من گفتم شاید قسمت این باشد آدم تنها باشد، آنوقت باید بتواند برای خودش زندگی کند، شده است چند صباحی،گفت من تمام زندگی ام را برای کسی گذاشتم که هیچی نبود، راست می گفت، صدایش قطع شد، هی اسمش را صدا می زدم، او ساکتِ ساکت بود، می دانستم که دارد گریه می کند، خیلی آرام، نمی توانست حرف بزند، کاری نمی شد بکنم،بعد خودش را زد به آن راه، که مثلا حرفهای خوب بزند، با من دعوا کرد که چرا آهنگ غمگین گوش می دهم،شجریان گوش می دادم، گفتم همین طوری، مسخره بازی برایش درآوردم که بخندد، حرفهای مزخرف زدم، نمی شد دلش را شاد کنم، تلفن چیز بیخودی بود، غنیمت بود با این حال، دوباره ساکت شد، ایندفعه با گریه حرف زد، من اسمش را صدا می زدم، آهنگین صدا می زدم ، جدی حرف میزد،جدی حرف زدم، بعد دوباره شوخی کردم، خودش را دوباره زد به آن راه، احوال این و آن را پرسید.

دلم برایش خیلی تنگ بود، دور بود یا شاید هم من دور بودم، اینهمه سال دوستی توی دلم خیلی ریشه کرده بود، از غمش ویران می شدم، از ناتوانی خودم.

دلم می خواست همه چیز را ول کنم و بروم، نمی توانستم، خیلی احمقانه بود که نمی توانستم، خودم کاری کرده بودم که گیر کنم توی زندگی، می توانستم یک روز بزنم زیر همه چیز اما نمی زدم،آنهمه دیوانگی را نمی توانستم. توانایی یک جور تناقض بود ، هم می توانستم ، از آن جهت که تصمیم گیرنده بودم و هم نمی توانستم چون هزار و یک دلیل تراشیده میشد.

پ.ن:روز جوری گذشته بود که شب را حدس نمی زدم، سر شب حتی،گرم بود، ساعت که می رفت نزدیک دوازده بشود و به عقب برگردد باد خیلی خنکی پرده را آورد تا وسط اتاق، خوابم را پرانده بود، پرانده بود و برده بود وسط یک دشت خالی و مهتاب زده.

+ نوشته شده در شنبه سی ام شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۳۴ ب.ظ توسط zmb |

خیلی تکراری است، چشم ها و مژه ها و ابروها و پیشانی و بینی و لب ها و گونه ها .... واقعا تکراری است ، همه ی آدم ها همین هستند ،با همین  ترکیب ها، کمی بالاتر، کمی پایین تر، نزدیک تر به هم، دورتر، همه اش یکی است، تفاوتش نمی شود فهمید کجاست ، هر چند فرق دارند، نگاه که می کنی هر کسی یک نفر بیشتر نیست، فقط اوست که آن شکلی است.

فرو رفتگی زیر چشمها ، که دقیقت می کند به سفیدی چشم و رگ های خیلی باریک قرمز که یکی یکی شده اند انگار و می شود از آن بیخوابی دید، فرو رفتگی گوشه ی لب ها که یعنی آن لب ها سالها حرف نزده است ، حرف هایی که همیشه قورت داده شدند ، خط باریک افقی روی بینی بین دو ابرو ، که بار مسئولیت را می گوید و پذیرش این بار را،خطوط ریز و عمود بر لب بالا که می گوید یک سختی توانفرسا و طولانی روی دوش آن آدم بوده،کشیده شدن لب ها به پایین که معلوم میکند مصیبت زدگی را،خط باریک کنار بینی که می گوید نگاهم کنید که یعنی کم توجه شده است به آن آدم، کمتر از آنچه خودش توقع داشته،  دو خط پرانتزی میان گونه و لب ها که انگار طرف خیلی زورکی خندیده اند و یک شکست عاطفی را خبر می دهند، شکست عشقی، من نمی دانم چطور است، انگار هیچوقت عاشق نشده بودم ، نشده بود عاشق بشوم یا اگر شده بودم هرگز این را نفهمیده بودم، وقت نشده بود، می گفتند خواستنی نیست، پیش آمدنی است. وصفش غریب بود، من دوست داشتم یکبار اما قریب می شد، خودش، نه شکستنش، نه شکاندنش.

خیلی تکراری است، داستان های آدم ها هم مثل صورت هایشان است، شبیه هم است و یک چیزهایی با یک اسم دارد،با یک وصف مشترک، اما یکی نیست، با هم فرق می کنند، هر کدام را باید گوش داده باشی ، از زبان خودش، حرف ها و وصف ها و تمثیل ها به کار نمی آمد، بی گوش دادن به خود آن آدم نباید کسی را تصور می کردی، اشتباه می شد، پشیمانی به بار می آمد.

پ.ن: دلم می خواست یکبار انقدر جرات داشتم که از آدم ها عذر می خواستم به خاطر قضاوت های بی گوش دادنم به حرف های خودشان.

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۴۹ ب.ظ توسط zmb |

انگار سالها دور بودم، به یک خیال خیلی دور در آینده رفته بودم،و بعد مثل این بود که آدم هایی که امروز می دیدم و صحنه ها و خیابان ها یک خواب بود که مرا به گذشته برده بود.گذشته ای که خیلی ساده تر و راحت تر از آینده بود.حقیقت من جایی در آینده بود و امروز به گذشته آمده بودم.آینده ای که در آن مشغله ام زیاد تر شده بود، آدم های اطرافم عوض شده بودند ولی عده ای بودند که سالها بود می شناختمشان و این ارزشمندترین دارایی زندگی ام بود.من در آینده ای بودم که در آن تنهایی ام ، تنهایی های من و خودم، آن تنهایی بسیار بیشتر از گذشته حس کردنی بود، روزهایی بود که دیگر نمی دانستم با چه کسی باید و می شود اصلا حرف زد.

من در آینده ای زندگی می کردم که دردسرهایش را روزگاری در گذشته ساخته بودم ، روزهایی سر تاسر تلاش کرده بودم تا بیشتر و بیشتر از خودم فاصله بگیرم، تجربه هایی کسب کرده بودم که مرا هر روز بی اعتماد تر کرده بود، احساسم را هر روز بیشتر ندیده گرفته بودم، آدم کارهایی شده بودم که نیاز به تمرکز زیاد داشت.امروز من از آینده به گذشته ام آمده بودم و دلم می خواست در این گذشته بمانم،در امروز بمانم.امروزی که از جهت ناپایداری اش بیشتر به یک خیال می ماند تا واقعیت.

Inception Hans Zimmer

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۹:۱۳ ب.ظ توسط zmb |

سبک شده بودم، خیلی زیاد، آنقدر که اصلا حواسم نبود که ماشین رسید به مقصد، راننده گفت آخر خط است، تازه آنوقت فهمیدم، پیاده شدم و کرایه ام را حساب کردم.توی سرم جای چیزی مثل مته درد می کرد، مته ای که ده روز فرو رفته بود، حالا فکر می کردم یک بخشش تمام شده،یک بخش مهم اش،اصلش تمام شده بود.

به همین راحتی نمیشد نه گفت، کارم همین بود، برنامه نویسی، حالا به این پروژه باید نه می گفتم به چه دلیلی، خیلی کلنجار رفته بودم، با خودم، آن روز آدم خوردن آن پولها هم نبودم، فردا را نمی دانم، با کلی مشورت و این در و آن در زدن و خدا خدا کردن که مجبور نشوم به اشتباه و اینکه کار بیخ پیدا نکند رفته بودم پیش اصل کاری، آدم آتو دادن نبود ، آن هم به من که هیچ سابقه ی این مدل کار را نداشتم با او و دم و دستگاهش. کل حرفهایم را در چهار تا جمله زدم، طوری که اصلا به خودش نگیرد،قبلش صد بار آن چهار جمله را تمرین کرده بودم، خیلی سریع ماجرا را پیچاند به سمتی که یعنی فراموشش کن، من هم فراموشش کردم، قدرت و توان در افتادن با آن همه آدم را نداشتم، فقط می خواستم کلاه خودم را باد نبرد، به خیال خودم نبرده بود، سبک شده بودم.

بعد از ظهر امروز، فقط بیست دقیقه حرف زده بودم، اولش حرف کار ، و فقط دو دقیقه این ماجرا را پیش کشیدم و خودش جمعش کرد، قبلش یک نفر گفت استخاره کن، شاید نباید با این حرف بزنی، گفتم من استشاره کردم، راهش همین است، راهش همان بود، وگرنه باید درگیر می شدم، حالا هم جور دیگری درگیری است، کسی که منفعتش از بین رفت با این اوصاف بی خیال نمی شود،کاسه کوزه اش خورده بود بهم، هنوز نمی دانست، اصلا بی خیال نشود، ریگی به کفشم نبود هنوز، برای همان روی حرف زدن با خودم را داشتم.روی حرف زدن با بقیه را.یک جور مدعی بودن بود.

حس می کردم روزهای بدتری هم می امد ، که خلاف های سنگین تر نزدیک تر می آمدند و آنوقت باید می فهمیدم با چه کسی باید مشورت کرد و کار درست چیست.اینها کوچک بودند و تمرین درست زندگی کردن را می دادند، یک جایی می رسید که دیگر تمرین نبود و عین امتحان واقعی می شد، هر چند الان هم اصلا تمرینی در کار نیست! واقعی است!ممکن بود یک روز با یک چیز دیگر امتحانم کنند، شاید یک روز یکی دو صفر جلوی رقم امروز اضافه میشد، نمی دانستم.به عبور از تونلی می ماند که هر پیچ انتظار داری برسی به نوری که از خروجی می تابد اما نمی رسی.

همان که با او مشورت کرده بودم، اولش گفته بود قبول کن، این پولها رقمی نیست، بعداز آن گفته بود داری امتحان می شوی، گفته بود اینها امتحانت نمی کنند ها، آن بالاسری، بعد تر از آن گفته بود ناراحت نشوی از حرفم اما همه اولش مثل تو جو گیر می شوند، ذو سه نفر را اسم برد،می شناختمشان، گفت آنها هم اولش همین جور جو گیر شدند، قاطی کردند و پول را پس زدند، بعدش اما باید می دیدی چطور توجیه می کردند گند کاری هایشان را، راست می گفت، هنوز اول راه بودم، جو گیر بودم.

پ.ن:بیرون خنک است، خیلی زیاد، باد آدم را می برد به هوس یک تنهایی عمیق، به بست نشستن در یک مکان تمیز، به یک بی حرفی طولانی، باد آدم را می برد به آخر شب هایی که از ابتدایش سردتر شده اند، ساکت اند و پر ستاره، ماه نیست و کهکشان راه شیری پیداست، می برد به شبهای بلند و فراخ کویر.


+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۹:۲۶ ب.ظ توسط zmb |

خیلی شلوغ بود اتوبوس،زنی کودکش را در میان گرفته بود که جمعیت دخترک را آزار ندهد، کمی که سعی کرد بیاورش سمت من متوجه شدم دختر معلول بود، نمی توانست راه برود، ذهنش هم مشکل داشت، کسی بلند نمیشد که بچه بنشیند، از مادرش پرسیدم کجا پیاده می شوید، گفت "خیلی مونده"، بلند گفته بودم تا دختری که سرش توی گوشی اش بود و نشسته بود بشنود، خوشبختانه توی گوشش هدفون نبود و شنید، زود بلند شد و عذرخواهی هم کرد که اصلا توی باغ نبوده، دخترک با پاهای معلولش نشست و زل زد به من، حرف نمی زد،نه آنکه اصلا، خیلی کم. سه ایستگاه به آخر پیاده شدند.

زن دیگری آنطرف داشت آدرس می پرسید،کمتر از پنجاه سالش بود، سراغ ماشین های پردیس را می گرفت، گفتم من همان طرف می روم،ماشین های پردیس و دماوند یک جا بودند، گفتم با هم می رویم، خندید و گفت "پس باید کمکم نایلونم هم بیاری"، گفتم چشم، گفت "چاکرتم"، گفتم سروری، خیلی غریب تر از آنکه بشود با کسی دوست شد با هم دوست شدیم، بی آنکه اسم هم را بدانیم یا هر چیز دیگری.

ایستگاه آخر رفتم کیسه های جلوی پایش را بردارم، نمی گذاشت دست به یکی اش بزنم، می گفت خیلی سنگین است، من هم اصرار داشتم هر دو را بردارم، انصافا سنگین بودند، زن دائم می خواست یکی از نایلکس ها را بگیرد، برای اینکه حواسش را از این کار پرت کنم پرسیدم پردیس زندگی می کنید، گفت "نه، هفته ای چند بار می رم"، گفتم فامیل دارید، گفت "بچه هام اونجان"،گفتم پس شما تهران زندگی می کنید، گفت نه، بعد انگار دلش را به دریا زده باشد شروع کرد به تعریف که از همسرش جدا شده، منزل یک نفر تهران کار می کند، بچه هایش منزل خواهر زاده اش هستند، خودشان خانه ندارد، در به دری از همه بیشتر آزارش می داد،می گفت روزی شان می رسد، می گفت خدا می رساند، اما کاش خانه داشتند، بچه هایش مریض بودند،از مریضی هایشان حرف زد،می شد گفت هر کدام برای یک خانواده بس بود، خودش هم جراحی قلب کرده بود، کف دستهایش سرخ بود، می گفت بعد از عملش دستهایش ضعیف شده اند، سر در نمی آوردم، نه از قرمزی دست هایش و نه از آنهمه مشکلاتی که زیر چشم هایش و توی سرش بود و نه از آن لبخندی که روی لبش می کشید.

نایلکش را که گذاشتم پشت ماشین پردیس فهمیدم انگشتانم بی حس شده اند، بیش تر از آنکه فکر می کردم سنگین بودند، گفتم حتما از ماشین پیاده شدید تا مقصد دربست بگیرید، گفت "آره"، دیده بوسی کرد، خدا حافظی کردیم،رفت.

پ.ن: فکر کردم که آن زن خیلی چیزها دارد که بخواهد،خیلی چیزها بود که می شد دلش را شاد کند، من هم دلی داشتم که چیزهایی می خواست، آنقدر سنگ نشده بودم که بی خواستن زندگی کنم ، نمی دانستم اما،که من هم باید خواستنی هایم را بخواهم وقتی کسی مثل او هم بود ، هر چند سر عالم با وجود اینهمه خواستنی های انسانی شلوغ نمی شد.

+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۲:۳۸ ب.ظ توسط zmb |

تقریبا سرسام گرفته بودم، آنطرفی ها به شکل دیوانه واری داد و بیداد می کردند، دعوایشان شده بود، آشتی کردند، قاه قاه می خندیدند، تلفن می زدند، داد می کشیدند پشت تلفن، همدیگر را با نعره صدا می زندند،این طرف و آنطرف می دویدند و می کوبیدند توی پارتیشن ها و صندلی ها و از قدم های تند و پرصدایشان زمین می لرزید، خاطره تعریف می کردند، یکی آن دیگری را می خواست ادب کند، نیروی خدماتی را صدا می زدند، حتی یک نفر با صدای بلند داشت نوحه گوش می داد.

 دو سه تا کار دستم بود که تمامشان کردم، پشتیبانی که به واسطه آپلود شدن ماژول های جدید کارش کم شده بود انگار که حب "رو رو"* خورده باشد می رفت و می آمد و ذوق زده شده بود از آنکه بالاخره این مورد درست شده، ایده و طرح می داد، مرا می کشید آنطرف، باز می آمدیم اینطرف، یک نفر چیزهای دیگری می خواست،چهار خط برایش نوشتم، می خواست بگذارد تنگ گزارش کارش، مدیر پروژه بود، بعدا فهمیدم چه کار دارد می کند، خوشم نیامد، خودم را زدم به خریت.

با یک نفر کار داشتم، یکی دیگر آمده بود و داشت مثل آدم کوکی با او بدون توقف حرف میزد، هیچ جور نمیشد از دستش خلاص شد، دو ساعت تمام حرف زده بود، آخرهایش دیدم طرف ایستاده و آن یکی همچنان داشت آسمان و ریسمان می بافت، من خسته شده بودم چه رسد به شنونده اش، بی خیال شدم و زدم بیروم، قبلش رفتم اجازه گرفتم.

 رئیس لم داده بود روی صندلی اش و تقریبا در آن فرو رفته بود، کتش تنش بود، حتی در کتش هم فرو رفته بود،انگار از من راضی بود، نگذاشت حرفم را تمام کنم، گفت برو، فکرش را نمی کردم، دفعه ی قبل غرولند کرده بود، خوشم نمی آمد کسی با غرولند حرف بزند، بیشتر از اینکه خودم باید یادم می رفت دوست داشتم او هم یادش رفته باشد که دفعه قبل برای مرخصی غر زده بود و گفته بود کمتر بروید، علاقه ی عجیبی داشت به اینکه پشت میزت باشی، حتی اگر حقوق برنامه نویس را می گرفتی و بافتنی می بافتی.

بیرون هوا خوب بود ، شهر را دوست داشتم، خیابان ها و آدم هایش را، بیرون آمدن در ساعت اداری را دوست داشتم، ساعتی که همیشه توی یک فضای دربسته باشی وقتی می آیی بیرون حکم آزادی از یک حبس توافقی را دارد.

باید می رفتم جایی که سمت چپم پنجره داشت و از آنجا درخت پیدا بود، چند تا درخت عرعر سبز و باد هم می آمد،آدم ها آهسته راه می رفتند و یواش حرف میزدند، محیط ساکت بود و دخترکی آنجا بود که لبخند آرامی روی لبش داشت و آرام تر از آن، نگاه کردنش بود.

به پرتاب شدن از درون یک فضای طوفان زده به بیرون می ماند، بیرونی که یک تپه است پر از علف، یکهو که به سکوت تپه و میان حرکت آرام علف ها پرتاب شوی شوکه می شوی، مثل این است که خواب دیده باشی.

چند شب پیش خواب دیده بودم، خواب آن وقت ها که دانشجو بودم و فکر می کردم که رسالتی جز در رفتن از زیر درس خواندن و کتاب های غیر درسی ورق زدن ندارم، هنوز توی فکر خواب بودم و دلم می خواست همه اش خواب بیینم، فکرم را پاک می کرد، دور می کرد.

* یک نفر که زیاد می رفت و می آمد، مادربزرگم به او می گفت مگر حب رو رو خوردی که یعنی مگر قرصی خوردی که به رفتن و آمدن وادارت می کند.

+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۵۴ ب.ظ توسط zmb |

دنیا پر از محدوده های کوچکی است که دل است و مغز، روی تنی سوار اند و این سو و آن سو می روند و می بیند و تحلیل می کنند و برای خودشان جهانی می سازند که با همه ی فرق هایشان حق بودن را داشته اند،برای همین هم هستند که حق اش را داشته اند.

به گمانم آن جهانی خوب می شود و راحت تر که برای همه چیز دست کم یک تعریف دارد،دنیای آدم هایی که هیچ چیز را رها نمی کنند، خودشان را درگیر معانی می کنند و برای همه چیز یک رنگ دارند، حتی برای آنچه به زعم بعضی ها زشت است، زشتی به گمانم وجود ندارد، دایره ی هستی گاهی جوری می چرخد و چیزها را طوری می چیند که بعضی اتفاقها و بودن ها زشت می شود، وگرنه خَلق زشت نیست.

فکر کردن و حرف زدن در فضایی که درست و غلط معلوم است ذهن آدم را گیاهی می کند که همه ی برگ هایش تازه و زنده است و رشد می کند، قد می کشد،آنجایی که آدم می داند اگر زشت است یا زیبا باید بپذیرد ، باید خصلت هایش را بشناسد و بداند که مربوط به اوست، اینجور وقت ها دنیا یا سیاه و یا سفید نیست، پر از رنگ هایی است که آنها هم خَلق اند، یک روز خلق شدند و دیده می شوند ،شفاف اند و درخشنده،معلوم اند و صادق. مثل صداها، صداهایی که خلق اند، صدای خوش موسیقی، صدای بلند سوت های پشت سر هم طوطی ،خواندن های یواشکی قناری،صدای بم کبوتر،صدای حرف های آدم.

حرف های آدم هایی که به بودنشان احترام می گذارند و می بینند.خوب و بد را صاف و درست می بینند، حقیقی.


+ نوشته شده در دوشنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۲۵ ق.ظ توسط zmb |

پارامتر هایی که سازگاری را زیاد می کنند زیاد می شود،هم سازگاری را زیاد می کند هم آدم را وابسطه می کند، بی آنکه من فهمیده باشم این پارامترها به زندگی ام اضافه شدند و کوچکترین تغییر که اتفاق بیوفتد تازه متوجه اش می شوم، متوجه خیلی چیزها می شوم، اینکه آدم کمی هستم ، زیاد حرف زده ام، آدم به زندگی ام اضافه کرده ام، برای خودم خاطره ساختم، اسم، مکان، قیافه، صدا، بو.برای خودم قالب درست کردم، نمی شود اصلا بدون قالب زندگی کرد، هی عوض کردنش هم می شود آدمی که دائم در حال تغییر است، آنوقت هم باز قالب داری.

وقتی هایی جداره هایش آزار دهنده است، گاهی حتی اندازه اش، شمایلش، موقعیتش، خود قالب شاید خوب باشد اما جایش خوب نباشد.درونش خوب باشد، بیرونش ناجور، حتی برعکس، یک روزگاری شاید اصلا آن قالب خواستنی باشد، بعد مایه ی دردسر بشود، ولی همه اش را خودم درست کردم، ریز ریز و سر فرصت، شاید حواسم نبوده که ترکیب بعضی چیزها شاید با هم به درد نخور بشود یا حتی نفهمیدم بعضی عادت ها کاری کرده که حالا نمی شود نباشد، یک بخشی از من است.

دلم می خواهد بروم احوالپرسی ،یک چیز به درد بخور بخرم و بروم احوالپرسی کسی که از دیدنم خوشش بیاید، کسی مثل ننه که از وقتی مُرده فکر می کنم بی کس و کار شده ام و هیچکس هم برایم دعا نمی کند.آن هم یک جور قالب بود که برای خودم ساخته بودم، دوستش داشتم، به کسی ربطی نداشت ،برای من بود،من و ننه، ننه را دوست داشتم، نمی فهمیدم چرا، هنوز هم نمی دانم چرا، دلم برایش تنگ می شود، زیادی.حالا فکر می کنم پارامتر برای اینکه با نبودنش سازگار بشوم کم است.

برگ درختان دماوندی ترسیده، از باد نیامده ی پاییز،از نیامدن پاییز، آدم می فهمد به زودی یک خبرهایی می شود، بارانی، بادی، چیزی.آدم یک جایی توی دلش بچه مدرسه ای می شود و فکر می کند قرار است چیزی تمام بشود و دل توی دلش نیست برای آن چه که قرار است شروع بشود.

شب هر شب سرد تر می شود، صبح ها یخ زده بیدار می شوم، بیرون که می روم هوا آنقدری هست که بشود گفت تابستان دماوند تمام شد، بین روزش را نمی دانم،خیلی وقت است روز را تهران بودم.شب ها که بلندتر بشود دو سه روز پشت سر هم می مانم دماوند، شاید مرخصی بگیرم، شاید هم اصلا سرما بخورم و مجبور بشوم بمانم، در هر دو حالت خوب است.

شب های بلند و روزهای سرد و کوتاه چیز دیگری است.

+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۳۸ ب.ظ توسط zmb |

حرف سر آن عبارت بالاست و فقط یک برنامه نویس می تواند بفهمد چیست وقتی می زند دیتای یک تیبل را نابود می کند و مشتری هم دارد که دقیقا از پنج دقیقه بعد از رخ دادن حادثه شروع می کنند به تماس گرفتن و شلوغ کاری که چه شده و درستش کنید و این داستان ها.از همان ثانیه های اول جفت پاهای فرد شروع می کند به تکان خوردن آنهم به شدت و تنها علتش این است که همه دنیایی که در اختیار اوست برای حرکت کردن و فعالیت کردن و حرص خوردن همان مانیتور های کوچک جلویش است که با حرکت ماوس در یک دایره ی چند سانتی می شود کل اش را پیمود بی آنکه جای مانوری باشد، وقتی فضای حرکت انقدر کم است و شدت فشار عصبی زیاد است سندروم پای بیقرار عود می کند.

آقای کاف زده بود کل دیتا را آپدیت کرده بود و نمایش پنجاه هزار تا رکورد را غیر فعال کرده بود که شاید بیست درصدشان باید نمایش می شدند و این اشتباه به خاطر این بود که موقعی که داشته دستور را انتخاب می کرده خیلی سریع این کار را کرده بود و قسمت شرط انتخاب نشده بود. البته بک آپ داشتیم، این یکی از خاصیت های ما برنامه نویسان است که از همه چیز یک کپی داریم ، با اسمهای اجق وجق و در جاهایی از دیسک که به فکر جن هم نمی رسد، بک آپ ها را پیدا کردیم ولی نمی شد بر گرداند، اصلا هارد جای نفس کشیدن هم نداشت چه رسد به ریستور کردن دیتا بیسی با آن حجم.

برای دانلود فایل بک آپ از روی سرور به هر ترفندی متوسل شدیم، نمی شد، آخرش یک کار خیلی غیر امنیتی کردیم ، ده دقیقه یک پورت را باز کردیم و فولدر بک آپ ها را گذاشتیم روی آی آی اس، روی همان پورت و فایلش را با دانلود منجر آوردیم پایین، بعد هم روی هارد لوکال ریستورش کردیم  و دیتای آن تیبل را اسکریپت کردیم و باز آن فایل را بردیم روی سرور و اجرایش کردیم، مشکلات کمبود جا و کم بودن حافظه و خطای dump memory و هر کوفتی که می شود در این فرآیند ها رخ بدهد از connection terminate گرفته تا هنگ کردن کل سیستم را هم اضافه کنید.

 کاری که باید سر جمع ده دقیقه ای انجام میشد چهار ساعت طول کشید، درست بعد از برگردانده شدن داده ها سه دقیقه بعد مدیر پروژه آمد،و این یعنی بعد از کلی بدشانسی، یک خوش شانسی. یک اشکال این وسط ها ایجاد کرده بودیم که بدون اینکه به روی مبارک بیاوریم که چطور ایجاد شده رفعش کردیم، مدیر پروژه هم نفهمید و مدیر عامل هم، اما تقریبا همه فهمیدند یک چیزی شده ، ولی آنکه دقیقا چه شده را نه.

این هم یک خاصیت دیگر ما برنامه نویسان است که وقتی خراب کاری می کنیم خیلی هوای هم را داریم و مغزمان اساسی به کار می افتد که مشکل آن یکی را جوری حل کنیم که بالا دستی هایمان نفهمند ، یک خصیصه ی دیگرمان این است که فرد خراب کار معمولا آنقدر دست و پایش را گم می کند که نمی تواند یک فایل را درست کپی کند و برای همین هم برای جمع شدن گندی که خورده در سیستم حتما یک نفر دیگر باید دست به کار شود و آن یکی فقط پاهایش را در حالت ویبره نگه دارد و اطراف را بپاید که کسی بویی نبرد و البته از شدت عصبیت هزار رنگ عوض کند.

+ نوشته شده در شنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۹:۴۹ ب.ظ توسط zmb |

اصلا از چیزهایی که داشت می گفت سر در نمی آوردم، حتی از دردسرهایش، من یک زندگی ماشینی داشتم، کار می کردم، کد می زدم، مطلب می خواندم، از این شهر به آن شهر می شدم، همه اش طبق یک برنامه ریزی بود، باید اینطور می شد،یک مسائلی هست که باید انجام بشود و وقت هم همیشه کم است، نمی شود پا روی پا بیاندازی و یک بعد از ظهر را بگذرانی و به این فکر کنی که فردا هم بالاخره یک جوری می گذرد، من انتظار فردا را نمی کشیدم، فردا همیشه زودتر از آنی می رسید که من امروز را زندگی کرده باشم.

حتی صبح زود بیدار شدن هم خسته ام نمی کرد، چیز وحشتناکی است، که هیچ حسی نداشته باشی  نسبت به سختی های زندگی ات ، کلافه ات نکند، عصبی ات نکند، مثل یک آلیاژ بودن است، که نفهمی وقتی یک نفر می گوید حوصله اش سر می رود یعنی چه.

انگار برای بار هزارمین است که اینها را می گویم، در تمام مدت این هزار بار تکرار این ماجرا، فقط از روشهای مختلفی برای بیانش استفاده کرده ام وگرنه حرفم یکی است، زندگی ماشینی.

خسته هم نیستم، از این ماشین شدن و مثل ماشین زندگی کردن خسته نمی شوم،اصلا چیزی نیست که خسته ات کند، فقط نقطه های مشترک  کم ات با دیگران آزار دهنده می شود، اصطکاک ها زیاد می شود و آدم ها دائم دنبال حاشیه های زندگی تو می گردند و حفره های عاطفی... لابد هست که تو مثلا فلان کار را کردی و فلان حرف را زدی و فلانی هست و فلانی رفت و ...، با این حال اگر وجود هم دارند انقدر مشغولی که دیده نمی شوند، شاید هم اشتباه می کنم ، شاید این زندگی آدم را خسته می کند.

زد به پایم و گفت تو اصلا چیزی حس می کنی، بوی سیگار دخترکان پشت سرش را حس می کردم که مثل اگزوز یک ماشین آشغالی دود راه انداخته بودند، بی مزه بودن چیپس و پنیر جلویمان را هم حس می کردم، مزه ی کوکا و خنکی اش را هم و خوشم آمده بود ، حالم حتی از ترکیب میز آنطرفی که یک مرد پنجاه ساله و یک دختر بیست ساله بود هم بهم خورده بود،از تاریکی کافه عصبی شده بودم،آهنگ کریس دی برگ را اما دوست داشتم ، دلم می خواست بزنیم بیرون.

آهنگ تمام شد،زدم به پایش و گفتم منم یک احساس هایی دارم، پاشو بریم بیرون.

زدیم بیرون.

توی مترو که پیاده شد، پشتم را کردم به جمعیت زنانی که جنس می فروختند و می خریدند و حرف می زدند و نگاه می کردند و چُرت می زدند و خودشان را توی آینه های کوچک دستی تماشا می کردند و میک آپ صورتشان را تجدید می کردند و اس ام اس می فرستادند و دنبال شکار کردن یک جای خالی تر بودند و روسری هایشان را در می آوردند و موهایشان را زیر و رو می کردند و دوباره روسری را مثل یک شی اضافه روی سرشان می گذاشتند و حرف می زدند و ساکت می شدند.

پشتم را کردم به جمعیت و سرم را چسباندم به شیشه و بیرون را تماشا کردم، تاریکی تونل مترو ،قیافه ی تنهای خودم را، که مثل یک تابلوی نقاشی کج سلیقه چسبیده شده بودم به دنیا و رد شدن تند قطار و احساسی که لابد یک جایی گذاشته بودمش زیر پایم و قِرِچِ صدای له شدنش را گوش داده بودم و رد شده بودم، همه را توی تونل سیاه می شد دید.

من بودم و رد شدن تند قطار و احساسی که می گذارمش زیر پایم و صدای قِرِچ له شدنش را گوش می دهم و می گذرم و تونل هم تمام می شود.

+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۹:۴۳ ب.ظ توسط zmb |

می خواستم فراموش کنم، می خواستم خودم را بزنم به آن راه که یعنی خبری نیست، که اهمیتی ندارد دنیا چه خبر است ، ما زندگی خودمان را داریم، دنیایی که می تواند بدون همه ی زشتی هایی که اطرافش است برای خودش زیستی جداگانه داشته باشد، می خواستم خبر نخوانم، اصلا دنبال اخبار سیاسی نرفتم، توی گوشم هدفون گذاشته ام که تحلیل ها و حرف های دیگران را نشنوم،می خواستم به دنیای آی تی فکر کنم،به نشر علم، به افزایش امید و انگیزه بین فارغ التحصیلان دانشگاهی، دلم می خواست دنبال راههای خوب برای جفت و جور کردن کسب و کارهای تازه در دنیای اینترنت بگردم، از تجربه های دیگران بخوانم.توی سایت های خارجی داشتم نگاه می کردم، اخبار آی تی بود، نفهمیدم چطور وسطش یک خبر از جنگ گذاشته بودند، نفهمیدم چرا لینک را باز کردم، نفهمیدم چرا خواندمش، نفهمیدم چطور اعصابم زیر پوتینهای لجن بسته و واکس خورده ی سربازهایی از یک قاره ی دیگر اینجا در خاور میانه له شد...

یاد سالهای جنگ برای من چیزهای کوچکی است، صدای آژیر است، پیشبند آبی چهارخانه ی مامان است که بسته بود و داشت ظرف می شست و یکهو وضعیت قرمز شد و به سمت من و برادرم دوید و ما را برد یک گوشه ی امن، یاد سالهای جنگ یاد قطع شدن زیاد برق است و بازی کردن با نور شمع ، یاد صدای انفجار است و تهوع و استفراغ، یاد رکود اقتصادی است که مغازه ی کتاب فروشی مان سر یک چهار راه پر رفت و آمد تهران سه دهنه بود و روزی صد تا تک تومانی هم دخل نداشت، یاد جنگ، یاد ورشکستگی بابا است و نابود شدن همه ی زحمت هایش که مثلا فرهنگی بود،یاد جنگ یاد یکی یکی کم شدن کتاب هایش از توی کتاب خانه ی شخصی اش است، وقتی مامان می بردشان و می فروختشان و نان می خرید.

یاد سالهای جنگ برای من خیلی کمرنگ است، مثل یک خوابِ ناشفاف است که وقتی می آید بی حس می شوم و سرشار از یک نفرت ناشناخته که مرا وا می دارد تا با جنونی بی حساب داد بزنم، شما را به خدا شروعش نکنید... کدام خدا اما؟

این سالها جنگ یاد نیست، همین اطراف است، افغانستان است، عراق است،همسایه است، کشورهای جهان سومی است،کشور هایی مثل وطنم.نزدیک وطنم.

این سالها جنگ یعنی اول آدم ها توی مرزهای بسته به جان هم می افتند و بعد دیگران روی این تن های زخم خورده و سالم و محتضر شروع به خوردن و نشخوار کردن می کنند، این سالها فقط خبرها و عکس ها و فیلم ها نیست که حال آدم را بد می کند، بیچاره شدن و رها کردن است، تجاوز دسته جمعی به وجود کودکان بی پناه است و زنان و مردانی که طعمه ی همیشگی قربانی کنندگانی بودند از نوع خودشان، آنهم همین نزدیکی.

این سالها جنگ یعنی اول شروع شدن بی قانونی و بی ارزگی و نامردی و زورگویی و در آمدن صدای مردم و هرج و مرج و بعد هم دندان های تیز کسانی که ادعای بشر دوستی شان باعث می شود ، سربازانشان از کثیف ترین جنایت هایشان عکس بگیرند و عین کارت پستال بین هم دست به دستش کنند.

اگر بهم ریختگی و بی قانونی داخلی تمام شود مگر می شود کشورها آقابالاسر هایی پیدا کنند که فقط می کُشند و می برند و مستاصل و گرسنه و برهنه رها می کنند و به سوی دیگری می روند،این سالهایی که خیلی آرام آرام و با توافق و رای های بین المللی است که انسانها وظیفه دارند همدیگر را نابود می کنند.

پ.ن:کاش درباره صلح بنویسید،درباره ی نجنگیدن، درباره ی روزهایی که نمی خواهیم خونریزی و جنایتی باشد، و اگر نوشتید یا جایی نوشته ای خواندید مرا هم دعوت کنید... سپاس.

دلم شور می زند

دنیای لعنتی

گزارشی از یک چند روز معمولی

+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۱۸ ب.ظ توسط zmb |

دوست داشتم همه چیز را توجیه کنم، شاید هم دلم می خواست دست از سر هر چه به آن پیله کرده بودم بردارم و بی خیال باشم، یا حتی دوست داشتم یک نفر همه چیز را برایم روشن کند، یا اصلا از اول تعریف کند، مثل وقت هایی که انقدر قاطی جزئیات یک قصه می شوی که اصلش یادت میرود.

با اتوبوس برگشتم، داشتم روزهایی که چند ماه حقوق نگرفته بودم را یادآوری می کردم، صرفه جویی کردن در پول آنوقت خیلی مهم بود،هزار تومان هم برایم ارزش داشت، حالا می خواستم دوباره یادم بیوفتد،می خواستم تمرین کنم که شاید یک صفر از جلوی درآمدم کم شود، که شاید اصلا یک روز کلا صفر شود.

هفت و ده دقیقه سوار شده بودم و یک ربع به نه رسیدم خانه، نفهمیده بودم اینهمه توی راه مانده ام، خستگی تنِ کوفته وقت پیاده شدن یادم انداخت.بغل دستی ام را تا نزدیک پلیس راه دماوند ندیده بودم، حتی نفهمیده بودم یک پیرزن است، وقتی به سمتش برگشتم از اینکه یک نفر کنارم است جا خوردم.دلم می خواست موقع پیاده شدن با هم پیاده می شدیم و دستم را می گرفت و از خیابان ردم می کرد، از پاییدن ماشین ها موقع گذشتن از خیابان دلزده شده بودم.

برای کسب رزق حلال حمد خواندم، قبل از آن هم خوانده بودم، چند روز قبل، از نزدیک شدن حرامش هول کرده بودم، یقین داشتم حمد خواندن همه چیز را مرتب می کند، می ترسیدم یک روز این را یادم برود، از آن روز و از فراموش کاری های خودم ترسیده بودم، از اینکه کسی یادم نیاندازد می ترسیدم، که یعنی کارَت ساخته است.

نیمه راه جاده تاریک شده بود،مردمک چشم هایت اینجور وقت ها گشاد می شود، خوب نمی بینی ، اما همین که نمی دانی خوب نمی بینی دقیق ات می کنی. یک جایی جاده برای یک لحظه ی کوتاه بوی خیلی خوبی می آمد، بوی چون ترِ تازه سوخته، همراه بادی که هیچ چیز دیگری قاطی اش نبود.یعنی انقدر تاریکی بی اثر شده بود که بوی خوش چوب سوخته را یک لحظه هم اگر بود خوب می فهمیدی. تاریک شدن جاده را انگار فقط من دوست داشتم، باد و بوی خوش را همه.

پ.ن:این متن را می نوشتم و سعی می کردم پاراگراف ها را کوتاه بنویسم، دوست داشتم کم کم زندگی کردن را با عادت های دیگری تمرین کنم.

+ نوشته شده در جمعه هشتم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۳۵ ب.ظ توسط zmb |

وقتی از تو می نویسم معنایش این است که از آنچه می شد ننوشتش تغییر کرده ای و نوشتنی شده ای،خیلی واقعی شده ای، گاهی خیلی بهم نزدیک می شویم، مثل آدم هایی که زانو به زانوی هم می نشینند به حرف زدن،گاهی هم دوریم، دلم از دوری می گیرد، شاید اصلا یک روز بروی، دلم از رفتن هم می گیرد، اما نمی شود کاری کرد. من هرگز گمان نکردم که تو مرا دوست داری یا به من فکر می کنی و خب...

همیشه به اینها فکر کردم، به این فکر کردم که دوست نداری درباره ی بعضی چیزها با من حرفی بزنی چون حرفی نداری در آن باره، آنهم با من، همیشه با خودم گفتم پس نباید اذیتت کنم.نباید وقتی دوست نداری درباره ای صحبت کنی من هم آن را وسط بکشم،اگر هم پیش آمده ناخواسته بوده، من حالم از خودم بد می شود اگر بدانم کاری کردم که ناراحت شدی، حتی یک لحظه ی کوتاه.

دلم می خواست بلد بودم به تو محبت کنم، یعنی بفهمم تو چه چیزی را محبت حساب می کنی و من هم همان را برایت انجام بدهم.دلم می خواهد بتوانم خوشحالت کنم، خیلی زیاد، دوست دارم بدانم دلت چطور شاد میشود، دلم می خواهد بتوانم آرامت کنم، یعنی که بفهمم آرامش برای تو چطور محیا می شود ،و البته این برایم مهم است که انجام دهنده ی آن کارهای خوب برای تو من باشم ولی بیش از آن مهم است که تو آرام شده باشی، غمت کم شده باشد،فکر کرده باشی که کسی به تو فکر می کند، هر چند خیلی آدم کوچکی باشد، اما به هر حال ذهنش مشغول توست،خیلی وقت ها مشغول توست.

من دلم می خواهد تو خوش باشی، خوش بخت یعنی، راحت، آرام،خوشحال، قلبی یعنی.شاید تو فکر کنی کسی نبودی که بتوانی اینطور مرا مشغول خودت کنی، این از همه بدتر است، تو خیلی هستی برایم،تو البته شاید در باره ی من و خودت هرگز فکر نکرده باشی،  یعنی که چیزهایی غیر از من هم اگر نبود و فقط من دیده می شدم باز هم بودن و نبودنم اهمیتی نداشت برایت، خب البته اشکالی ندارد، می دانی ... دوست داشتن آنقدر خوب است که می ارزد، می ارزد آدم تو را دوست داشته باشد ، حتی اگر ندانی.یک بار دوست داشتم اینها را برایت شفاف کنم.

پ.ن:من این متن را برای تو نوشته ام، همین تو که داری می خوانی،همیشه برای تو نوشته ام،از خیلی وقت پیش،شاید از اولش، وقتی نمی دانستم اصلا کیستی یا حتی وقتی می شناختمت، به هر حال برایم مهمی،از اول برایم مهم بودی یعنی.دیگران به تو می گویند مخاطب، من به تو می گویم هم صحبت ، شریک فکر های هم اصلا.

+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۳۲ ب.ظ توسط zmb |

چند روز تنها بودم، متوجه نشده بودم چند روز است، اما زمان کمی نبود، تنهایی و خالی بودن خانه را درست نفهمیده بودم ، مثل اینکه همیشه در یک پیله ی باز نشدنی گیر کرده باشی که فرق نکند از نظر جغرافیایی کجای دنیایی، آن پیله نمی گذارد چیزی آن بیرون را ببینی و کم و زیاد شدن آدم ها را حس کنی، هرچند پیله ای در کار نبود.

دلم کار تحقیقی می خواست، بنشینم و برای خودم بخوانم، با دقت و بدون عجله، از توضیح دادن و خروجی درست کردن و حرف زدن کلافه بودم، از هر روز توی جاده نشستن توی ماشین های مزخرف ، همسفر شدن با هر جور آدمی، تحمل کردن بوی سیگار، دعوای مسافرها و راننده، موسیقی های مبتذل و دست چندم ضبط ماشین ها ، از چای خوردن هم حتی کلافه شده بودم.از هر روز عصبی شدن به خاطر غیر اصولی بودن کار هم خسته بودم.اندک شده بودم، حرفهای دم دستی و مزخرف می زدم،به چیزهای بی مایه فکر می کردم،به خاطر پول کار می کردم، حوصله ام از خودم سر رفت.استنطاق و محاکمه کردن فایده نداشت، خودم را زدم به آن راه، داشتم تصمیم می گرفتم به ساکت شدن،موسیقی را با صدای بلند گوش می دادم و فکر می کردم و تن شوپنهاور را توی گور می لرزاندم که می گفت تفکر باید مثل عدسی باشد و باید روی یک موضوع متمرکز شود، که عامل عدم تمرکز را سر و صدا می دانست و آزارش می داد.

رفتم انقلاب ، کتاب خریدم ، سه تا می خواستم، ده تا خریدم، کتابفروشی جایی است که توقف بیجا در آن مانع کسب نیست، باعث کسب است.مجله هم خریدم و دو مقاله اش را همان وقت خواندم، یکی از کتاب ها را هم دستم گرفتم ، چهل پنجاه صفحه اش را رفتم جلو، یک سری فایل صوتی داشتم ، ریختم روی گوشی ام، صبح ها توی راه گوش می دهم، حرفهای خوبی است، از آن حرفهایی که من تا بحال به آن فکر نکرده بودم و دنبال یاد گرفتن درباره اش هم نبودم، شاید فکر کرده بودم لازم نیست، اشکال کار همین است که آدم بعضی چیزها را عمدا فراموش می کند،با خودش می گوید به وقتش یاد می گیرم، یاد گرفتن وقت ندارد، این را قبلا نفهمیده بودم.

هوا دارد خنک تر می شود، تاریکی هم بیشتر می شود، روز یک جور آب رفتن را هر سال همین وقت ها تجربه می کند،هم از صبح ، هم از عصر، از آن وارفتگی و شل شدن تابستانش خوشم نمی آید، پاییز و زمستان را بیشتر دوست دارم، سرما چیز دیگری است، آدم را در خودش جمع می کند، هیزم می خواهد،سنگ چخماق، آتش می خواهد یعنی که تکاپو، کمتر حرف زدن، وسعت یافتن، راههای زمینی پیدا کردن، گوش شدن، چشم شدن، فقط مدخل های ورود داده را باز گذاشتن، کوره شدن، پختن.سرما چیز دیگری است. 

پ.ن:عارفی گفت سه چیز دل را سختی دهد: خندیدن بدون شگفتی، خوردن بدون گرسنگی، سخن گفتن بدون نیاز.

+ نوشته شده در دوشنبه چهارم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۹:۵۳ ب.ظ توسط zmb |

آدم یاد می گیرد با ممیزی زندگی کند، نه آنکه فقط اجتماع و حکومت این را به او آموزش دهند ، شاید سنگ اول بنای قبول ممیزی در خانواده ای گذاشته می شود که همیشه در هراس برهم خوردن آرامشش توسط عوامل خارجی فرزندان را به قبول هر آنچه که حتی در اجتماع قانون نشده وامی دارد، به قبول قوانینی که توسط یک فضای رعب حاکم گشته، یک جور تبعیت از عرف، یا حتی تبعیت از قوانین و دستور العمل هایی که مکتوب شده اش هیچ جا دیده نشده بلکه هرکسی تقریبا با آموزش های متعدد غیر مستقیم و از مجاری مختلف  به آن اشراف پیدا کرده است.

اینطور است که کم کم  داشتن فکری غیر از حرکت همیشگی اجتماع نه تنها نمی تواند عادت شود، بلکه هرگز به شکل یک حادثه هم در افراد رخ نمی دهد.مثال ساده و ملموسش آنکه که اگر روزی طی فرآیند های پشت سر همی به این نتیجه برسیم که گروهی یا افرادی بی پایه به مقام اجتماعی خاصی رسیده اند، یا اصلا به فکر بررسی پایه تقدس اشخاص در اجتماع فکر کنیم ، چیزی در درون خود آدم است که نمی گذارد بت بزرگ منزلت بعضی ها شکسته شود، یا ترس عجیب از اینکه نکند تر و خشک آن گروه با هم بسوزند یا نکند او دچار توهم شده است،و بدتر از همه ترس از عقوبت داشتن آن فکر ،آنوقت است که می گردد دنبال راه توبه کردن از اینکه فکرش شبیه همه ی جریان های موجود حرکت نکرده است. آنهم در جامعه ای که ابزار قدرت و منزلت یافتن اشراف زادگی یا ثروتمندی نیست بلکه عوامل مختص اجتماع ایران است که آدم ها را بزرگ می کند ، چیزهایی شبیه سابقه داشتن در جریان های اجتماعی مثل انقلاب و جنگ، یا شاید حتی سابقه ساختن، تملق ، تظاهر به درویشی  و ...

یک جور ممیزی کردن تفکر از درون است که نمی گذارد بندهای اندیشه باز شود و بدتر از آن وقتی است که فکر کنیم بندی وجود نداشته و ندارد، با اینکه اندیشه ها همیشه از یک یا چند کانال خاص با رویکرد مشابه تغذیه می شوند. حتی اگر آن کانال درست بود کانالیزه شدن اطلاعات قطعا افرادی می سازد که به مرور تصور می کنند درست اند و جز آنها کاملا غلط است، چیزی که می شود به آن گفت عُجب و قطعا نتیجه آن هرچه باشد پویایی نیست.

عادت شدن فکر کردن های مختلف در بین مردم و نگاه کردن و اندیشیدن با رویکرد های گوناگون و نه فقط بین یک گروه خاص (که به مرور منزوی می شوند)، آدم های جریان ساز و محرک های اجتماعی می سازد و فلسفه های جدید شکل می گیرد و نظام در خود و بدون اصطکاک شدید با مردم کم کم صاف می شود، از آنکه حکومت ناگزیر برای برقرار ماندن، نظم را حفظ می کند. در کنار این نظم و امنیتی که با بازوهای قانونی بر پاست تضارب آرا هم وجود دارد ، در حقیقت مردم نظام را مجبور می کنند که بر پایه ی عقلانیت عمل کند ضمن اینکه یاد میگیرند در پذیرش رای دیگری سعه صدر داشته باشند و تنوع عقاید و سبک های موجود را بیاموزند، یک جور حق دادن به یکدیگر ،برای زندگی کردن و برای بیان شدن، با وجود اختلافات.

در چنین شرایطی آدم ها سعی می کنند برای توجیه رفتار و اندیشه های خود دلایل عقلی و منطقی داشته باشند و زور و قدرت و رانت و عوامل غریزی دیگر عملا برای اثبات حقانیت بی استفاده می شود ، چون عموم مردم اهل تفکر هستند و فرمان راندن و عمل کردن با روش های ماورایی و خارج از دلیل با نپذیرفتن اجتماع روبرو خواهد شد، و شخص به سادگی و سرعت توسط اجتماع پس زده می شود.

پ.ن:به امید روزی که اگر اشکال یک سیستم با وجود علنی بودن مبتذل اش بیان شد، فرد بیان کننده تهدید به حذف نشود ، بلکه راههای بیان اشکالات آنقدر باز باشد و مغز های کاوشگر و اصلاح کننده آنقدر زیاد که تملق و چاپلوسی و عدم عقلانیت، قدرت و به تبع آن تصمیم نیافریند.

+ نوشته شده در شنبه دوم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۹:۳۳ ب.ظ توسط zmb |

شب فرق دارد، فرقش را آدم تا خیلی سال شاید نداند،شاید تا وقتی که شب میان شوری آب دریا و زلالی باران نمانده باشد فرقش را نفهمد، وقتی که شروع می کنی به راه رفتن، اولش حواست به کفشت است که خیس نشود ، بعد به پاچه های شلوارت،از آسمان که باریدن می گیرد، حواست به سرتاپایت است که خیس نشوی، بعد بی خیال همه اش می شوی، کفش هایت را دستت میگیری و می گذاری ماسه مثل موجود زنده ای بین انگشتانت بخزد،می گذاری باران هم ببارد،می گذاری صدای دیوانه ی دریا همه ی صداها را ببلعد. از یک جایی به بعد سکوت عجیبی برقرار می شود ، سکوتی که فقط صدای موج است و دیگر هیچ چیز.پهنه ی سیاهی شب را لبه های سفید و معلوم امواج، خط های پهن و پویایی می اندازند که هی تمام می شوند و دوباره شروع می شوند، مثل همه ی قصه های زندگی که هی شروع می شوند و تمام می شوند، باران قطره قطره تر می شود، رعد نیست، دریا نمی گذارد، یکه تازی صدایش ، برق هست اما، تنهایی هم هست،بیشتر می شود، عمق پیدا می کند، فرو می رود توی چشمهایت، جایی که جاذبه افقی می شود، نمی فهمی تو به سمت دریا می روی یا او به سمت تو می آید، بعد حتی گم می کنی ساحل کدام طرف بود، نیم دایره های آرامی که یکهو جایی میان خودشان جمع می شوند و می کوبند به تو احاطه ات کرده اند و دنیا را به دَوران می اندازند، همانجا در کرانه، بهترین جای دنیا می شود برای سالها بیتوته کردن، رفتن و برگشتن، حرف نزدن،برای اینکه بدانی جانت چقدر عزیز است، اصلا چرا عزیز است، برای اینکه با خودت بگویی برگشتن به آن طرف ساحل برای چه، برای اینکه دلیل پیدا کنی برای زندگیِ بدون ماسه و دریا و باران، برای زندگی وسط شلوغی های شهر.

شب فرق دارد،

 دریا شب ها فرق دارد،

 دریا شب ها زیر باران فرق دارد،

 من هم دلم می خواست شب، دریا، زیر باران فرق کنم.

+ نوشته شده در جمعه یکم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۵۵ ب.ظ توسط zmb |