شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۸:۲۹ ب.ظ توسط zmb |

گاهی پوک می شوم، انگار نه گذشته ای داشته ام و نه آینده ای خواهم داشت. یک فیلم مزخرف تماشا می کنم.دور اتاق راه می روم.سرم را به چیزهای دم دستی و مبتذل گرم می کنم.هزار جور کار هم که داشته باشم برای انجام دادن ،همه را فراموش می کنم و دلم می خواهد بروم مثلا بنشینم در یک خیاطی در یک ساختمان قدیمی و زهوار در رفته که پله هایش بلند است و در چوبی اش از آن درهای آبیِ رنگ و رو رفته ی سی سال پیش است. دو سه ساعت منتظر بشوم تا خیاط یک لباس را آماده کند و من همین طور بنشینم و به کارهایش چشم بدوزم. او هم هی قیچی کند، سوزن نخ کند، چرخ کند، دوکِ نخ را عوض کند، دکمه بدوزد، لایی بگذارد، اتو بکشد، دنبال مترش بگردد، اندازه بگیرد، و من با همان فکری که پوک پوک شده حرکات او را دنبال کنم و آنقدر گیج و منگ باشم که وقتی دارم قیچی را می بینم و او هم دارد دنبال آن می گردد و پیدایش نمی کند، نتوانم به او جای قیچی را نشان بدهم.خورده های پارچه و ریزه های نخ به لباسم بچسبد و بعد هم که کار تمام شد بدون چانه زدن دستمزد خیاط را بدهم و بزنم بیرون.

بعد بروم توی یک کفاشی ، کفش هایم را بدهم واکس بزنند، و شخصی هم که واکس می زند آدم خونسردی باشد که کارش را با وسواس و آرام انجام میدهد. اول با یک فرچه کفش را کفی کند و بعد با دستمال خشکش کند و بگیردش روی چراغ اعلاالدین کنار دستش تا کاملا خشک شود. بعد یک دور واکس بزند. کاملا با حوصله و دقت تمام نقاط کفش را واکسی کند و بعد یک فرچه دیگر رویش بکشد و آخر هم با دستمال برقش بیاندازد.

بعد بروم توی یک نانوایی شلوغ ، چهل دقیقه توی صف بیاستم و دعوا و سر و صدای مردم سر رعایت نکردن صف را بی هیچ عکس العملی نگاه کنم . نوبتم که بشود یک نان بگیرم و نانوا چپ چپ نگاهم کند که چرا انقدر احمق بودم که توی صف ایستاده ام و یک نان را بدون صف نگرفته ام و من اهمیتی به این موضوع ندهم.

بعد بروم خانه و سوپ ورمیشل درست کنم بدون گوشت یا هر پروتئین دیگری و یواش یواش بخورمش و بعد هم بدون اینکه خسته باشم یا خوابم بیاید بروم توی رختخواب و اتفاقا خوابم هم ببرد!

گاهی پوک می شوم،بی استفاده، بی معنی، مثل جعبه های خاک گرفته ی طبقات بایگانی.مثل بسته های پستی بدون آدرس، مثل قاب عکس روی دیوار اتاقی که درش قفل بوده،سالها.

+ نوشته شده در جمعه ششم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۶:۱۷ ب.ظ توسط zmb |

همین آدم چشم چران را می گویم ، همین که چند روزی است نگاهش را به طرز فاحشی می دزدد، حواسش هست نگاه نکند.

همین رفیق گلم را می گویم ، همین که شنبه صبح سلام کرد و گفت :"ماه رمضون شده ، من دیگه از شرکت باهات چت نمی کنم!" بعد هم یک خداجافظی فرستاد و آفلاین شد و حواسش هست دیگر از محل کارش لاگین نکند.

همین فامیل نزول خورمان را می گویم ، همین که سود پولش را این یک ماه نمی گیرد ، همین که روزها را می شمارد که سر ماه را گم نکند.

همین من ، همین منِ ابلهی که خدایش این تشنگی است و حواسش هست حفظش کند تا دم غروب، نه با آب نخوردن! همین که می خواهد گرسنگی اش به هدر نرود،نه با خوراک نخوردن! همین منِ نادان و احمقی که می خواهد شرمنده ی دهان از صبح بسته اش نشود ،همین من که همه ی بدبختی اش شده این که مزورانه مومن به نظر برسد، که دست و پایش را ،چشم و گوشش را ،جمع کرده مثلا!

همین را می گویم که اعتبار خدایش یک ماه است، همین که گناه نمی کند که روزه اش نباید باطل شود، فقط! گور پدر آدمیتش که از اول باطل بود!

همین را می گویم.

+ نوشته شده در سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۱ساعت ۶:۳۲ ب.ظ توسط zmb |