می خواهم بدانم این مزخرفات به چه درد می خورد، شعور و عقل و انسانیت و بقیه ی مشتقات بلا استفاده اش.این حرف های مفت را چه کسی یاد آدمیزاد داد تا هر غلطی دلش می خواهد بکند و بعد یک دوش بگیرد، لباس اتو زده بپوشد، موهایش را خوب شانه کند، سینه اش را بدهد جلو و بعد یک سخنرانی غرا در وصف معنویات و وارستگی و کمال کند و بعد از سخنرانی اش به این فکر کند که چه خوب می شد اگر بساط عیاشی حیوانی اش محیا می شد یک گوشه ای که بی سر و صدا دلی از عزا در بیاورد.
خیلی دوست دارم بدانم کاربرد کلمه ی پاک کجا بوده است ، سالم به چه چیزی اطلاق می شده، راست در مورد کدام کلام صدق می کرده ، حق را اصلا کسی می طلبد یا این نوع طلبیدن انتزاعی شده است و آدم ها فقط جلوی هم ادای ایمان به آن را در می آوردند و هرکس وقتی تنها می شود به ریش خودش و لاطئاتی که جلوی ملت سر هم کرده می خندد.
واقعا این دغدغه ی من است که بدانم خوب زندگی کردن یعنی چه، آدم خوب چه کسی است، اجتماع خوب یعنی چه ،حلال اصلا چه موضوعیتی در جامعه دارد، فکر کردن جز فعالیت های کدام دسته از موجودات محسوب می شود ، جای تمیز کجاست و چطور می شود راه رفت که تا خرخره در لجن فرو نرفت.اینها را دوست دارم بدانم.
پ.ن:نه آقاجان! ما هم آدم درستی نیستیم ! خودمان را هم به چیزی حساب نکردیم! فقط فضولی مان گل کرد ، خواستیم بدانیم جایی هم هست که آدم حسابی در آن موجود باشد یا نه، بالاخره آدمیزاد است دیگر ، می خواهد بداند دنیا کلا منجلاب است یا اینکه او جایش بد جایی است!
خیلی چیزها هست، که شب ها تا صبح می شود خوابش را دید و صبح که بیدار شد گفت خدا را شکر که خواب بود، خواب پروژکتورهای پر نور کمپ های اسرای جنگی، لباس ها ،ظرف های غذا، باتوم، فریاد،سالها. خواب قتل عام های دسته جمعی ، ریل های قطاری که صدها هزار نفر را به سمت کوره های آدم سوزی نازی می بُرد، خواب اردوگاههای کار اجباری سیبری، اهداف انسانی در تمرین های تیراندازی ارتش ژاپن،کمپ های اسیران جنگ جهانی دوم در تایوان ، سنگاپور و ... کشته شدن هزاران نفر آلمانی در کمپ های آمریکا و فرانسه، خواب کشتار دسته جمعی اهالی روستاهای ویتنام.
مرگ هزاران نفر ، ملیون ها نفر، اصلا فرق نمی کند چند نفر، جنایت جنایت است، وحشیگری، زجر دادن همنوع، به جنگ طلبیدن است، دریدن است، و بدترین نوعش به قول چرچیل وقتی است که در دست دشمن بیوفتی،این می شود بدترین اش.
اصلا خواب آدم می تواند برای جاهای نزدیکتر هم آشفته بشود، همین نزدیک ها، افغانستان،پاکستان، عراق، ایران، جنگ ، عملیات های کوچک و بزرگ ، آدم فروشی ها ، به توپ بسته شدن ها، اسیر شدن ها و جنگ های چریکی، و تعریف ها و خاطره ها و ملزومات و نیاز ها و تجهیزات و جنایات.
خیلی چیزها هم هست که خواب را می تواند آشفته نکند، مثل چیزی که خوابم را کابوس نکرد، غمگینم نکرد، مرا در خود فرو نبرد، ساعت ها فکرم آنرا برایم بازنساخت، اشکم را در نیاورد، از اسیر ایرانی که دست کومه له ها افتاد،دست ایرانی ها، از دوست پدرم، که هیچوقت نگفته بود از او ،که سرش را بریدند، ذبح اش کردند، یک شب، میان آواز، میان هلهله، میان رقص،جلوی پای عروس و داماد، شانه اش روی خاک ، کارد زیر گلویش، بی آب، و خون اش، که پاشید ،و خون اش روی سرتاسر خاک این زمین،و خون اش که لگد مال میشود و خون اش که بیچاره ام کرد.بیچاره شدم.
درست وقتی فهمیدم تنهایی چیست درست از همان وقت بود،توی پارک، جلوی در خانه، جلوی در کتابفروشی پدرم که بارها.از وقتی فهمیدم دیگران می شود نباشند.
تا چشمم می چرخید روی فال های سفید گردوی دست پسر بچه های دستفروش جلوی ورودی پارک ملت یا بلال های روی آتش که ترق و تروق صدا می کردند، تا سه قدم عقب می ماندم از بقیه بغض می کردم، سه قدم که می شد چهار قدم چشمم پر از اشک می شد تا خودم را برسانم به بقیه گریه ام در آمده بود!
عصر ها می ایستادم جلوی ویترین مغازه کتابفروشی، آن قسمت که لوازم تحریر بود، پاکن های عطری بود، ماژیک و پاستیل و مداد رنگی چهل و دو رنگ بود که من نداشتمش، همان جا که مداد های سیاه و قرمز بلند چیده بودند با نوک های تیز که من بعدا هرقدر با دقت نوکش را می تراشیدم آنقدر تیز نمی شد، همانجا که که ردیف مداد شمعی های نشکسته و دستمالی نشده هوش از سر آدم می برد و خودنویس و خودکارهای آنتیک که هرگز فکر نمی کردم می شود یکی اش را داشت ، همانجا ، ذوب می شدم در ویترین و یکهو که هوا می رفت تا تاریک شود نگاه می کردم و می دیدم آشنایی نیست، همه ی کودکان و بزرگترهایشان ، همه غریبه بودند ، رنگم می پرید و گم می شدم.جلوی ویترین مغازه ی پدرم گم می شدم. حتی یکبار می خواستند مرا ببرند مسجد احمدیه که روبروی کتابفروشی بود تحویلم بدهند تا اسم پدرم را پشت بلندگو بخوانند و بیاید مرا ببرد که خودش از مغازه آمد بیرون و مرا پیدا کرد.
حتی توی پیکان استیشن سبز رنگ پدرم هم یکبار گم شدم.وقتی پیاده شدند و من تنها شدم فقط برای چند لحظه ای که دو ساعت طول کشید، من در همان چند لحظه ی کوتاه گم شدم و گریه کردم و وقتی آمدند فین فین، دماغم را بالا کشیدم و صورتم را تند تند پاک کردم و پیدا شدم، ولی هیچکس نفهمید من گم شده بودم.
وقتی می فهمی دیگران کیستند، بودنشان را و نبودنشان را ، راحت می شود گم شد!
از یک جایی به بعد هر قدر پررو باشی و پوست کلفت، می بُری دیگر، یعنی نمی شود ادامه داد، از یک جایی به بعد را باید رها کنی، ول کنی همه چیز را و بروی ، از یک جایی که بگذرد، به یک چیزهایی که برسد کم می آوری، وقتی یک چیزی فکر می کنی ، یک چیز دیگر از آب در می آید، مگر چقدر می شود درایت خرج کرد، مدیریت کرد، موقعیت سنجی کرد، شرایط را در نظر گرفت، مگر مغز چقدر می تواند آنالیز کند و تصمیم درست بگیرد، اگر اشتباه کنی دیگر دکمه ی غلط کردم ندارد، باید اشتباه را بندازی دور گردنت و بگذاری پدرت را در بیاورد ، این می شود که تا یک جایی می شود کشید، تا یک جایی می شود جا نزد، تا یک جایی می شود بود، بعدش باید بی سر و صدا ، بدون کولی بازی در آوردن و جلب توجه کردن، بدون آسمان ریسمان بافتن و ننه من غریب ام در آوردن ، خفه شد، گم شد!
پ.ن:گم شده بود...اول مسیر همانطور که آدرس داده بودند بود، از یک جایی اما دیگر هیچ چیز آشنا نبود، خواست برگردد ، دید آشنا نیست،آشنا نبود، همین طور رفت جلو ،خیلی ترسیده بود،از آدمها، از خنده هایشان، از قربان صدقه رفتن هایش، مثل وقتی همه دل می سوزانند برای گوسفندی که می خواهد سر بریده شود،ترسیده بود از محبت غریبه ها، از عزیزم گفتن هایشان، از قربانت بروم هایشان، می ترسید از محبت های مردم، بیشتر می ترسید که گم شده باشد، مطمئن نبود، هنوز دلش خوش بود، دل خوش بود، اینهمه هم که من می گویم نه، ولی دلش خوش بود دیگر، دل خوش بود، به آخر راه...
اینجا کوچه ی طلایی است، بیشتر آدم هایش بوی عطر می دهند، موهایشان مرتب شده است و شانه به شانه ی هم در یک ازدحام وصف نشدنی راه می روند.عطرهایشان، عطرهای تند تقلبی است که با بوی عرق تن قاطی شده است و شامه را آزار می دهد.دخترکانش مانتوهای کوتاه ارزان قیمت می پوشند و یک شال روی توده ی گل سرهای حجیم شان می اندازند و آرایش های تند و بی تناسب شان را دست کم یک زیبایی قابل قبول پیش خودشان حساب می کنند و همه ی تلاششان را می کنند که کمی طناز به نظر برسند.پسرکانش ابروهایشان را مثل نخ قیطانی نازک برداشته اند و یقه هایشان تا نیمه باز است و یک گردن بند از این ها که در بساط بدل فروش های کنار خیابان مثل اش زیاد است انداخته اند و کمربندهایشان چیزی است مثل یک تابلوی نئون.چشم های آدم های اینجا همه ی غروب هایی که از یک روز کار کارگری خسته می شوند، می چرند سرتاسر قد و بالای آدم هایی که سلانه سلانه آنها هم چشم می چرانند.
اینجا کوچه ی طلایی است که وقتی مرد هایش دعوایشان می شود ، چهار نفر می ریزند سر یک نفر و پیراهن را به تنش پاره می کنند و کیسه ی دستش می افتد روی زمین و بساطش که یک قابلمه ی روهی یک نفره و یک قاشق تولید کارخانه ی حسن بن علی و یک جفت کفش پاره ی پسرانه است که می رفته کفاشی تا دوخته شود، ولو می شود.
اینجا کوچه ی طلایی است که زن وقتی می رود خرید ، یک ماکارونی می خرد و یک روغن مایع و یک رب گوجه فرنگی نیم کیلویی و همه اش از مارک های متفرقه و بچه هایش می ایستند گوشه ی خیابان تا مادرشان برود جعبه های میوه ی پوسیده را بررسی کند ، با بستنی هایی که از اول شل بودند و وا رفته و چنان قطره های بستنی آغشته می شود به اشک چشم و چرک صورت بچه ی کوچکتر که از هرچه بستنی است حالت بهم می خورد.
اینجا کوچه ی طلایی است که هر ساعتی از شبانه روز باشد، یک زن بیوه یا مرد میانسال هست تا کار آدم هایی را که آب دماغشان از زور خماری راه افتاده است ، راه بیاندازد.
اینجا همان جایی است که اگر توی یکی از فرعی هایش یک ماشین مدل بالا باشد، صاحبش قاچاق فروش است اما نه خورده فروش.
اینجا کوچه ی طلایی است و در این روزهایی که طلا اوج قیمتش را دارد پیدا می کند و سکه برای چند ساعت هم که شده نهصد و هشتاد هزار تومان را زده است ، فقر و نکبت و فساد و بدبختی را به حراج نهاده اند، ارزانِ ارزان.
*کوچه ی طلایی-بومهن-تهران-ایران-وطنم.
هفت صبح تهران با هشت صبحش خیلی فرق دارد. هم هوا فرق دارد هم زمین، نه اینکه چیزی از آشفتگی بخواهد کم باشد ، اما انگار یک چیزهایی هنوز خوابند، تعداد پاهایی که می کوبند خودشان را به آسفالت فرق دارد، و چشم های قرمز و دهان های دره شده و ابروهای گره خورده حتی من هم فرق دارم، بیشتر عجله می کنم که زودتر برسم.
میخواستم کریس دی برگ گوش بدهم.هرچند از قیافه و ژست دهه ی هفتاد و هشتادش خوشم نمی آید اما متن بعضی ترانه هایش همه چیز اطرافم را عوض کند ،می تواند بی دردسر مرا ببرد توی یک ایستگاه که منتظر بنشینم تا باران بیاید، وقتی آمد بگویم:
I will never know,
How men can see the wisdom in a war
And it's breaking my heart, I know what I must do,
I hear my country call me,
ولی گوش نمی دهم، همان بهتر که موسیقی بی کلام گوش بدهم، بعضی وقت ها از کلمات خوشم نمی آید، با آنها موافق نمی شوم، مثل آن تعریف مارکس از احساس شرم که می گوید شرم، خشم نسبت به خویشتن است.به نظرم یک جای تعریفش می لنگد با آنکه یک تعریفِ خوب از شرم تلقی می شود در دنیای جامعه شناسان.از صبح دارم فکر می کنم شرم چیست، و به گمانم بهتر است بگویم احساسی است که دیگران به دلیل برخورد ناعادلانه نسبت به شخصیت و حرمت انسانی او ،به وی ابراز می دارند و او را از جایگاهی که در آن قرار گرفته بیزار می کنند. و آدم سرخ می شود ، مارک تواین می گوید انسان تنها حیوانی است که سرخ می شود و به این نیاز دارد.نمی دانم چرا یاد کنوانسیون های ژنو می افتم که مغزهای متفکر روابط بین الملل بر لزومش در قوانین داخلی کشورها خیلی تاکید دارند.قوانینی که از طرفی جنگ را مذمت کرده و هرگونه رفتار خشونت آمیز بین المللی را محکوم می کند و از سویی چند مصوبه و پروتکل الحاقی دارد برای رفتار افرادی که در جنگ و ستیزه اند که زیاده از حد وحشیگری نکنند یعنی در یک مسیر نسبتا بشردوستانه به تمامیت جسمی و روحی یکدیگر لطمه وارد کنند.
هفت صبح تهران با هشت صبح اش خیلی فرق دارد وقتی کنوانسیون های ژنو کاربردی نداشته باشند و آدم اصلا نداند به چه درد می خورند.
همه اش یادم می رود.می رود به از این به بعد.می رود به شب های بلند و سرد زمستان.به دستکش های پشمی که اول فصل از توی بغچه ی لباس های زمستانی در می آورم و تا آخر فصل هم نمی پوشم.به پالتوی بلند قهوه ام که یقه اش را می آورم تا بیخ گلویم و سرم را فرو می کنم در آن و راه می روم ، مثل آدمی که تمام عمرش را فقط راه رفته است. به صبح هایی که دیر می آید ، به غروب هایی که زود می رسد.به رفتن و برگشتن های جاده که همه اش شب است، به برف هایی که آب نمی شوند و تا آخر فروردین جاهایی که سایه است می مانند.
همه اش یادم می رود.گرمای کلافه کننده ی تابستان، له له زدن پشت ترافیک قفل خیابان ها، آدم های عرق کرده و عصبی، هرم داغ اتوبوس های شرکت واحد که چند دقیقه ایستادن کنارشان آدم را کباب می کند، شربت های خنکِ صورتی و لیمویی که یخ شان زود آب می شود، همه را از یاد خواهم برد.
دماوند خنک شده، پاهایم یخ می زند شب ها.پای پنجره دیگر نمی شود نشست.برگ ها زرد نشده اند البته هنوز ،اما معلوم است ترسیده اند.
همه جا می گویند دماوند که دیگر پاییز شد و آدم منتظر است بقیه ی جاها هم یاد بگیرند و زودتر پاییز بشوند، هزار رنگ بشوند، خنک بشوند ،بارانی بشوند.آدم منتظر است دماوند دیگر دماوند نباشد، پاییز باشد و بعد هم زمستان.
فصل سرد و یکدست بیرنگ ، فصل سفید و ساکت.فصل چای و لیمو شیرین، فصل سوپ داغ و شلغم.
فصل دانه های درشت برف.
زمستان.
یک احتیاج ساده و پیش پا افتاده است.وقتی سلول های مغزت شروع به سوختن می کنند، مثل اینکه کاملا عیان است که همان تعداد دارند از بین می روند و تو کند ذهن تر می شوی ، خیلی که پشت سر هم از مغزت کار می کشی اینطور می شود، مثل وقت هایی که سه روز مانده به امتحان تازه می روی کتاب می خری، و دو شبانه روز پشت سر هم و با حداقل خواب و خوراک کتاب را می خوانی، البته خیلی مهم است که چه کتابی باشد، مثلا ریاضی مهندسی یا معماری ، یا ریز پردازنده آنهم زد هشتاد، که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شود و همه جا دارند کمِ کم از میکرو پروسسور استفاده می کنند ولی کیست که این را حالی وزارت علوم کند.هر سه این کتاب ها را که امتحان دادم مغزم می سوخت.
حرف سر آن احتیاج ساده بود. احتیاج به اینکه آدم حرف بزند.یعنی من با تارهای صوتی ام با یک نفر ارتباط برقرار کنم .فرقی هم نکند صحبت سر چه باشد. هم صحبت چه کسی باشد .مهم این است که آدم یادش می رود چقدر بهم چسبیده و درمانده بود.هرچه حرف ها تکراری تر و بی ربط تر باشند بهتر است. مثل حرف های زن میانسال بغل دستم ، توی جاده. وقتی نزار ،نایلکسی که تویش توپ فوتبال چهل تکه بود را گرفته بودم که نیوفتد و دلم می خواست با یک نفر حرف بزنم. برگشت به سمتم و پرسید "خوابت میاد" و من هم گفتم "آره خوابم میاد ولی خوابم نمی بره."و تا دماوند برایم حرف زد و من هم برایش حرف زدم.سوال و جواب های معمولی . از ساعت کار ، از مسیر، از تعداد ماشین هایی که باید سوار بشوم، از توپ فوتبال ، از محل زندگی، از محل کار، از گرمای تابستان، از سرمای زمستان.
بعد فکر کردم چقدر خوب شد این زن از همه چیز می پرسد و با جواب هایم سوال های جدید می سازد، برایش مهم نبود من کی هستم،از حرف هایم نه خوشحال می شد نه ناراحت، خودش را هم به کری نمی زد ، دوست داشت او هم با تارهای صوتی اش با آدم ها مرتبط شود. موقع پیاده شدن از من خداحافظی هم نکرد.
پ.ن:یک جایی خواندم آدم ها دو دسته اند، کسانی که حوصله ی شنیدن مشکلات تو را ندارند و کسانی که از شنیدن آنها خوشحال می شوند.حالا فکر می کنم آن زن خودش یک دسته بود،غیر از آن دو.
وقتی کرایه را بیشتر می دهم و به راننده می گویم "لطف کنید از بزرگراه برید" ، یعنی دیر شده است و ده دقیقه هم برایم ده دقیقه است. وقتی تکیه ی دستم را می دهم به شیشه و سنگینی سرم را می گذارم روی مچم یعنی باید حالا حالاها توی راه بمانم و به این زودی ها نرسم.وقتی پنج دقیقه یک بار ساعت مچی ام را نگاه می کنم یعنی ماشین باید تا دماوند را پرواز کند و زودتر برسد. وقتی شیشه را دو انگشت می دهم پایین و باد چشمهایم را تنگِ تنگ می کند یعنی راه باید تا می شود کش بیاید و هر مترش بشود کیلومتر و تمام نشود تا صبح.وقتی گوشی ام مرتب زنگ می خورد و یک در میان را جواب نمی دهم یعنی منتظرم هستند و باید کیلومتر شمار داشبورد زیر صد و بیست تا را نشان ندهد.وقتی چشم می دوزم آن آخرها ، ته بیابان ،یعنی دلم می خواهد در ماشین را باز کنم و پیاده شوم و عین خیالم هم نباشد شب است که مهتاب است و ترس وتنهایی معنایش را باخته است زیر نور ماه.
آن دورها را که نگاه می کنم یاد هفده هجده سالگی ام می افتم که زنبق دره می خواندم و زن سی ساله و می خواستم یک جایی نویسنده اش را گیر بیاورم و بگویم آی آقای اونوره دو بالزاک عشق این چیزهایی که تو می گویی نیست، حتی آن چیزهایی که امیلی برونته هم سر بلندی های بادگیر فریادش می زد نبود. عشق حتی در نظرم حرفهای بر باد رفته ی مارگارت میچل هم نبود. آن دورها را که نگاه می کنم هنوز هم فکر می کنم عشق این چیزها نیست که توی رمان ها می نویسند، از همان وقت ها همیشه فکر می کنم عشق یک کاروان شتر است که سر کوههای چسبیده به غروب سایه اش بلند شده است و یک چوپان حواس جمع و ظاهرا ولنگار دارد جلو جلو می رود که کاروان گم نکند راه را.عشق هنوز هم در نظرم یک دنیای دور است که چند دقیقه ، آنهم دم غروبِ آفتاب، به چشم می آید و عیان نمی شود ،آنقدر که بشود شرحش داد.
دماوند باران زده و لکه های شیشه ی تاکسی و باد خنک جاده خبرش را می دهد.نمی دانم مجید انتظامی این قطعه های موسیقی را که نواخته چه می خواسته بگوید که جانم را تا بیخ گلویم می آورد اما حرفش را نمی زند ، چند بار گوش می دهم و چیزی مثل برزخ می سوزاندم ، بی آنکه بسوزم ، حتی ذره ای. خاک سرخِ علیزاده را گوش می دهم که کوبش های اولش یک طوفان غبار، به هوا بلند می کند اطرافم، و مرا می چرخاند دور تا دور دنیایی که دو ساعت حرفش را شنیده ام و دستگاه ضبطم فقط دو دقیقه اش را ضبط کرده است.
جاده شب می شود و از حالا به بعدش را دوست دارم هیچ عجله نکنم، نم نم بروم ، ذره ذره، با درنگ، بی عجله، هر لحظه ، هزار لحظه.
می خواهم خیلی راحت بنویسم، مثل وقتی که بجز خودم مطلب را شخص دیگری نخواهد خواند.اینطوری خیلی احساس خوبی خواهم داشت، شبیه نشستن لبه ی ایوان است ، عصر روز پنج شنبه ای که خیلی تصادفی فردایش هم جمعه باشد،در شرایطی که آدم منتظر اتفاق خاصی نیست و البته چیزی هم مثل خوره به جانش نیوفتاده که هر پنج دقیقه یک بار مسیر یخچال-محل نشیمن را هروله کنان برود و بیاید و کسی هم آویزانِ در نشده است که مثلا به او سر بزند و از تنهایی بیرونش بیاورد،تلفن هم زر و زر زنگ نمی زند،شام هم توی یخچال هست و جالب آنکه طوری باشد که بدون گرم کردن هم بشود خوردش، هرچند غذای سرد دوست ندارم، ترجیح می دهم اصلا یک چیزی درست کنم، از این خوراک های سریع و بی اسم که مخلوطی است از مثلا قارچ و فلفل دلمه ای و بادمجان سرخ شده و گوجه و گوشت چرخ کرده و صد البته پیاز و فلفل سیاه هم که جز لاینکف اش خواهد بود،ممکن است تهیه اش زمان ببرد اما مهم نیست ،آشپزی را دوست دارم.به گمانم خوردن چنین خوراکی تنهایی اصلا مزه نمی دهد، بهتر می شود اگر یک نفر سر برسد و سر شام بگو بخند راه بیوفتد و فضا از سوت و کوری در بیاید.
آخر شب هم با بلند خواندن پاراگراف هایی از یک کتاب زیبا و عمیق بگذرد ، من کتاب خوب نمی خوانم، یعنی تند تند می خوانم و شنونده منتظر اولین فرصت برای قاپیدن کتاب از دست من خواهد بود. اما اگر قرار باشد شعر بخوانم کمتر گند می زنم ، خصوصا اگر قرار باشد غزل شمس خوانده شود یا مثلا مثنوی.هرچند، خودم فکر می کنم بلدم بخوانم، ممکن است شنونده لحظه شماری کند برای اینکه رضایت بدهم و کلا قید با فرهنگ بازی را بزنم.
فیلم دیدن هم انتخاب خوبی است برای آخر شب، یکی از این فیلم هایی که جایزه گرفته است.بعد هم می شود رفت پیاده روی، به گمانم اما بهتر است آدم بخوابد و فردایش را با انرژی باشد آنقدر که برنامه ی یک مسافرت را بچیند ، در این صورت لازم است سه چهار روز تعطیل باشد، چهار روز بهتر است، سه روز را برود مسافرت،یک روز هم به خستگی در کردن بگذرد. از این سفرهای بدون کلاس. یعنی هتل در کار نباشد.کل ماجرا در ماشین و بیابان و چادر و ...بگذرد.
پ.ن:وسط های نوشتن پاراگراف اول بود که فهمیدم نمی شود خیلی هم راحت نوشت.
اپرایی می شود زمان، که یک لحظه تمام ادوات موجود در دست نوازنده ها بلندترین صدای ممکن را در می آورند و این فقط کسری از ثانیه طول می کشد و اگر اختیار پلک هایت را بدهی دست خودشان ، محکم روی هم فشرده می شوند، اگر آن یک لحظه نگذرد، نه اینکه تکرار شود، بلکه نگذرد، تو دائم می خواهی پلک هایت را باز کنی اما حجم امواج پشت سر هم صدا نمی گذارد چیزی از فشرده روی هم چسبیدنشان کم شود .مثل وقتی یک نفر یک پارچ آب یخ دستش است و می پاشد روی سرتاپایت ، یک لحظه یخ می زنی و مور مورت می شود، اگر آن یک لحظه تمام نشود، نه اینکه کش بیاید، بلکه گیر کند نمی دانی چطوری این گیر باز می شود هرچند باز می شود ولی از این عبارت "این نیز بگذرد" در این مواقع آنقدر لجم در می آید که یک پارچ آب یخ را خواهم ریخت روی کسی که ان را گفته تا دفعه ی بعد نگوید.
شوخی کردم!پارچ آب یخو می گم!
زیر چراغ های کم مصرف نشسته ام که تنهایی بی حال اند. وقتی سرت را تکیه می دهی به صندلی و سقف را نگاه می کنی مثل این است که چراغ ها از وسط این حلقه های نقره ای روی سقف روییده اند.
یک خروار کلمه ی در هم تنیده و جمله ی روی هم فشرده را توی مغزم هل داده ام و مواظبم گوشه اش هم بیرون نزند.علیزاده دارد در شور تار می زند و صدایش را آنقدر برده ام بالا که رفت و آمد و تلفنی صحبت کردن ها و شلوغی های اطراف مرا از دنیایی که مثل یک گلوله نخ به آن پرتاب شده ام بیرون نکشد.گلوله ی نخی که اگر سرش را بگیرند و بکشند چیزی از گلوله بودنش باقی نمی ماند .دنیایی که بی فصل است، بی مکان است، بی سایه حتی!
جوری است که انگار وسط رودخانه روی یک سنگ ایستاده باشی و ندانی اگر بپری روی سنگ بعدی ، چه می شود، توی آب می افتی یا پایت به سنگ می رسد، اگر برسد،سنگ لق نباشد که باز برگردی سر جای اولت، یک وقت هم هست وقتی زیر پایت لق است، می پری روی بعدی ، نه قبلی،و نمی دانی از آنجا نگاه کردن چگونه است،نمی دانی اگر بیوفتی در آب چه می شود.و همه ی اینها طوری است که نمی دانی خوب است یا نه.
آلبوم موسیقی را عوض می کنم و علیزاده در ماهور می زند اینبار، تا به غروب آتشین روی مانیتورم خیره بشوم که خورشیدش مثل یک چشم گود افتاده است که تا آخر روحت را می خواند، چند ثانیه.