همه می دانستند، خودم هم می دانستم، همه همین جور زندگی کرده بودند، یک دفعه به خودت می آمدی و می دیدی که چیز به درد بخوری نداری، کار به درد بخوری نکردی، فقط بوده ای و ... همین، هیچ کس هم به رویت نمی آورد، انگار همه عادت داشتند،یا شاید نمی خواستند خودشان را قاطی ماجراهایی کنند که تهش فقط یک مشت توجیه می ماند و تو می خواهی سرِ عالم و آدم را درد بیاوری که جز بیخود بودن چاره ای نداشته ای.

بیشتر چیزها بی معنی می شود و یک جور تظاهر کاملا مشهود هستند که به راحتی می شود از آنها چشم بپوشی چون به نظر می رسد که انگار در یک جشن بالماسکه ای که شرکت کنندگانش همدیگر را باور می کنند و همه چیز را جدی می گیرند در حالیکه بکلی بازی است و مسخره است و بیهوده است و وقت گذرانی است.

شاید هم خودت را بزنی به آن راه، همان راه که در آن با یک تداوم بی انقطاع، سرت گرم خریدن کتانی چهارصد و هشتاد هزار تومانی در زمان آف شدن قیمتهاست یا  سر درآوردن از آنکه فلانی چند سالش است و ماشینش چیست یا اینکه کجا می شود با قیمت پایین تر دماغت را عمل کنی که خوب از آب دربیاید.سرت را گرم چیزهایی می کنی که همه می دانند مزخرف است و به درد نمی خورد همه از همه چیز خبر دارند اما سکوت کرده اند، مثل اینکه از چیزی می ترسند، به همان ماجرای لباس نوی پادشاه می ماند که کسی جرات نمی کرد بگوید لباسی در کار نیست.

پ.ن:این یک سیکل است که هر چند وقت یکبار به این نقطه اش می رسی.به نقطه ای که فکر می کنی چیزها خیلی بی خودی اند و از همه بی خود تر خودت هستی ، جای نگرانی نیست، رفع می شود! دوباره همه چیز به نظرت عالی می رسد و خودت هم خودت را آدم حساب می کنی و مثل بچه های خوب می چسبی به زندگی ات.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۲ساعت ۹:۱۱ ب.ظ توسط zmb |

یک کتاب بود با کاغذ های گلاسه، جلدش قهوه ای بود، دو زبانه، فارسی و ایتالیایی، می آوردمش و می گذاشتم جلویم، تمامش ورق ورق شده بود، من دوستش داشتم، هر صفحه یک عکس از طبیعت بود و یک قطعه ی کوتاه شعر.

من از باغ معنا می آیم،که در آنجا، حیات کائنات گیاهی است، من دیدم آنجا کبوتر می رویید،من خنده را دیدم کز دستان پونه بالا می رفت، و اشک را ، کز چشمان نرگس پایین می آمد، من از باغ معنا می آیم، که در آن ، خون هیچکس را نمی توان ریخت!

سر ظهرهای پاییز و زمستان که آفتاب می افتاد تا وسط اتاق کتاب را می گذاشتم جلویم و ورق می زدم و شعر ها را می خواندم و هر عکس را چند دقیقه ی طولانی تماشا می کردم.

تمام صخره های عالم را بر گرده ی من بنهید، مرا وادارید تا از دامنه ی بلندترین کوه، خرسنگ های بزرگ را تا قله فراز آورم، و دوباره باز آورم، مرا که خویشتن را،  در ازدحام تقدیر گم کرده ام!

تفریح روزهای جمعه ام بود و مثل یک کار خیلی بزرگ و هیجان انگیز وقتی به یادش می افتادم دلم را به تاپ و توپ می انداخت ، انگار لابه لای برگ های کتاب چیزی بود که مرا دوست می داشت،عمیق.

در من رودی از شکفتن جاری است، دست فراز آور ، تا از شاخه ی بازوانم برگ طراوت بچینی!

جمله هایش را پس و پیش می کردم و جای ضمیر ها را عوض می کردم و وقتی برای دوستانم توی سررسید ها یا دفتر های خاطراتشان یادگاری می نوشتم یک جمله از آن کتاب هم آخر نوشته ام ضمیمه می کردم و فکر می کردم خیلی خوب میشد یادگاری ام.

من از آن سرزمینم که آفتاب را در آن به حراج نهادند و هرچیز چون دوست داشتن ارغوانی است!

بعضی از شعرها هر قدر هم که کوتاه بود، به نظرم یک فلسفه ی طولانی می آمد.

سلام بر درخت ، که غرور تملک ندارد، و حتاش اگر به سنگ زنند می بخشد، بین شهادت و شقاوت فاصله، به درازای تفنگی است، سلام بر درخت که تا زنده است، از او قنداق تفنگی نمی توان ساخت!

دلم می خواست یک روز من هم از آن عکس هایی که توی آن کتاب بود بگیرم ، دلم می خواست شعر ها را فراموش نکنم و هنوز هم خیلی هایش را فراموش نکرده ام و گاهی وقتی راه می روم و برای خودم زمزمه می کنم.

تا ذره ای از چشمه ی نور تو در من است، خورشید هم به گرد غبارم نمی رسد!

بعضی شعر هایش را اما هرگز برای کسی نخواندم، برای کسی هم ننوشتم.

درود بر آن لحظه ی طوفانی

که جهان جز تو هیچ نیست

و تو

در ردیف سپیدار ها ایستاده ای!

پ.ن:عنوان واشعار که ایتالیک نوشته شده اند از کتاب تا ناکجا ، ریکاردو زیپولی،علی موسوی گرمارودی ،انجمن فرهنگی ایتالیا – تهران، 1363

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۹ ب.ظ توسط zmb |

نه خودم می خواستم تعریف کنم و نه کسی حوصله ی گوش دادنم را داشت، گاهی همه ی وقتت را می گذاری برای زندگی کردنی که جز برای خودت برای هیچکس دیگری معنایی ندارد،و این یعنی تنهایی محض.زندگی ای که حرف زدن از آن برای دیگران کسل کننده است و تکرار قصه هایی که قبلا هم آن را یک جایی یا شنیده اند یا خوانده اند و با معیارهای حس خوشبختی زورکی که مد است هم مغایر ، باید از فانتزی هایی حرف بزنی که جذاب باشد و آدم های فرو رفته در مصیب های روزانه را چند لحظه از همه چیز دور کند، یک خوشحالی مبتذل در دلشان درست کنی و بعد هم آن را با هیچ اشاره ای به کوچکترین موضوع ناموزونی خراب نکنی.

اینطور وقت ها همه مان شبیه هم بدبختیم اما دوست نداریم کسی برایمان توضیحش بدهد ، همه مان شبیه هم می خواهیم لبخند های تصنعی بزنیم ، خوشحالی های الکی داشته باشیم و رویاهای ساده ی نوستالژیک مان را کسی برایمان زنده کند و مثلا از چراغ اعلاءالدین و مدادهای روزنامه ای و کارتون دکتر ارنست و آبگوشت با پیاز و گلدانِ شمعدانی حرف بزند و ما هم دلمان غنج برود و خوش بشویم.

به نظر همه مان زندگی چیز کوتاهی است که یک بار امکانش را داریم و حیف است آن یکبار هم غم آلود باشد و ما با تجربه های هیجان انگیز آن را نگذرانده باشیم پس باید رنجر سوار بشویم ، غار علی صدر برویم و فست فودهای فری کثیف را امتحان کرده باشیم و اینطوری حس کنیم تجربه های خوبی پیدا کرده ایم و لذت برده ایم.

نه خودم می خواستم تعریف کنم و نه کسی حوصله ی گوش دادنم را داشت، من آدمی بودم که دیگران به قدر نفع و ضرری که از تعاملشان می دیدند دور می شدند یا نزدیک و من هم با اینکه ابراز انزجار می کردم از اینهمه کالایی رفتار کردن با آدم ها اما خودم هم عملا ،احتمالا، تکرار این روش بودم.

پ.ن:ساعت دوازده و ربع وضو گرفته بودم، ساعت چهار و نیم قبل از اینکه از شرکت بیرون بیایم رفتم نماز خواندم، می دانستم جاده شلوغ است، با عجله تا سر خیابان اصلی را رفتم، سوار یک تاکسی شدم که تا مقصد را توی ترافیک آرام آرام راند،راننده دعای عرفه گوش می داد،من هم گوش می دادم، همان قدر قسمتم بود، به اندازه ی ترافیک شبِ عید قربانِ یک مسیر شلوغ.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۴۹ ب.ظ توسط zmb |

خیالم راحت بود، نمی دانستم چرا،حتی دلم از آن راحتی خیال شور هم نمیزد، این را هم نمی دانستم چرا. پاهایم را دراز کرده بودم و جلویم را تماشا می کردم، دستهایم را توی هم گره می زدم و باز می کردم، سمت چپم را نگاه می کردم، بالا را، آسمان را، یک نصفه ماه یک جاهایی را روشن کرده بود که فکر می کردی تا آن وقت هرگز روشن نشده است،لابه لای چند تا ابر بود و هی نورش را به اطراف پخش و پلا می کرد و خوشت می آمد از تماشایش.اینجور وقت ها دلم یک دل قرص می خواهد که پیاده بشوم و راه بیوفتم به یک سمت نامعلوم، حتی شده نیم ساعت.

توی یک وسیله مکعبی نشسته بودم که چهار تا چرخ داشت و خیلی صدا درست می کرد و چنان می گازید که خیال می کردی زودتر از همیشه می رسی ، هر چند مینی بوس بود و دیرتر می رسیدی.

با خودم فکر کردم اصلا چه جایی بهتر از این مستطیل متحرکِ شلوغ که دارد به سمت شرق می رود و بی وقفه ماه را نشانت می دهد، ساکت نمی شود و تکان های ریزش هم کم نیست، آنقدری هست که نتوانی سرت را به شیشه تکیه بدهی و بخوابی، که یعنی خواب تعطیل، هر چند من خوابم نمی برد.

جاده برایم یک مزیت بزرگ بود، هر روز وقت می شد به خیلی چیزها فکر کنم، صبح ها که می رفتم و عصر که برمی گشتم، به همه چیز می توانستم فکر کنم، حتی اگر فکر نمی کردم بهانه ی وقت نشد وجود نداشت، اینکه آدم بهانه نداشته باشد برای از زیر فکر در رفتن هم یک طور حس آزاد بودن به آدم می دهد هم یک جور مسئولیت.

آزادی، چون می توانی فکر کنی یا نکنی، مسئولی چون نمی توانی چیزی را از سر خودت باز کنی و یک نفر دیگر را دلیل انجام نشدنش جلوه بدهی، همه اش دست خود آدم است و مقصری وجود ندارد.جاده آنقدر سر راست و هر روزه که نمی شد هیچ جور ندیده اش گرفت، نمی شد به خودت دروغ بگویی که نیست، نمی شد بگویی آنجا هم سرت شلوغ است.توی جاده آنقدر یکنواخت بود و آنقدر بیکار بودی که فقط باید می خواستی، می خواستی و بعد فکر می کردی.فکر می کردی و مسئول همه ی فکر های توی سرت بودی، جاده آنقدر خلوت بود که نمیشد چیزی را گردن کسی انداخت.


+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۴۱ ب.ظ توسط zmb |

هوا سرد شده است، آنقدر از آخرین باری که سردم شده بود دور شده ام که یادم نبود فصل سرما چطور است، که نمی دانستم باید در مقابل سرما چه کرد، که فکر می کردم سرما باد است و رد می شود.دور میدان رسالت که می رفتم به سمت ماشین های تهرانپارس و همه جا صدای قرآنِ قبل از اذان مغرب می آمد به سرما برخوردم،انگار برای اولین بار.

به آدمی شبیه بودم که همه ی عمرش را در منطقه ی جغرافیایی تک فصلی زندگی کرده و اولین بار است که با تغییر دما مواجه شده است.سالهایی تابستان انقدر  طولانی می گذرد بر آدم که سرما را به کلی فراموش می کنی.

دیگران اما یاد آدم می اندازند که باید یک لباس گرم تر بپوشی مثلا، بخاری بگذاری، پنجره ها را ببندی، دستهایت را توی جیب هایت فرو کنی و تند تند راه بروی.هنوز آنقدر سرد نیست ولی به یک چشم به هم زدن می شود.

به خودت می آیی و میبینی که درخت ها برگ ندارند و زمین یخ زده می شود و خودت از سرما در یقه ات فرو رفته ای.

به خودت می آیی و میبینی که شب خیلی بلند شده است و هوس کرده ای که برق قطع بشود و زیر نور شمعی که توی یک نعلبکی گل سرخی روشن اش کرده ای کتاب بخوانی و بازی در بیاوری و اشک هایش را تماشا کنی که از گوشه هایش می چکند و هی تلاش کنی که دور فتیله ی نازکش نگاهشان داری.

آنوقت است که هیچ چیزی به اندازه ی گوش دادن به یک موسیقی سنتی، به درد بخور نیست که مثلا برایت بخواند:

مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت/خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت

+ نوشته شده در شنبه بیستم مهر ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۳۵ ب.ظ توسط zmb |

فایل یادداشت های روزانه ام بیش از سیصد صفحه شده بود و لود شدنش طول می کشید، بایگانی اش کردم و یک فایل جدید ساختم.

امروز توی دفتر کار یکی از دوستان، ساعت دو و نیم بعد از ظهر ، وقتی داشتیم روی یک پروژه ی سفارشی کار می کردیم و یک نفرمان رفته بود نماز بخواند و آن دیگری هم سرش حسابی به کارش گرم بود، به این فکر افتادم و فایل یادداشت هایم را نو کردم.

روزی بود که اگر بیرون را نگاه نمی کردی فکر می کردی هوا ابری است در حالی که آفتابی بود، جمعه بود  ولی من مثل یک روز کاری لباس پوشیده بودم و به سر کار آمده بودم و عین خیالم هم نبود که صبح زود بیدار شده ام و دیروز هم زود بیدار شدم و فردا هم باید زود بیدار بشوم، زود یعنی پنج صبح، عین خیالم نبود که مدت زیادی از زندگی ام در آرزوی آرزوهایم گذشته و همیشه در حسرت آنی که به آن نرسیدم فکر کردم که به هیچ چیز نرسیدم و هنوز هم که هنوز است این عادت را دارم و فکر می کنم چیزی هست که باید در حسرت نبودنش به زندگی لعنت فرستاد و هنوز هم که هنوز است فکر می کنم باید امیدوار باشم و همه ی تلاشهایم یک طرف و نداشتن آن یک طرف.

روزی بود که تاریخ نوزدهم مهر ماه بود و سال به نود و دو رسیده بود، هزار و سیصد و نود و دو سال خورشیدی از یک واقعه ی تاریخی مذهبی گذشته بود.

از بیرون صدای کارگرهای ساختمانی می آید در حقیقت دارد صدای زندگی کارگری می آید ، صدای حرف زدنشان، تعاملاتشان یعنی، صدای آجر پرت کردنشان ، صدای زندگی تجاری شان، صدای ضبطی که یک موسیقی می خواند که من قبلا آن را نشنیده ام ، صدای تفریحاتشان یعنی، و این بخش عمده ای از زندگی هر آدمی است ، تعامل، کسب و کار، تفریح.

فایل یادداشت های روزانه ات را که عوض می کنی یک حس خوب است، انگار آدم دیگری شده ای.

دوست دارم یادداشت هایم را به سبک دیگری بنویسم، روش دیگری برای بیان، موضوع دیگری،امروز روی خاصی نیست و از این جهت فکر می کنم روز خوبی است برای جور دیگری فکر کردن و زندگی کردن.

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ساعت ۲:۵۳ ب.ظ توسط zmb |

دلم می خواهد یک نامه بنویسم، یک نامه ی بلند بالا، با روان نویس، روی کاغذی که خط های باریک و کمرنگ دارد، یک طرفش بنویسم، یک طرفش را سفید بگذارم، با پاراگراف های کوتاه بنویسم، یک خط در میان، جاهایی بیتی شعر ، بعضی جاها جمله ای از کسی، بعضی جمله ها نقل قول باشد ، بیشترش حرفهای خودم، آخرش را خوب تمام کنم، تاریخ بزنم، ساعت، اینکه کجا بودم، اسم ننویسم، بنویسم از طرف...، و با یک عبارت مناسب خودم را معرفی کنم، آخرش خودم را معرفی کنم با اینحال از اول معلوم باشد نویسنده من بودم، از دست خط، از ترکیب ها، از جمله ها.

دوست دارم یک نامه بنویسم، توی کاغذی از دفتر های قدیمی که نگه داشته ام،مثلا آن دفتری که روی جلدش عکس های عجیب غریب داشت، که حیفم می آمد وقتی مدرسه می رفتم آن را برای هر درسی هر قدر هم مهم بردارم، از تویش چند بار کاغذ کندم ، از خط های کمرنگش خوشم می آمد، از اندازه اش، نه مربع بود، نه مثل بقیه ی دفتر ها مستطیل ، نه خیلی باریک بود نه خیلی بلند،یک بویی داشت، بوی کاغذ هر جور بود را دوست داشتم، هنوز هم بوی کاغذ را دوست دارم، هرچند کم اطرافم است،فکر می کنم بویی دارد که نه عطر است و نه عطر نیست، کاغذ دفتر ها اینطور است.

دوست دارم نامه ای بنویسم که بدانم حتما جواب دارد، یک جواب به اندازه ی نامه ی خودم طولانی یا حتی طولانی تر، که چند بار بخوانی اش و سیر نشوی و شب هم تا صبح خوابش را ببینی، زود به دستت برسد و لاک و مهر داشته باشد، عصر یک روز پاییزی به دستت رسیده باشد وقتی باران قبلا شروع شده است و آن وقت خیلی تند شده.از طرف دوستی ، آشنایی، عزیزی...

دوست دارم نامه بنویسم، برای دوستی، آشنایی، عزیزی...

پ.ن: کاغذ و جوهر چیز خوبی است، اثر حرف زدن ها و گفتن ها و شنیدن هاست،چیزی است که حالا آدم دلتنگش می شود وقتی همه چیز از روی این صفحه ی شیشه ای خوانده می شود و با فشردن این دکمه های بی روح نوشته می شود ، وقنی حرف هم بی حساب و کتاب و کم جان می شود، نه اینکه بی جان، کم جان، تند و سریع خوانده می شود و خوب و بد، زود فراموش می شود، بیشترش هم هرگز گفته نمی شود، آنهایی که بجز خود کلمات است.

+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۲ساعت ۹:۱۶ ب.ظ توسط zmb |

این همکارم اصلا اهل حرف زدن با من نبود، نه آنکه با زن جماعت حرف نزند، اما من آدم بذله گویی نبودم، یک جور فنیِ عوضی محسوب می شدم که حرف زدن با آن سخت بود،دائم اخم می کرد، توی گوشش هدفون می گذاشت،تلفن روی میزش را جواب نمی داد چون صدایش را نمی شنید، به ندرت می خندید، درباره خیلی مسائل اظهار نظر نمی کرد و نمیشد حدس زد نظرش چیست، علت مرخصی هایش معلوم نبود و کسی نمی دانست بجز برنامه نویسی و خوردن چیز دیگری هم بلد است یا نه.

این هفته ها که گذشت و چالش هایی که خوابشان را هم نمی دیدم  دلیل حرف زدنش شد، چیزهایی تو این سالهای کارهای دفتری اش دیده بود که حالش را بد کرده بود، آنقدر نه که نتواند تحمل کند ،تحملش شاید زیاد بود،حالا دو سه روز است که می آید و می پرسد چه خبر، می گوید چی شد، امروز می گفت بهم ریخته ای، می پرسید این بهم ریختگی کمک ات می کند؟ من اصلا متوجه اش نشده بودم، روزهای گوش دادن بود برایم،می خواستم بدانم بقیه چه می گویند، پای حرفهای همه می ایستادم و فقط گوش می دادم، گفتم اصلا ارادی نیست،اگر هم بهم ریخته بودم خودم نمی دانستم، او گفته بود و من را متوجه اش کرده بود.

مسئول فنی شده بودم، اینجا عادت به مسئول فنی زن نداشتند،اصلا عادت به زنِ فنی کار نداشتند،آنهم کسی که شش ماه است اینجاست، پروژه سنگین بود، اسمش، بودجه اش،ناظرینش، از ارقامی که همان اول برایم توضیح دادند خوشم نیامده بود، من آدم پر کردن بودجه نبودم، آدم جلسات مدیریتی از آن قِسم که باید در آن قول های کشکی بدهی و هی خودت را و مدیرانت را یک چیز ماورایی جا بزنی. باید دیالوگ های مناسب یاد می گرفتم، باید استراتژی می دانستم، باید تشخیص می دادم برای کشیدن پروژه از این افتضاح به بیرون ، آنهم فقط کمی، باید چه کرد.

اصلی ترین دلیل تلفن ها را می نوشتم، بیشترین کارهایی که با دستکاری توی دیتا بیس حل می شد و باید اتوماتیکش می کردیم، بیشترین داده هایی که غلط ثبت شده بودند، هفت هشت تا توی هفته عدد نبود، آنها که پنجاه بار در هفته رخ می داد مهم محسوب می شد، باید یاد می گرفتم طوری تکلیف تعیین کنم برای کسانی که همیشه مرا یک گوشه دیده بودند ، برای خودم، که کار پیش برود، که مدل جزیره ای تبدیل به تیمی بشود، که افراد مسیر های پیچ را که به شدت به آن عادت کرده بودند فراموش کنند، این از همه اش سخت تر بود.

باید می فهمیدم با مدیر بالادستی چطور حرف زد، زیر بار کدام درخواست ها و گزارش ها رفت، مسئولیت چه چیزهایی را پذیرفت، کسی از من نظر نپرسیده بود، اصلا مهم نبود، خودشان تشخیص داده بودند، یک چیزی توی مایه های ابلاغ، همان روز رفتم پیش مدیر مرکز،تشکر کردم از اعتمادش، گفتم کار ساده ای نیست، گفتم من به اندازه ای که لازم است به آن اشراف ندارم، قبل از هر حرفی رقم حقوق قبلی های مرا گفت ، که یعنی پولش را می دهم،حرف پول نزده بودم، من آن روز ارزشی نداشتم.

پ.ن:شب که برمی گشتم، سمت غروب ناهید طلوع کرده بود، پر نور، زیاد، باد داشت خنک تر میشد ، جاده که به سمت دماوند می رفت. ضبط راننده خاموش بود، خودش هم ساکت بود،فکرم از حرفهای روز خالی بود، بیسکوییت می خوردم،اذان شده بود.از زندگی آن سختی را می خواستم که پاداشش... آن سختی که آنقدر سخت باشد که پاداشش...  گاهی آنقدر طلبکار می شدم،پا از گلیم دراز تر می کردم،پر توقع می شدم، بی چشم و رو می شدم که دلم سختی می خواست و پاداشش.

+ نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۲۲ ب.ظ توسط zmb |

نوجوان که بودم داستان های علمی تخیلی زیاد می خواندم، تقریبا هر کتابی از آرتور سی کلارک و ایزاک آسیموف که توی کتابخانه ی مدرسه بود را خوانده بودم و از کتابخانه های دیگر هم، سیزده چهارده سالگی ام تماما با داستان های علمی تخیلی گذشت.

یکی از همان داستان ها، حالا یادم نیست اسمش را، مربوط به دورانی بود که انسان ها تحت قوانین حکومتی همدیگر را نمی دیدند، در یک مکان مشخص و مشترک کار می کردند اما هرگز در آمد و شدهایشان زمانی نبود که با هم مواجه شوند، آنها تنها پیام هایی از هم دریافت می کردند، آثار و نتایج کارکردن آن دیگری را می دیدند، گزارشاتش را می خواندند،گاهی باقی مانده هایی از حضور دیگری در فضای کاریشان می دیدند که اجسام کوچکی بود و ماجرا وقتی تبدیل به داستان شد که دو نفر، همدیگر را دیدند،آن دو چشم در چشم هم شدند و تصمیم گرفتند قوانین را بشکنند و دیدن آن دیگری را استمرار بخشند.

گاهی فکر می کنم آدم ها بی آنکه تحت یک قانون مجبور باشند، خواسته اند که همدیگر را نبینند،اما این اتفاق آنقدر آرام و بی اختیار و غیر اجباری افتاده که متوجه اش نشده اند.

حجم انبوه کلماتی که از طریق سیستم های مختلف انتقال اطلاعات به شکل کاراکتر و فیلم و پادکست رد و بدل می شود ، شبکه های اجتماعی و فروم ها و گروه ها و باشگاههای اینترنتی، پیوند آدم ها را جور دیگری می کند، اسمارت فون ها، تبلت ها و پی سی ها و لپتاپ ها، همه ی اینها باعث شده است که دو چشم آدم ها دائم میان دستگاههای دیجیتالی باشد ،دو چشم انسان دوخته به تکنولوژی باشد که توی دستش است یا روی پایش .

بی آنکه متوجه باشد که آنچه به آن خیره است برق نمی زند و توی سکوتش حرف نیست،خواب آلود و خسته نیست، قرمز نیست ،شادمان نیست ، غم انگیز نیست،شگفت زده نیست و منتظر هم نیست.تمام احساس او به گونه ی دیگری درگیر می شود که هرگز نسل بشر اینگونه عصبی شدن، هیجان زده شدن، عاشق شدن و افسرده شدن را تجربه نکرده است و حتی سیستم فیزیولوژی انسان سردرگم است که با آن چطور برخورد کند.

وقتی فرض می کنم اگر چند ساعت تمام اینترفیس ها قطع شود، از خطوط تلفن کابلی گرفته تا امواج Wi-Fi و ماهواره های ارسال صوت و تصویر به تلوزیون و حتی به همراه آن دستگاههای گیرنده و فرستنده هم کاملا از کار بیوفتند، آنوقت آدم می ماند و آن مکافات بزرگی که پاسکال چهارصد سال پیش از آن حرف زده بود و گفته بود همه بدبختی های انسان از آنجا نشات می گیرد که نمی داند چطور در یک اتاق، آرام بنشیند.

آدم باید در یک اتاق بنشیند و تنهایی اش را بهت زده تماشا کند، آنوقت به فکر می افتد و متوجه می شود که خیلی چیزها در بودنش به خاک سپرده شده است و از آنها روابط واقعی انسانی است ،و بعد با یک تلخی چسبنده مواجه می شود و آن اینکه کر و کور و لال است و نمی داند باید چه کند.

پ.ن: و اصلا آدم چرا باید خاطرش را با تصور چنان تنهایی سهمگینی مکدر کند وقتی به شکل مبتذلی مطمئن است هرگز آن را ناگهان تجربه نمی کند...با آن که دارد آن را آهسته و بی شلوغی زندگی می کند،او یک انفراد ندیدنی را در یک اجتماع دیجیتال زده زندگی می کند.

+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر ۱۳۹۲ساعت ۹:۵۲ ب.ظ توسط zmb |

من دانشجو نبودم، یادم نبود از کی، وقت زیادی بود انگار، خیلی چیزها در من و در دانشگاه عوض شده بود، من دنیا را بازاری تماشا می کردم، با پول می سنجیدم، با نفر ساعت، با ریسورس، با خروجی ،علم را حتی با اینها ربط می دادم، دانشگاه اینطور نبود.

بعضی چیزها برایم فانتزی بود، حرفهای توی کتابهای دانشگاه مثلا، چیزهای لوکسی بود که آن بیرون دیده نمی شد،واقعیت فرق داشت، دانشگاه آسمان بود، آن بیرون باید روی زمین راه می رفتی، بعضی ها هم بودند سعی می کردند از همان توی دانشگاه روی زمین راه بروند.

همایش بود، همه ی عواملش دانشجوها بودند، بزرگ شده بودند،بی خیالی و بی مسئولیتی دانشجویی را یکجایی جا گذاشته بودند و انگار حالا باید درست و جدی فکر می کردند و رفتار.برای خودشان و برای بقیه و برای من مهم بود که توی پیام نور از این کارها انجام بشود و مهم بود حتی که ریالی هم حمایت نگرفته بودند.

دانشگاه یک جای خودمانی بود برای خطا کردن، خارج از قالب و دیسیپلین های شغلی حرف زدن، جای یادگرفتن و قدم برداشتن بود، آدم را به وجد می آورد و فکر می کردی یک جای زندگی ات آموختن و آموزش دادن کم است.

نمی دانم عادت بود یا علاقه که دست می بردم توی کیفم و باز بی خیال می شدم که بنویسم، عاقبت اما دفترچه ام را گذاشتم جلویم و شروع کردم به تند تند نوشتن.یک جور تعریف کردن آن لحظه ها بود برای بعدهای خودم، تعریف چیزهایی که تکرار نمی شدند.هیچوقت شاید در سالنی با آن ابعاد نمی شد که روی آن صندلی نشسته باشم، میان آن آدم ها و خیره به آن پرده که ویودئو پروژکتور رویش آیه های از سوره ی صف انداخته بود و چه کسی می دانست آن آیه ها درباره ی security است، وقتی موضوع امنیت شبکه بود.

یک سمت سالن میز بلند و تریبون بود و یک سمتش پروژکتور و پایه ی دوربین فیلم برداری.کاغذهای A3 که تبلیغات اسپانسر محسوب می شدند جاهای روی دیوار ها چسبانده شده بود و میزی هم برای ارائه دهنده ی مطلب و صندلی هم برایش.

دخترکان و پسرکان دانشجویی که به سبک دانشگاهی لباس پوشیده بودند ، به همان شیوه با هم پچ پچ می کردند و حتی روی صندلی ها کوله پشتی هایشان را آویزان کرده بودند، با هم شوخی می کردند و بلند بلند می خندیدند و اس ام اس بازی می کردند، ساکت می شدند، گوش می داند و نت برمی داشتند و سوال می پرسیدند.

جوانی که فیلم می گرفت، دختری که عکس بر می داشت و عواملی که آرام بودند و فکر می کردی هیچ خبری نیست، همه چیز مرتب است و نگران نباید باشی که کار دانشجویی است و شاید یک جایش خراب از آب دربیاید و ناهماهنگ.

من داشتم می نوشتم و ارائه دهنده داشت درباره ی key logger ها حرف می زد و سوال یک نفر را جواب می داد ، داشتیم ادب همایش رفتن، برگزار کردنش را، خونسرد بودن، گوش دادن، خوب جواب دادن را یاد می گرفتیم،داشتیم یاد می گرفتیم منظم باشیم ، احترام بگذاریم، به وقتش ساکت باشیم، به وقتش با هم حرف بزنیم،داشتیم یاد می گرفتیم علمی باشیم، جدی باشیم و حتی داشتیم یاد می گرفتیم که ظرف های یک بار مصرف پذیرایی را فشرده کنیم و توی سطل آشغال بگذاریم.

+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۰ ب.ظ توسط zmb |

این آدم ها هیج ربطی به من ندارند، من هم هیچ ربطی به اینها ندارم، البته بجز آن ربط که محیط ها و فضاهای مشترک است، تقریبا خیلی چیزها اینطور هستند، سعی می کنند حتی که اینطور بی ربط به من باقی بمانند، خودم هم تلاش زیادی نمی کنم که غیر از این باشد، شاید اینطور القا شده است.

من معمولی بودم، مثل همیشه، یک نفر آمد و احوال پرسید، نمی دانستم چرا، انگار بازی اش گرفته باشد، آدم این جور بازی هاست که دائم یک چیزی را پیدا کند و درباره اش یک ربع ساعت حرف بهم ببافد،طرف مقابلش هم فرق ندارد کیست.بعد خودش گفت شما بگید مگه دکتری، مگه فضولی و قاه قاه خندید من هیچ کدام را نگفتم.پرسیدم ظاهرا احوالم سوال برانگیز بود، گفت نه، از لحاظ درجه ی انرژی پرسیدم و رفت.من هم جواب بیشتری نمی دادم، قیافه اش موقع احوال پرسی خیلی جدی بود، انگار من محکوم بودم که راست و درست جواب بدهم، اما بعدش به کلی مسخره شد و من هم جوابی ندادم.

خسته بودم ، از پشت سر هم فکر کردن، از یک سره کار جدی داشتن، از اینکه نمی شد وقت گذراند، از اینکه دائم توی گوشم هدفون بود، از اینکه در درونم چیزی شادم نمی کرد، اصلا توی فکر خوش بودن نمی رفتم،آنقدر احمق بودم که تفریح توی برنامه ی زندگی ام گم شده بود، از اینکه در اوج بودن چیزی که دلتنگش بودم باز دلم تنگ می شد، در اوج بودن ها باز دلتنگ بودم،انگار همیشه در یک از دست دادن مداوم باشی. از اینکه بعضی وقت ها آنقدر دیوانه بودم که بدون نگاه کردن به کیبورد تایپ می کردم، از اینکه فکر می کردم مشکلاتی توی زندگی ام دارم که خودم هیچ دخلی در ایجادش نداشتم و سیاست های رذالت بار یک عده آدم درستش کرده بود ، از آن سیاست ها که تمامی نداشت خسته بودم.

از پافشاری یک نفر برای فاکتور سازی سر چند ملیونِ بی ارزش و کثیف، از قرارداد پنج ملیونی داخلی که با یک قرارداد هندی ملیاردی عوض شده بود چون داخلی ها بی عرضه بودند، از اینکه مملکت ملک پدری یک عده بود که سرش نشسته بودند و می خوردند و آروغ می زدند و گند می زدند به همه جا،حتی از اینکه روی سیستمم اراکل نصب کرده بودم و می خواستم یادش بگیرم هم خسته بودم، برای کار کردن در کجا می خواستم یاد بگیرم، میشد با خیلی کمتر از این که بلد بودم بیشتر از این پول درآورد، خیلی بیشتر، از اینکه هرگز زیر بار این تفکر نمی رفتم هم خسته بودم.

از همه چیز اصلا، از صداهای زیاد توی جاده، توی محل کار، تاکسی، خیابان، حتی از صدای فین کردن کسی که وقتی توی توالت بودم از پنجره ی هواکش می آمد اینطرف هم خسته شده بودم. شب ها زود می خوابیدم، تمام شب را خواب می دیدم، تنم اما از صبح خسته بود، کوبیده بود، انگار داشت زیر یک بار تمام نشدنی از زندگی جان می کند.

دوست داشتم بی خیال بشوم، چند روز همه چیز را بیخیال بشوم ، چند روز طولانی که ندانم کی تمام می شود و برای روزی که  تمام می شد هم برنامه ریزی نکنم.این نظم نا منظم خسته ام کرده بود.

می نوشتم فقط برای اینکه بفهمم چه مرگم است، برای اینکه پیدایش کنم، می نوشتم چون فکرم را باز می کرد، جمله ها را می خواندم و می فهمیدم چه چیز دیگری هم هست که خسته ام کرده ، نوشتن همه چیز را می گذاشت جلویم و می شد از آن لیست خستگی درست کُن ها فهمید کدامهایش را می شود از روزها خط زد برای اینکه این تمام بشود.

پ.ن: اولین بار بود که دقیقا نوشته بودم خسته ام، شاید متن هایی بود که از آنها خستگی خوانده میشد، دوست نداشتم بار سنگین این کلمه را روی مانیتور هم ببینم، اما من هم خسته می شدم و حتی اگر دیگران این را خوب می فهمیدند خودم سعی می کردم به رویم نیاورم، نوشتم خسته ام برای اینکه به روی خودم آورده باشم، این هم یک روز از زندگی است که همه تجربه می کنند.روزی که خیلی وقت است خسته ای.

+ نوشته شده در سه شنبه دوم مهر ۱۳۹۲ساعت ۸:۵۶ ب.ظ توسط zmb |

میزم گوشه ی سالن است و رو به دیگران، رفت و آمد ها را می بینم، بعضی روزها با یک نفر ممکن است چند دقیقه یا بیشتر حرف بزنم ولی بعدش باز ساکت می شوم، بعضی روزها هیچ حرفی با کسی نمی زنم.

شرکت قبلی که بودم گاهی همه با هم حرف می زدیم ، ما که توی تولید بودیم،ولی اینجا سعی می کنم تا مجبور نشوم چیزی نگویم، سر ناهار گاهی چیزهایی می گویم ولی اغلب ساکت هستم، با آنکه در بعضی جمع ها باید دهنم را چسب بزنند که ساکت بشوم، نمی دانم چطور اینجا انقدر دهان دوخته ام، هر چند می دانم.

نمازخانه طبقه ی پایین است، از پایینی ها خوشم نمی آید، زن بین شان نیست. شاید نباشند اما به نظرم عوضی می آیند، از طرز نگاه کردنشان این را می گویم.

نگهبان ساختمان گردشی است، بعضی هایشان خیلی بی صدا هستند، آدم اصلا متوجه حضورشان نمی شود، این یکی که الان هست خیلی سوال می کند و هر بار می بیند آدم را یک تعارف مسخره آماده دارد، صبح که می رفتم پایین دیدم داشت بازی می کرد، تا صدای پای مرا شنید مینیمایزش کرد ، بعد هم گفت خسته نباشید، حوصله ی گفتن یک ممنون را داشتم فقط، آنهم اگر می شد نگویم خوب بود،وقتی تنهاست با بینی اش یک صدای ممتد و عجیب در می آورد، آن صدا هم وقتی صدای پای کسی را می شنود قطع می شود.

توی طبقه ی خودمان تقریبا رابطه ام با همه خوب است، یک نفر بود که حالم را بهم می زد، زیادی حرف میزد، حرفهای زیادی،چند بار آمد دور میزم، خودم را زدم به کار، توی گوشم هم که همیشه هدفون است، حرف میزد، من هم جواب نمی دادم، که یعنی نشنیدم،حالا دیگر سلام و علیک هم نمی کند، حضورش را گاهی اصلا نمی فهمم، اینجور آشغال ها را دیگر نمی شود تاب آورد.

از نیروهای خدماتی مان خوشم می آید، گاهی می روم توی آشپزخانه با هم  گپ می زنیم، یکی شان فومنی است، چند روز پیش رفته بود شهرشان، امروز که من آمدم سهم کلوچه ام را آورد، بعد هم رفت یک چای آورد، از این کارهایشان شرمنده می شوم.

کاری که باید انجام بدهم اصلا سخت نیست، همینش خوب نیست، کسل کننده است، شاید هم من کسل ام، کسی نیست که بخواهد کار را فورس تحویل بگیرد، تقریبا فشار و استرس کم است، ولی با این حال باید همیشه سر آدم به کار گرم باشد، پشت این میز و سیستم نمی شود بیکار بنشینی، نمی شود هم نباشی.

ساعت ورود و خروجم خیلی اهمیت ندارد، اصلا در قرارداد هم ذکر نشده که فلان قدر. کار باید انجام بشود ، آنهم توافقی است، تا بحال کسی اعلام نارضایتی نکرده، ظاهرا انقدر اوضاع کارکردن لاکپشتی بوده که خیلی هم راضی هستند.

پاییز شده، این را همه می دانند، حتی پیام تبریک رسیدنش را هم بعضی ها فرستادند، یکِ مهر را بیشتر از همه ترافیک به آدم حالی می کند،و آفتاب هم جور دیگری می شود، طوری که آدم فکر می کند آفتاب دیروز با امروز فرق داشت، هرچند نداشته باشد اما آدم دوست دارد فکر کند فرق دارد، پاییز شده چون.

+ نوشته شده در دوشنبه یکم مهر ۱۳۹۲ساعت ۸:۱۸ ب.ظ توسط zmb |