دم آن لحظه ای بود که غرق حال و هوای خودم بودم و صدایی شبیه دو انگشتی دست زدن آمد و دقت کردم و باران بارید.خیلی تند، بی هوا، بی آنکه اصلا توقعش را داشته باشی، طوری که آسمان یک جاهایی سمت جنوب حتی آبی بود،یعنی نگاه کردن به آنطرف می توانست کاری کند که فکر کنی خیالاتی شده ای ،نه انگار اینطرف آسمان تمامش سیاه است،هرچند تمام آسمان اصلا معلوم نیست کجاست،زمین آنجاها خیلی خشک به نظر می رسید، نه انگار زمین اینجا را یکدفعه آب برداشت، آدم هایش را مجبور کرد به سر به زیر دویدن ،صدای رعد و برق پیچاند همه جا، که منظورش این بود تند تر از این هم خواهد شد.
همین دم را عشق است که نه کم بود و نه زیاد، به قدر خوب بارانی شدن بود،به اندازه ی بادی که می چرخید و دانه ها را سر در گم می کرد ، که اصلا نتوانند حدس بزنند کجا قرار است بیوفتند.همین دمی که به قدر دیدن قطره ها بود، قطره هایی که قبلا گذاشته بودند کنار ،برای هرکسی اندازه ی خودش، بی آنکه بداند.
طبق معمول چراغ پیغام گیر تلفن دارد خاموش و روشن می شود ، اصلا کنجکاو نیستم ببینم چه کسی چه چیزی گفته. همه چیز ، یعنی همه ی چیزهایی که لازمم می شود در این چند ساعتی که خانه هستم دورم است.وقت هایی که خانه تنها باشم اینطوری است، اصلا بهم ریختگی را نمیبینم.چند تا لیوان چای و دوغ و کاغذ ها و سیم ها و کتابها و هارد و فلش و دی وی دی و سی دی و چند تا پنجره ی چت. یکی اش دنبال کار می گردد ،آدم با سوادی است، یکی دیگر دنبال یک راه حل است که بتواند از سایتی که لاگینش پولی است فید بگیرد ، خودش یک راه حل مزخرف می گوید ، که اگر کوکیِ بروزر را بخواند حل است و با اینکه در بعضی موارد واقعا آدم متخصصی است نمی دانم چرا این سوتی را می دهد و حواسش نیست که دسترسی به کوکی و بروزر ندارد و وقتی این را می گویم سریع خودش را جمع و جور می کند.چند تا از دوستان هم هستند، همه شان روی مانیتور اند، حتی یک کنفرانس هم جوین شده ام و حرف می زنیم ، از آن حرفها که جدی گرفته نمی شود و یکی درمیانش شکلک آدمکی است که روی زمین غلط می خورد حتی بعضی جاها بلند می خندم و این صدای خنده اطرافم را وهم انگیز می کند، وقتی اینهمه حرف همه اش فقط کاراکتر است.
یک دی بی بدون ریلیشن داشتم که تیبل هایش را ترانکیت کردم، یعنی داده هایش را پاک کردم و شروع کردم به ریلیشن گذاشتن برای حدود سی چهل تا از جدولهایش.حافظه ام خوب یاری ام می کند ، هرچند می دانم بی نقص نیست.
خانه خیلی ساکت است و من برای چند لحظه فکر می کنم آن بیرون باران شدیدی می آید، کمی که دقت می کنم صدا به گوشم آشناتر می شود و می فهمم صدای جلیز و ویلیز تابه ی روی گاز است که محتوی گوجه بادمجان بود و می دوم و خاموشش می کنم.می گذارمش روی میز که خنک شود و یک خیارشور خورد می کنم و داغ داغ یک لقمه را می بلعم. این را فقط کسی می فهمد که خوراکی خوردن مرا وقتی سرم شلوغ است یا عصبی ام دیده باشد، اصلا قابل قیاس با هیچ وضع دیگری نیست، نه طعم غذا را می فهمم و نه شوری و تندی و داغی و سردی اش را و فقط می خورم ، مثل اینکه حتی وقتی گرسنه نباشم خوردن، بی دلیل لازم است.
دکمه ی پیغام گیر را می زنم و می گوید که هفت تا پیغام دارد، شروع می کند به اعلام زمان پیغام ها و متن هایشان.خانه خیلی ساکت است و این حرفهای ضبط شده هم زود تمام میشود.
هنوز فکر می کنم آن بیرون باید باران شدیدی آمده باشد یا بیاید.
ریل جایی است که دوست دارم گاهی به آن فکر کنم، فقط به خودش، وقتی آخر شب در یک ایستگاه خیلی خلوت، یک ساعت ونیم زودتر از وقت بلیط نشسته باشی و بعد از دو دقیقه فکر کنی که اصلا نشستن چرا ، بروم بیرون، و تا پایت را بگذاری روی ریل ها یکهو سوت نگهبان ایستگاه بلند شود و ندانی کجا بود که تو تا آنوقت ندیدی اش و سریع بپری بالا و یارو نداند به سر و قیافه ات نگاه کند که نسبتا موجه است یا به حرکت یک دقیقه پیشت و به یک جمله ی کوتاه "راه رفتن روی ریل ممنوع است" اکتفا کند و برود ، بعد از آن هم چند دقیقه حواسش باشد که دوباره نروی روی ریل یعنی که به کلی منصرفت کند از این جور قدم زدن و تو هم به راه رفتن روی سطح سیمانی سکو اکتفا کنی و بالا بروی و پایین بیایی،یعنی آنکه دیوانه بازی را به کلی فراموش کنی و معمول بشوی، یک جاهایی تو را تاریکی ببلعد و فکر کنی که حتی می شود خیلی ترسید از اینکه از وسط این درختهای درهم اطراف ایستگاه یک موجودی بیرون بخزد یا یک آدم پشت سرت ظاهر شود اما نترسی از هیچ کدام از این خیال ها و حتی از این خیال که سایه ات یکهو بیوفتد روی زمین و با وجود حرکت تو بچسبد به زمین و زل بزند توی چشمهایت و نگاهت کند ، انگار می خواهد از زیر زبانت بیرون بکشد توی این دنیا چه کار داری که مدتی است دائم هستی و خودت را زده ای به نبودن، سوالی که خیالش هم آدم را دست پاچه می کند و همه ی تلاشت را میکنی تا با آن مواجه نشوی یا اگر شدی فکر کردن به آن را بگذاری برای فردا.
نه اینکه هیچ وقت نترسیده باشم، آن اول ها خیلی ترسو بودم و این را الان می فهمم که چقدر خوب بود، اما الان کمتر می ترسم و فکر می کنم بعضی جاها مثلا در تنهایی و تاریکی موضوعیت ندارد، همان قدر که وقتی روی ریل راه می روی ترس بی معنی می شود.ریل جای خوبی است برای اینکه فکر کنی به همه ی چیزهایی که می خواستی فردا به آن بیاندیشی،ریل، که دوست دارم گاهی به سبک قدیمی ها به آن بگویم خط آهن.
دلتنگ که می شوم ، خیلی طول می کشد که بفهمم این دلتنگی است، سالها گاهی، سالهایی که تمامش را با احساسی نشناخته سپری کرده ام و نفهمیدم هر روز که یک مرگی ام هست آن چه مرگی است، تا آنکه یک روز، صبح خیلی زود که دارم می روم،پیاده ،قبلش سراغ مجله ی تدبیر را برای دوستم گرفته ام که نیامده، پنیر خریده ام به قدر یک مستطیل کوچک که دو هزار تومان شده، از کنار ماشین پارک شده ای گذشته ام که راننده اش روزنامه می خوانده و لباسش آبی نفتی خوشرنگی بوده،از زیر بوته ی یاسی رد شده ام که بویش یک لحظه نگاهم داشته، آدامس دارچینی ام را توی سطلی انداخته ام که قبلا خالی شده، همان وقت دلم تنگ می شود و تعجب می کنم که دانستم دلتنگی به چه حسی اطلاق می شود و فهمیدم این حفره ی بی اندازه ی درونم چیست، اینکه هیچ چیز اندازه اش نمی شود نه از اینکه خیلی بزرگ است یا کوچک،فقط چون معلوم نیست چه چیزی اندازه اش است، همان که حالم را درهم می کند.آنوقت دلم می خواهد توی جاده ی خیلی طولانی تر از همیشه باشم و ماشین نگه دارد، آنجاییکه هرگز گمان نمی کنی یک روز ماشین می تواند آنجا هم بایستد و دستگیره ی در خراب باشد و از داخل باز نشود و آنقدر دلت پیاده شدن وسط آن بیابان را بخواهد که تند شیشه را بدهی پایین و دستت را ببری بیرون و در را از بیرون باز کنی و بروی سمت بیابان و یکی دو تپه ماهور را که رد کردی دیگر نه ماشین معلوم باشد و نه جاده.نه رفتن معنایی داشته باشد و نه ماندن ، آنوقت انگار بیکار می شوم،مثل آدمی که یک عمر سرباز بوده و خدمت رفته و ندانسته برای چه هر روز صبح زود بیدار شده، چرا انهمه پست داده، چرا آنقدر فرامین را اطاعت کرده ،یک لباس همیشه یکجور و یک جفت پوتین همیشه یک سایز پوشیده، بعد که خدمتش تمام می شود یکهو تهی می شود، دلش تنگ می شود،خیلی زیاد ،وقتی چیزی را از دست داده که هرگز به دست نیاورده.
پ.ن:یقین دارم یک روز دلم برای بوی چمن تازه کوتاه شده آنقدر تنگ می شود که مدتها طول می کشد تا بفهمم چه مرگم است.
ما هیچ وقت قبل از اینکه به دنیا بیاییم انقدر گناهکار نبودیم که سزاوار رنج زیستن باشیم، طوری نبودیم که بخواهیم و تصمیم گرفته باشیم که بدبخت بشویم ، آنوقت هرگز کسی از ما نپرسید چه می خواهی و قدر تحملت چقدر است، حتی بعد از آن مرگ نسبی که با آن متولد شدیم و به این دنیا آمدیم ، همان مرگ دنیای کوچک و لزج و تنگ و تاریک را می گویم، بعد از آن هم کسی چیزی نپرسید و نخواست که ما بدانیم که چه می شود.
ما در تمام دورانی که زندگی کردیم و منزجر شدیم و عاشق شدیم و خسته شدیم و تنها شدیم نمی دانستیم آنچه رخ می دهد و لحظه هایی که بهم چسبیده می شود فقط یک اسم می گیرد، یک نفر می نشیند و روی ثانیه های پیوسته و نا هموار و طولانی ای که به سختی می گذرند و قابل وصف نیستند یک اسم می گذارد و می گوید مثلا تنهاست، خائن است، بدبخت است، یا اصلا خوشبخت است.
مثل این بود که همیشه باید غافلگیر می شدیم ، مثل نت های پشت سر هم یک موسیقی شورانگیز بود که از اول هم یک جور نباشد و افت و خیز داشته باشد.بعد از آن بود که دانستیم وقتی فکر میکنی که حالا دیگر فهمیدی که هیچ چیز قابل برنامه ریزی نیست و تو بی جهت فکر می کنی و خیال برت داشته که با فکر کردنت خبری می شود در عالم، باز یک میل احمقانه و چسبنده و خستگی ناپذیر است که سبب می شود که تصور کنی هنوز هم معلوم نیست چه می شود، چیزی که می خواهد تو را بفریبد و آنهم با این ترفند که تو مگر تا اینجایش را می دانستی پس شاید از این به بعد یکی از احتمالاتی که در مغزت است پیش بیاید و به خاطر همین سعی می کنیم دایره احتمالات را وسیع کنیم.
در تمام طول مدتی که آنها می گذرند ، یعنی سالها، و به طرز اندوهناکی عمر محسوب می شود،همیشه آن چیزی رخ می دهد که جز احتمالات نبوده و ما باز فکر می کنیم به اندازه ی کافی دانا نشده ایم که این یکی را حدس نزده بودیم. هرگز گمان نمی کردیم که می آییم به این دنیا تا خودمان را به این در و آن در بزنیم و بدویم و فکر کنیم و یادبگیریم تا فقط یک چیز به دست بیاید،آنهم اینکه بتوانیم یک احتمال بیشتر را حدس بزنیم، یک حالت دیگر را در نظر آوریم و به یک وضعیت غیر از آنچه قبلا حدسش را می زدیم در کلکسیون وضعیت های محتمل دست بیابیم.
بهترین نتیجه این می شود، وقتی که داشتیم می مردیم به سبک همه ی آدم های دنیا دیده کارهایی کنیم که بعد از مرگمان همه بگویند می دانست که دارد می میرد و این درست آن وقتی رخ می دهد که فکر می کنیم با وجود آنهمه دانایی حقمان نبود که همه چیز تمام بشود.
بدم آمد که به او دروغ گفتم، حالم از خودم بهم خورد،گند زده بودم،فکر کرده بودم به او می شود راحت دروغ گفت و ناراحت هم نبود.باید می گفتم پول نمی دهم، یا برو مزاحم نشو.برگشتم، دنبالش دویدم، داد زدم "آقا"، برنگشت، جلوتر رفته بود،می خواست از خیابان برود آن طرف، دوباره داد زدم "آقا"، برگشت ، ایستاد، رسیدم به جایی که ایستاده بود، دو تا پانصدی مچاله توی دستش داشت، یک هزاری دادم،اوضاع آنقدر خراب بود که همه جور جنس پیدا می شد و با دو هزار تومان کارش راه می افتاد. گوشه های چشمش کشیده شد، دهانش باز شد، مثل ماهی که از آب بیرون می افتد و دهانش باز و بسته می شود، همانطور بود،رفت.عجله ام کمتر شده بود، گام هایم را کند تر برداشتم،هزاری را داده بودم و حالا منتظر سیلی خداوندم.
اعتراف می کنم که آدم معمولی و پیش پا افتاده ای هستم چون عده ی زیادی هستند که بودن و نبودنم برایشان مهم نیست، چیزی بیش از شش ملیارد نفرند و این واقعا رقم قابل توجهی است و از این جهت می توانم احساس کنم شخصیت معروفی شده ام. عده ای هستند که حال و احوالشان از من بهم می خورد، تعدادشان متغیر است ،چون ممکن است در بعضی وضعیت ها در گروه آن شش ملیارد و خورده ای بروند و مرا به حساب نیاورند،اینها همان هایی هستند که از کنارشان بی حواس میگذرم و تنه می زنم یا وقتی دارند رانندگی می کنند با عجله می خواهم از خیابان رد شوم و مجبور می شوند ترمز کنند یا موقع نان گرفتن فکر می کنم من قبل از آنها آمده ام در صورتیکه واقعا اینطور نبوده، خلاصه از این دست آشنایی ها با هم داریم. عده ای هم هستند که می خواهند سر به تن من نباشد و در حد مرگ از من متنفرند،در حد مرگ من البته و قابل ذکر است نفرتشان کاملا بالقوه است و اگر مثلا من در یک روز تاریخی، آفتابی و به یاد ماندنی آنقدر سردماغ و بیکار باشم که بدون اطلاع قبلی بریزم توی خیابان و شعار بدهم نفرتشان بالفعل می شود.عده ای هم هستند که بی اختیار روی مغز و اعصابشان راه می روم، یادم، خاطراتم، صدای گوشخراشم،قیافه ی بدترکیبم و کل تشکیلاتم مزخرف است، خودم می دانم که چقدر آزار دهنده ام ، لطفا خودتان را اذیت نکنید.
ابتدا توضیح بدهم که این پاراگراف را می نویسم تا بگویم با توجه به پاراگراف بالایی فقط دافعه ندارم.افرادی هستند که از من خوششان می آید ، مثلا وقتی جوانمرد بازی و ریاکاری ام به شدت گل می کند و جایم را در اتوبوس به یک پیرزن می دهم و با قدی افراشته و رضایتی دلچسب و باورنکردنی از روحیه ی سالم شهروندی خودم تا مقصد که قطعا کمتر از سه ایستگاه است وگرنه بلند نمیشدم ،می ایستم،آنگاه نگاههایی سرشار از احساس ناب بشر دوستی به من می اندازند. عده ای مرا خیلی دوست دارند، آنقدر که اگر در یک تصادف دلخراش تیکه پاره بشوم می گویند "آخی... حیوونکی..."، و من هم در پاسخ اگر زنده مانده باشم و در کما نباشم و فکم هم نشکسته باشد خواهم گفت "حیوون خودتی یابو!".عده ای مرا به قدری دوست دارند که می خواهند به هر ترتیب هست سر از بدبختی هایم در بیاورند و بعد با خودشان بگویند "اینم خیلی بیچاره است ها، خدایا شکرت"،یعنی اینکه خوب شد جای من نیستند، یا بگویند "بالاخره تو هم ...بله..." و دلشان بدون جلب توجه من و دیگران خنک می شود. کسانی هم هستند که میزان دوست داشتنشان با استقلالشان در کارهایی که می توانم برایشان انجام بدهم، رابطه ی معکوس دارد ، یعنی هر چه استقلالشان بالا می رود علاقه شان پایین می آید. عده ای هم هستند که دوست داشتنشان مربوط به یک برهه ی خاص زمانی است و بعدش هم هر قدر آدرس بدهم و بگوییم فلان جا، با فلانی، تو اینجور بودی،من آنجور بودم، این را گفتی ، آن را گفتم، و غیره و ذالک باز هم بکلی یادشان نمی آید من کی بودم، قابل ذکر است که درک می کنم یادآوری آشنایی مان صرف نمی کند.
گروه ویژه و غیر یکپارچه ای هم هستند که مرا به جد و جهد دوست دارند یعنی به راستی دوستم دارند و هر کدام به نوعی و به اندازه ای که به این ترتیب با دیگری متفاوت می شوند. این موضوع را نه خودشان می فهمند و نه من. تنها زمانی که یک نفر تماس بگیرد و بگوید یک ساعت وقت داری تا بار و بندیلت را جمع کنی و تشریف نحس ات را ببری آن دنیا،آنوقت،عمیق،دلم می خواهد بهشان زنگ بزنم ،در صورتیکه که قبلا شماره شان را داشته باشم و بگویم "همیشه دوستت داشتم و تا پای جان هم دوستت دارم ولی متاسفم که از هم جدا می شویم و من نمی توانم خودم را فدای تو کنم و بیشتر متاسفم چون این را تا الان کشف نکرده بودم". البته نفر قبلی باید اول تلفن را قطع کرده باشد و مطمئنا این مستلزم آن است که برای رفتن تماسی جهت هماهنگی در کار باشد که احتمال می دهم نیست و از این بابت هم خیلی متاسفم.واقعا متاسفم.
رفتیم بیرون، راه رفتیم، فحش دادیم، عصبانی شدیم، ناامید شدیم، داد زدیم، مسخره کردیم، منطقی شدیم، تحلیل کردیم، عصبانی تر شدیم، ناراحت تر، ناامید تر، ساکت شدیم ، برگشتیم.
نشستم پشت میزم،عینکم را گذاشتم روی چشمم،ساعت مچی ام را بستم، هندزفیری را گذاشتم توی گوشم،یکی از بلندگوهایش قوی تر بود، یکی ضعیف تر، مهم نبود،موسیقی می نواخت.
آدم پیشرفت می کند، سواد دار می شود، ارزش علم را می فهمد، دانش می شود آرزویش،چیزهای کمی می خواند، فکر می کند بس اش است، بزرگتر می شود، آرمان پیدا می کند، دوست دارد به آنها برسد، توی جامعه که چرخ میزند، یادش می رود، می فهمد پول مهم است، می شود تنها هدفش، بزرگتر می شود، به پول می رسد، راضی نمی شود، بزرگتر می شود، به قدرت می رسد ، یگانه میلش می شود، پروارش می کند، هی توی حلقش می ریزد، حالا آدم گنده ای شده است، خیلی بزرگتر از شتر، خیلی پست تر از او نیز.این در و آن در می زند، پا می گذارد روی تن زیر دستانش، قد می کشد، بزرگتر می شود، حس عجیبی به او دست می دهد، فکر می کند خیلی شده است، می تواند خیلی حتی بیشتر بشود.آنقدر که همه را ببلعد و راضی و راضی تر شود ، بزرگ و بزرگ تر و این می شود مسلک، می شود مذهب ، منتشر می شود، سر تا سر، از بالاترین ، تا پایین ترین بالایی ها، و همه چیز کم ارزش تر از او می شود، حتی اگر عده ی زیادی باشند، حتی اگر ...
ساکت شدیم، روی چمن ها ولو شدیم، آب پاش ها روشن شدند، باد قطره های آب را آورد، بی خیال شدیم، خود پرست شدیم، منافعمان را پیدا کردیم، پیشرفت را از یاد بردیم، مملکت را ، دنیای آی تی را، همه را فراموش کردیم، باد ایستاد ، ابرها رفتند، خورشید زل زل سوزاند، سوختیم.
پ.ن:نه برای اینکه آنها به تو احتیاج دارند، چون تو به پول آنها احتیاج داری...وقتی برایشان مهم نیست این پروژه ها تمام نشود، شش ماه بشود شش سال ... مهم این است که گنده ها گنده تر بشوند و با همه ی اینها می شود فکر کنی که کد می زنی و برنامه ای با باگ کمتر می نویسی تا مردم بیچاره که با آن کار می کنند از این نرم افزار حدااقل کمتر عذاب بکشند...
دماوند که راه می روی، امن و امان است،انگار در یک قلعه باشی که همه با تو آشنا هستند و گزندی هم قرار نباشد برسد،سبز و بی صدا ، آنجور که نمی شود مثل خیابان های تهران آواز خواند با خیال راحت که کسی صدای نکره ات را نمی شود، زمزمه هم توی خیابان های دماوند به گوش می رسد، خوب نگاهت می کنند و تو هم خوب نگاه میکنی، همه شمرده راه می روند و تو هم اصلا رویت نمی شود شمرده قدم برنداری.یعنی عجله به کلی تعطیل می شود.
رفتم بانک، سه جا، سه جور کار داشتم، دوتایش راه افتاد آن یکی هم چون سیستم قطع بود ماند برای هفته ی بعد، آخری توی بانک ملی بود، دلم می خواست آنطرف بنشینم که شلوغ تر بود، ولی صندلی خالی نبود.این طرف نشستم تا شماره ام را صدا زدند، باجه ی یک،شماره ی دویست و شصت، قبلا هم همین جوان برایم کاری انجام داده بود، ولی خیلی وقت پیش، مرا یادش نمی آمد.
از روی پل روی رودخانه رد شدم،آنطرف خیابان، داروخانه،کِرِم خریدم، یک محصول ایرانی، چهار هزار و هشتصد تومان ، برای خشکی دست هایم، پایین تر از داروخانه روی زمین نخود فرنگی ریخته بودند، خیلی درشت به اندازه ی خُلَر ، کیلویی دو هزار و سیصد تومان، رفتم یک کیلو بخرم، بپزیم با نمک بخوربم، یادم از باقلا ها افتاد که کارش هنوز به راه بود و تمام نشده بود، پشیمان شدم . جلوی سبزی فروشی بوی ریحان و تره و جعفری کشاندم تو، پنج دقیقه ایستادم تا کار نفر جلویی راه بیوفتد، خوردن می خواست و آش و پلویی، آخرهایش دیگر حوصله ام نگرفت ،مشتری سر سبزی خوردن خیلی بالاپایین کرد که پیازچه نذار، ترب کم بذار، تره بیشتر، آمدم بیرون. رفتم سمت نانوا سنگکی، همان که در مسیر امامزاده شمس الدین است،فرامه.قبلش یک مغازه بود ، لوازم آشپزخانه و چیزهای دیگر.نعلبکی داشت، دستی شش هزار تومان، یعنی شش تایش، گلش را پسند نکردم.چشمم فانوس هایش را گرفت، یکی خریدم ، ده هزار تومان، قیف داشت و یک فتیله ی اضافی.زدم بیرون.
نانوایی پخت نمی کرد،برگشتم دور میدان، خواستم دوباره چرخی بخورم توی شهر.اولین کوچه که می روی بالا یک مغازه بود رویی فروشی، سه تا پله می خورد می رفت پایین، خیلی قدیمی. بلورهای رنگ و رو رفته هم داشت و جدید هم، آنجا هم یک قوری خریدم، پنج هزار تومان، گُلش از این نقره ای های جدید نبود، آبی کمرنگ بود ، خودش هم سفید نبود، شیری بود، آدم را یاد قدیم ها می انداخت.یک فانوس دیگر هم خریدم، هفت هزار تومان.پیرمرد مغازه دار میگفت خیلی گرانی شده، ولی فانوس خرید قبلش است و با من هم همان قیمت حساب می کند، دیزی رویی هم داشت، من گِلی اش را می خواستم یا سنگی، خلاصه آمدم بیرون.
تاکسی گرفتم به سمت خانه، خواستم بربری بخرم ، یادم رفت، خوب شد ناهارمان نانی نبود.
پ.ن: خُلَر همان نخود فرنگی است ولی از نوع ایرانی، خیلی درشت تر و البته خوشمزه تر، مثل هویج فرنگی که ایرانی اش هم هست ، در دو رنگ ، بنفش و زرد، به گَزَر خوانده می شود.
صبح های زود آدم ها شبیه ارواح متحرکِ پیدا و ناپیدایی هستند که جا و مکانشان را گم کرده باشند و لبه و وسط خیابان ها راه می روند که شاید یک جایی بشود پاگیر و پابند بشوند ولی انگار یکهو یادشان می یوفتد کاری داشتند و جای دیگری باید باشند ، این است که سوار این ماشین های نه خواب و نه بیدار می شوند و میان تاریک روشن صبح ناپدید می شوند.
وقت هایی که چند دقیقه ی اولش نمی دانی کجای شبانه روزی و شب است یا روز و نمی توانی تشخیص دهی که آسمان می رود که تاریک تر شود یا روشن تر ولی همین طور که با چشم های باز و بسته ات منتظری تا اتفاقی رخ دهد و تو را از این ماتی و مبهوتی در بیاورد کم کم سمت شرق آسمان رنگ قاطی می کند و می فهمی که دم دم صبح است.بوق ماشینی که باید سوارش بشوی مستی و گنگی صبح را می پراند و یک آن هوشیار می شوی و دیگر راست ایستاده نیستی و یک وری می یوفتی روی صندلی که نه نرم و راحت است و نه سفت و سخت و مثل موجودی جمادی تا مقصد به همان حال می مانی .
روزها که می گذرد و ماهها نه فقط جاده که آدم های کنار خیابان هم آشنا می شوند اما آنطور که نمی توانی تشخیص بدهی آنها را خیلی خوب می شناسی یا نه فقط یکبار یکجایی دیده بودی شان، فقط می دانی آن ساعت بی وقت سر هر خیابان کدامشان ایستاده ،نه درست سرگردان و نه درست پا برجا و کمی پس و پیش جای هر کدام یادت می ماند ولی اگر یک روز دیگر هرگز نباشند یادت نمی آید که جایشان خالی است.
بیشترشان مردهای میانسال اند با ظرف های ناهارشان. گِردی کف ظرف ها از پلاستیک های مشکی و رنگی پیداست، بعضی ها هم کیف هایی شبیه کیف دوربین دستشان است که این یعنی دیگر یک فکر بنیادی کرده اند برای جابه جا کردن ظرف ناهار.بقیه یا سربازند یا کارگر های فصلی که شب قبل توی اتاقک کارگری یک ساختمانِ درحال ساخت خوابیده بودند که با کارگرهایش جایی قبلا آشنا شده بودند و صبح نشده زده اند بیرون تا صاحب کار نرسیده و دردسر درست نشده دور شده باشند.
زن خیلی کم است ، اما نه اینکه نباشد ، با عجله و بی اطمینان به همه نگاه می کنند و سوار ماشینی می شوند که می دانند قبلا هم سوار شده اند و دردسر نشده.
صبح های خیلی زود آدم نمی داند باید با چشمهای باز بخوابد یا بسته، چشم بدوزد به جاده و حواسش جمع رانندگی راننده باشد یا پلک هایش را بدون مقاومت بگذارد روی هم و سنگینی سرش را کمتر کند.
پ.ن:توی جاده گیر کرده ام ، نمی شود ما را برسانید به مقصد... خسته شدیم آقا جان!
برای خاطر خیلی چیزها آدم می نویسد، برای اینکه سرش گرم باشد، بازی با کلمه ها را یاد بگیرد،دلش را خالی کند، نبوغش را پیدا کند، چیزی را به اطلاع دیگران برساند، خودش را بشناسد، دیگران بشناسندش ، حتی برای اینکه آرام بگیرد، بعضی ها آنقدر خوب می نویسند که دیگران را هم آرام می کنند.گاهی نوشته ها می شود بخشی از تاریخ، فرهنگ، ادب، گاهی می شود تعریف جامعه، آدمها ، دولت ها و اینطوری می شود خیلی چیزها فهمید.حرف زیاد است در این مورد ، اینکه چه چیزهایی می شود فهمید از نوشته ها.
وقتی فکر می کنم من چرا می نویسم، می بینم هر وقتی برای یک چیزی بوده، وقتی هفده سالم بود می نوشتم برای اینکه خودم یادم بماند، یادداشت های مدادی که عمرشان خیلی کم بود، بعد ها جور دیگری شد ،هر بار علت نوشتنم عوض شد، این تازگی ها، از وقتی دایره ی زندگی ام شده مسیر رفت و برگشت برای رسیدن به نقطه ای که کار می کنم و خودِ کار کردن، دلم می خواهد بنویسم برای اینکه بفهمم چیزهای دیگری هم توی زندگی هست، برای اینکه دلخوشی کوچکی داشته باشم،دلخوشی های خیلی کوچکی مثل همین شعر های سهراب که با صدای خسرو شکیبایی گوش می دهم و این کتاب جوناتان ، مرغ دریایی که فکر می کنی خیلی ساده و پیش پا افتاده است و نیست وقتی ریچارد باخ می گوید "مرغی دورتر را می بیند که بلند تر پریده باشد"،یا بلد شدن کلمه های یک زبان دیگر، یا همین صدای تار ، یا تماشای همین اسلیمی ها و اسپیرال ها و گل های پنبه ای و شاه عباسیِ بی اندازه آرامش بخش تذهیب ، یا همین سرودهایی که دوست دارم حفظ باشم، همین خون ارغوان مثلا.
دنیا که به اینجا می رسد جایی که هیچکس رو بازی نمی کند دوست داری کوچک بشوی و ساز دهنی بزنی، نوک زبانت بگیرد، تلفظ حروف حلقی را بلد نباشی، تند که راه بروی سکندری بخوری و بیوفتی زمین یا با کله ،دوف ، بروی توی دیوار و بعد بی دردسر و این پا و آن پا کردن و قورت دادن حرف از هر که خوشت نیاید و باب میلت نباشد دور بشوی، راحت بگویی "اذیتم می کنی"، "دوسِت ندارم"، "برو کنار"، "کاری به کار من نداشته باش" و به هر که خوشت می آید بدون اینکه فکر کنی وقتش را میگیری و مزاحمش می شوی و شاید او راحت نباشد گیر بدهی که "تو مرا ببر توی باغچه بیل بازی" یا "با تو می خوام بیام دور دوری"،و بی تعارف و بی وقفه و راحت بگویی" تو بمان"، "تو نرو"، "دوسِت دارم ".
دنیا که به اینجا می رسد ، اینجا که خودت هم از تشخیص اینکه واقعا چه چیزی در درونت راست است عاجز می شوی دوست داری ساز دهنی گوش بدهی و بزرگ بشوی ، آنقدر که آدم ها را با اسمهایشان و آشنایی شان و مقام و منسبشان نشناسی و برای محبت کردن دنبال صرفه و سود و دلیل اصلا ، نگردی، محبت کنی چون دوستشان داری، دوستشان بداری چون آنها هم مثل تو آدم اند.
پ.ن:این راننده هایی که بی کله رانندگی می کنند ، همین ها که تمام جاده دستشان روی بوق است و تخته گاز می روند و دل و روده ی مسافرها را درهم می پیچند، این مسافر کش ها یک خاصیت دارند و آن اینکه آدم را به موقع به مقصد می رسانند ، البته اگر برسی، و دیگر اینکه وقتی در یکی از اوج گرفتن های سرعتشان مجکم می کوبند روی ترمز تو می فهمی که چقدر ساده میشد با همان شتاب که به سمت جلو می روی پرت می شدی به سمت آسمان و ماه.می شد ماه، که خیلی درشت توی آبی کف آسمان محو شده ، تو را به سمت خودش بکشد، اگر قرار باشد نرسی.
بعضی ها راهی را که آدم باید برود رفته اند، ته ماجرا شده اند و تو می دانی که اگر آغاز کارت شبیه آنها بود خیلی احتمال دارد آخرش هم شبیه آنها باشد، البته نه اینکه صد در صد همه چیز همانجور باشد اما خب یک جور حماقت محسوب می شود که آن کارها را آدم تکرار کند.یادم هست چند سال پیش یک همایشی بود، یک جورهایی رنگ و بوی سیاسی داشت، سخنران داشت به سبک همه ی سیاستمدار ها دروغ می گفت و از عالمی سخن می گفت که مردم تا بحال ندیده بودنش و اسمش را هم مملکت ما گذاشته بود، اابته تعریف مردم خودش یک پروژه است. یک جوانی بلند شد که یک سوال نان و آبدار بپرسد، این را از صدای رسا و چهره ی برافروخته اش می شد فهمید که دیگر استخوان های صورتش فشار دو ردیف دندان را روی هم تاب نیاورده بودند. البته که سخنران صدایش را نشنید ، چون این طور بهتر بود و ضمنا جمله اش را تمام نکرده بود که سه تا از این آدم های جاندار و خوش هیکل که سایه شان اگر روی آدم بیوفتد کافی ست تا نابود شوی، آمدند و جوان مادر مرده را از محل همایش به بیرون راهنمایی فرمودند.البته اگر فشار انگشتان آن افراد را روی بازوی یارو میشد دید قطعا عبارت به بیرون راهنمایی کردن مصداق آن روش بیرون کشاندن نمی شد.
آنجا فهمیدم که سوال را نباید پرسید، اصلا سوال پرسیدن و توضیح خواستن اشتباه است،شاید اگر بگویم حرف زدن بهتر باشد، در عالم هستی ماه ها و سالها و قرن هایی وجود دارد که سخنران ها تنهایی باید حرف بزنند.البته لازم است تایید کرد، تشکر کرد، قدردانی نمود و با تمام این موارد چه جملات زیبایی که نمی شود ساخت و چه سخن ها که نمی شود گفت، بیش از این حرف زدن طمعکاریِ محض است، زیاده خواهی است، پررویی است و نمک خوردن و نمکدان شکستن است، خیانت است اصلا، آب به آسیاب دشمن فرضی ریختن است، دشمن فرضی را شاد کردن است، تفرقه افکنی است، اقدام علیه امنیت ملی است و صد تا چیز دیگر است.شوخی که نیست آقاجان،پای یک مسائلی وسط است که اگر گفته شود همه از غصه دق می کنند، پس همان بهتر است که آدم دیوانه بازی در نیاورد ،بهتر است چیزی نگوید، تشکر کند،مسواک بزند و برود بخوابد.
با لبخندی کاملا رضایتمندانه از آن ته می آید و حرکاتش موقع راه رفتن کافیست تا بفهمی این اوست نه یک کارمند دیگر یا هر مدیر دیگری، او مدیر عامل است و کل مجموعه این را می دانند و از این بابت که دارد به سویشان می آید خوشحالند، چون همه چیز مرتب است و روی مانیتور و میز و اطرافشان همه ی آنچیزهای موجود است که گواه فرو رفتنشان در کارِ به شدت مهمشان است.گذشته از آن به قدری شش دانگ حواسشان متوجه مسائل اطراف است که می توانند ساعت ها به یک لطیفه ی خنک و بی مزه ی او که حتی خودش هم شوکه می شود از خنده دار بودنش بخندند و در مورد یک موضوع بی اهمیت که او به آن اشاره می کند مطابق سلیقه ی یک مدیر ممتاز سخن ها برانند.مساله این است که او می داند کارمندان در این فاصله کاری که مربوط به کارشان باشد نمی کنند و فقط سعی می کنند عالی به نظر برسند و از این بابت خودش را قطعا مدیر زبلی به حساب می آورد.
در همین گشت های روزانه اش است که وقتی بالای سرم می رسد و من دارم با یک صدای غیر قابل وصف از بلندی، موسیقی غیر مجاز گوش می دهم آنهم با صدای یک زن انگلیسی تبار و اگر کسی چیزی بپرسد حتی اگر او باشد جواب نمی دهم به این نتیجه می رسد که این حتی نمی تواند از آن کارمند ها باشد که بشود توقع داشت قدرت فهم فرق مدیر عامل و نگهبان را داشته باشد ،وقتی این طور میخ شده است به مانیتور و دارد کد می زند تا سازمان پولدار شود،آنگاه علی رغم رفتارهای غیر متعارف من با احترام ویژه ای که خاص شخصیت اوست و ربطی به طرف مقابلش ندارد سرش را می اندازد پایین و می رود و در تمام این مدتِ نسبتا کوتاهی که اینجا بوده ام هنوز مرا له نکرده است.