بعد از یک مدت همه چیز تکرار می شود، حتی حادثه ها هم از یک جنس می شوند، آدم ها از یک صنف می شوند و مسیرها هم همان است که طی شد. این تکرار آنقدر عجیب، نادیدنی می شود که آدم نمی فهمد چطور همه چیز کپی چیزی است که دیروز هم همین بود.
اینجور وقت ها مثلا اگر در واگن مترو باشم، یکهو دیوارها و صندلی ها و تبلیغهای چسبیده به اطراف و حتی آدم ها جوری خفه کننده می شوند که اولین ایستگاهی که ممکن باشد می زنم بیرون و بقیه راه را می خواهم از روی زمین بروم. یااگر روی یک صندلی نشسته باشم بلند می شوم به راه رفتن ،جوری که انگار جای پاهایم پرتم می کند به جلو و نمی گذارد یک لحظه هم بایستم،یعنی فقط باید قدم بزنم و بالا و پایین بروم.
آنوقت است که دیدن یک دریچه ی نو ، یا شناختن یک نگاه دیگر به دنیا ،یا گوش دادن به طرز ساختن جمله هایی با کلمه های تکراری اما ترکیب های تازه است که انگار یک لا یه ی خاک گرفته از روی همه چیز بر می دارد و رفتارهای دیگری بروز می دهی. مثلا وقتی میان جمعیتی،اصلا در همان متروی بی نهایت ملال آور و تکراری که حتی حرف زدن از آن هم بیش از اندازه مکرر شده، اگر دستی روی دوشت کشیده شود و به کارش چند لحظه ی کوتاه اصرار ورزد ،به جای اینکه تند و سریع برگردی که ببینی کار کیست و منظورش چیست و غضب آلود یک چشم غره کنی ، با گوشه ی نگاهت و بی آنکه کوچکترین تکانی بخوری ، آرام دید میزنی، جوری که طرف نفهمد فهمیدی ، بعد تکه ای صورتی از یک لباس بافتنی می بینی که دست کوچک و سفیدی را پوشانده که دارد از توی آغوش مادرش روی پشت تو نقش می اندازد، بازی بازی.
بعضی نوشته ها را دوست دارم زیر دوش بخوانم، همانطور که آب با فشار می ریزد روی سر و کله ی آدم ، کتاب را ورق می زنی و می خوانی ، بلند بلند، بعد یک جاهایی صدایت خفه می شود و بی آنکه بخواهی خودت را قایم کنی و هی گلویت را فشار بدهی یا فراموش کنی چه خوانده ای، خیلی آسان، به قاعده و معمولی، گریه می کنی.
بوی تعفن، گرما، گرسنگی و تشنگی،انگار همه ی اینها دوره ام کرده بود و نمی گذاشت به چیز دیگری فکر کنم.جایم فقط اندازه ی تنم بود.نمی توانستم دستم را بالا بیاورم و مگس را از روی صورتم بپرانم.انگار توی قبر بودم.
بعضی کتاب ها را نباید جلوی تلوزیون بخوانی، وقتی همه دارند یک سریال که حوصله سر می برد را تماشا می کنند و با این حال به حرکات دست و چشم تو هم حواسشان هست،نباید جایی باشی که اگر دیگران گلویشان خشک شده باشد یا هر چیزی، آب یا چای بخواهند و مجبور بشوی با چهره ای که درهم کشیده ای بروی سمت آشپزخانه.
دعا می کردم گیر سرباز عراقی نیوفتم که افتادم.ماشین ها زنگ زده بود.او هم پوست سرم را کند.ماشین می کرد.موها گیر می کرد و از بیخ کنده می شد. اشکم درآمده بود.تکان هم که می خوردم بدتر می شد.بیشتر کسانی که از سلمانی می آمدند بیرون سر و صورتشان خونی بود.یکی از بچه ها کم سن و سال بود.صورتش مویی نداشت.گفتند ریشت را نزده ای.با یک تکه سیمان آنقدر کشیدند روی صورتش که زخم شد.
بعضی نوشته ها را دوست دارم بارها بخوانم ، با اینکه جمله هایش ساده است و چند کلمه بیشتر نیست اما آدم فکر می کند خیلی موثر است ، آنقدر که می تواند آدم را تا سر حد یک دنیای دیگر ببرد اما تو ، به حکم آدم بودنت و دنیایی بودنت از آن سرحدات نمی توانی که بگذری.
هر شب کارشان همین بود.آنقدر با کابل می زدندشان که تا چند روز نمی توانستند راه بروند و تا مدت ها چشمشان درست نمی دید.
بعضی نوشته ها بوی خوبی می دهد، مثل بوی سر و صورت و موهایی که با شامپو های خارجی شسته شده و لباسی که بوی عطر ملایمی می دهد و دست هایی که کرم مرطوب کننده زده شده و یک آسایش عجیبی در تمام احوالات آدم می پراکند.
نمی گذاشتند آسایشگاه را تمیز کنیم.فقط روز اول چند نفر را که داوطلب شده بودند بردند دستشویی ها را بشویند.تا مچ،پا توی کثافت فرو می رفت.چاه ها گرفته بود.وسیله ای هم برای باز کردنشان نمی دادند.بچه ها خودشان دست انداختند توی حفره های چاه و تکه های لباس و پارچه و چند تا بطری بیرون کشیدند.
نوشته هایی هست ،مثل شب های بعد از برف که آسمان صاف می شود و زمین پر می شود از بلورهای ریز که وقتی راه میروی رویش صدای خورد شدنشان قدم هایت را آهسته میکند، متن هایی هست مثل همین شب های پر ستاره که سیاهی آسمان هم می درخشد، باید بروی میانش و جا بمانی.
*دوره ی درهای بسته، کتاب اول، عبدالمجید رحمانیان
یک کد جلویم است که خودم نوشته ام و انگار اصلا تا بحال یک چنین ترکیبی از حروف زبان انگلیسی را ندیده باشم، گیج و ویج نگاهش می کنم. هیچ نمی فهمم چیست و چطوری باید ادامه اش را نوشت، یعنی انقدر نامفهوم و غریبه است که اگر اسمم بالایش نبود و اگر در رزومه ام این زبان کد نویسی را ادعا نکرده بودم، الان می توانستم قسم بخورم من بهیچ وجه نمی دانم tsql چیست ، چه رسد که این را من نوشته باشم.
برفِ توی جاده از آن برف ها بود که باید حتما تنهایی میانش یک ساعتی گز کنی و یخ ببندی، یک جاهایی انگار پیرزنی توی دامنش پر از این ستاره های سفید و سبک باشد و یکهو یک مشتش را باد بدهد، بی مقدمه یک عالمه برف ولو می شد همه جای آسمان و بعد با اینکه یکی یکی و آرام آرام می افتادند ، ولی با هم انگار قرار و مداری گذاشته بودند که یکدست به نظر برسند.
برفِ توی شهر ریز بود و تند اما بی هیاهو ، فقط مردم را می دواند و آب چرک و سیاه راه انداخته بود کف خیابان ها و هیچکس نگاهش نمی کرد. فکر کردم نامردی است که پایین شهر برف نمی بارد باز هم.
برفِ پشت پنجره ، از توی شرکت، برفی است که حواس آدم را پرت می کند و هر دانه ی فکرت را کوچک می کند و سبک ، که زود آب می شود و می لغزد ، ساکت ، مثل دانه هایی که می افتند روی شیشه و صدای برخورد آهسته شان را اگر گوش به شیشه بچسبانی می شنوی.
همه ی وقتی را که توی جاده ماندم، همه ی وقتی را که آدم ها توی سر هم می زندند تا زودتر این راهی که تمام نشدنی شده بود تمام شود و فرار کنند از آن ترافیک لعنتی و گره خورده، همه ی وقتی را که مسافر عقبی که استوار یکم بود و داشت شرح دزدی هایی که ازش شده بود را می داد و خودش معلوم بود که از آن هفت خط های نامرد است که پلیس فاسد برای یک دقیقه اش بس بود، همه ی آن وقتی که رادیو خِر خِر می کرد و راننده بهیچ وجه دلش حاضر نمی شد یک لحظه هم خفه اش کند ، همه ی وقتی که تماس ها را جواب می دادم و می گفتم هنوز توی جاده ام و حتی برای خودم معلوم نبود که عاقبت این مسیر دماوند- تهران تمام می شود یا نه،همه آن موقع ها ، دانه های برف بازی شان گرفته بود و آدم را هاج و واج می گذاشتند با آن آسودگی و سرخوشی آرامشان که چرخ زنان ،می افتادند، توی گل و لایی که ماشین ها درست کرده بودند، یا روی شاخه های لُخت و سنگین شده از برفی که سنگین تر می شدند و سفید تر ، مثل پشمک هایی که دور چوب می فروختند قدیم ها، یا حتی روی سرها و صورتها و نوک کفش ها.
همه ی آن موقع ها را فکر می کردم امروز اشتباهی شنبه شده است.فکر می کردم از آن روزهایی است که باید جمعه باشد، آدم باید هفده سالش باشد، خدا باید توی دلش باشد،با آن نگاه تیز بین ترینش روی سرش باشد،با آن مته ای که به خشخاش می گذارد بی خیالش نشده باشد، آنقدر که اگر خواست قدم از قدمش را غلط بردارد ، ناجور بردارد،دور بزند،شَر بشود، در دَم ، بزند قلم پایش را خورد کند، راحت.
پ.ن:آخر بارید، دنیا را سفید کرد، تند، یکدست، صاف، خیلی، تا خیلی.
از اول خیابان که این دو تا درخت را نگاه می کردم به گمانم یکی بودند، اولی برگ هایش ریخته و چند دانه بیشتر نمانده و دومی هنوز خیلی برگ دارد، زردِ زرد.یک جوری از دور در هم فرورفته به نظر می رسند که وقتی یک برگ را می بیند آدم نمی داند دقیقا مربوط به شاخه ی کدام درخت است.
خیلی سلانه سلانه راه می روم ، انگار نه انگار دیر شده، اصلا مرا با ساعت چه کار ، او راه خودش را می رود و من هم راه خودم را، سعی می کنم کاری به کارش نداشته باشم و دوست دارم او هم به این رفتار من احترام بگذارد و کاری با من نداشته باشد و بگذارد من زندگی ام را بکنم ، البته فقط برای بیست دقیقه آنهم کف پیاده رویی که برگ های رنگ وارنگ و باران خورده تخت شده اند رویش ، مثل اینکه جزیی از زمین بوده اند از اول .
موقع راه رفتن حواسم هست پایم را درون موزاییک ها بگذارم بی آنکه روی لبه هایشان گذاشته باشم،یا اگر مثلا قوس کف یک پایم می افتد روی برآمدگیِ بندکشی بین موزاییک ها ، کف آن یکی پایم هم دقیقا همین جوری پر شود با برآمدگی بعدی. این یک جور وسواس است که می دانم تقریبا همه ی آدم ها دچارش می شوند.خوب که فکر کنی می بینی بیشتر موقعیت ها و ماجراهای زندگی برای آدم ها تکراری است ، روش هایشان یکی است ، یک جاهایی حتی کلماتشان هم یکی است، مقاصدشان هم یکی است و افکارشان هم ، هرچند فکر کنند این آن نیست که همه می گویند. آدم ها با هم تفاوت می کنند اما.
یک پیرمرد خیلی قدیمی از کنارم گذشت و این را از پالتوی ماهوت روسی تنش فهمیدم که لنگه اش را پدر بزرگم هم داشت . مال جوانی هایش بود، مال خیلی سال پیش.
از جلوی روزنامه فروشی رد شدم و تیتر ها را یک نگاه بی توجه انداختم و زود، تا حالم را خراب نکرده چشم چرخاندم.تیترها هم انگار مال خیلی سال پیش است.آنقدر تکراری و ساده که انگار همه از یک روش خاص استفاده کرده اند برای ادامه ی حیاتشان و چقدر عجیب است که این نوع حیات انقدر ارزشمند است .حتی به قیمت له کردن داشته ها و نداشته های بقیه.بقیه ای که مثل جمعیت مورچه ها سالهاست فقط دانه را می بینند.خوشم نمی آید بیشتر به این موضوع فکر کنم ، مثل حال دخترکی که خر شده است و ابزار هوسرانی یک عوضی شده و هی می خواهد فکر کند یارو عاشقش است و هیچ وقت یک موجود ضعیف و یک طعمه ی زود پلاسیده شده نخواهد بود،زود می خواهم به دنیای کوچک و ساده لوحانه ی خودم برگردم.
یک نفر پشت سرم دارد با یک قوطی بازی می کند و راه می آید، یک دفعه صدای قوطی قطع شد و فکر کردم من هم باید بایستم و از جایم تکان نخورم تا دوباره صدای قِل خوردن قوطی روی زمین در بیاید و من راه بیوفتم.اما زمین را انگار از زیر پایم می کشند و من اینجوری به جلو حرکت کرده ام.
پ.ن: نداشته های آدم ، یقین آرزوهایش است.
... آنقدر زندگی می کنی تا تنهایی خوب تو را احاطه کند ، چونان جمعیتی در هم لولیده و سخت آشفته که میانشان پریشان مانده ای و هر چه می کوشی نمی توانی راهی بیابی و دور شوی یک لحظه از فشار وجودشان،تو را همراه خود به این سو و آن سو می راند،اینطور است که می فهمی این تو نیستی که تنهایی را لَخت و سنگین به همه جا می کشانی ، این اوست که اطرافت را پرکرده و هرچه تقلا می کنی تا شانه هایت ، دستهایت، پاهایت و حتی صورتت را از ضربه ها ی این سیل عصیان زده و این ازدحام خلوت نشدنی در امان داری نمی شود.تنهایی تو را میان حرکات و انسجام خلل ناپذیر همیشگی اش له می کند ، تمام تنت را خیس از عرق می کند و نفس را داغ و گندیده و سنگین به سینه ات بازمی گرداند، نوک پاهایت می ایستی تا یک سر از بقیه بالاتر روی و یک دم هوای تازه تر فرو بری اما نمی شود ، بالاتر هم هست ، همه جا را شلوغ کرده و ولوله به راه انداخته...
زنگ که میزنی بلافاصله در باز می شود، یعنی اینکه صاحبخانه با خودش فکر نمی کند چه کسی پشت در ممکن است باشد ، از اینکه سر صبح زنگ خانه شان زده شده تعجب نمی کند، اینکه نمی داند چه کسی زنگ را زده هم باعث نمی شود در را باز نکند، بعد باید سرت را خم کنی و از زیر پرچم رد شوی، حیاط خلوت و بی صداست آنقدر که فکر می کنی کسی شاید خانه نباشد. از پنجره ای که پرده اش کنار رفته بساطی ناموزون و درهم پیداست و معلوم است که طبقه ی همکف یکهو خالی شده بی آنکه وسایلش همراه برده شود. توی راهرو گلدان است، آویزان، نشسته بر زمین، کوچک ، بزرگ و همه سبز و ردشان را که بگیری نشانت میدهد که زندگی در طبقه ی دوم است و باید بروی بالا. جفتِ کفش های مرتب چیده شده ی جلوی در می گوید تو نفر اول نیستی ، و در را میزنی و یاالله می گویی ، به سبک وارد شدن به خانه ی خودت حتی، فرق ندارد به کدام خانه اما وقت وارد شدن باید بگویی که اهل خانه بدانند کسی که در را برایش باز کردند می خواهد به حریمشان قدم بگذارد.
سفره ی قلمکار اصفهان پهن است و چای و نان و پنیر و گوجه و خیارهایی حلقه شده با پرهای صورتی کمرنگ گل محمدی رویشان و شمع های روشن و سلام ها و علیک ها .چای داغ و قاشق های کوچک طلایی و نقش سفره و فضای آشنا و ناآشنا تو را هر لحظه بیشتر از پیله ای که به درونش خزیده ای و نامش را کار و زندگی نهاده ای ،ساده و بی مقدمه بیرون می کشد و حواست را جمع می کند تا ببینی که این همه اگر گمان می کنی حواست هست ، چه بی حواس است اندیشه هایت و بی جهت است افکارت و بی قدم است پاهایت.
اتاق آنسو که که دیوارهای یک طرفش با دیوار دیگری از کتاب پوشیده شده و چه بی مسمی است دیوار برای چیزی که هر برگش دریچه و مدخلی است به جهانی، و جمع در آن به شنفتن و گفتن مشغول خواهند شد هنوز آفتاب نگرفته که وقتی بگیرد نور راه می رود میان هزار رنگ که چهار پنج رنگ بیشتر نبوده از اول، اما وقتی آفتاب بازی اش می گیرد بیشمار می شوند. ورود خورشید است از میان شیشه های رنگی که تو را می برد به خانه های قدیمی با سقف های بلند و پنجره های هلالی و رقص آبی و قرمز و سبز و نارنجی، اصلا چرا بروی به آن خانه های آنقدر دور، اینجا خودش ماندنی است و جا میگیرد هنوز از راه نرسیده میان همه تصویرهای ریز و درشت توی ذهنت .
همه جمع شده و نشده صدای آوایی بلند می شود و آدم هایی که دو زانو می نشینند به خیال کردن کلمات و تکرارشان و بغض و آهِ ساکت و اشک آرامی شاید.
بعد کلماتِ پیوسته است که از میان هزار توی تاریخ بیرون کشیده می شود که تو قیاس کنی یا نکنی انگار کسی از عمق زمان به اکنون آمده و آدم ها و حرف ها و شعار ها و کلمات را بر طَبق چیده و تو و دیگران هرآنچه همگون با طبعتان بوده برداشته اید و اینجاست که می فهمی غربت یعنی چه. که یعنی همیشه غریب ماندن حق و مهجور شدنش و نفهمیدنش و نخواندش حتی، با اینکه نوشته شده باشد سالها و نسل ها.
*هیئت اباعبدالله حسین بن علی
باید ساعت یک ربع مانده به شش بیدار می شدم، چای ام را شش و پنج دقیقه می خوردم، شش و بیست دقیقه می زدم بیرون، شش و نیم توی تاکسی دماوند-تهران می نشستم و با احتساب جاده ی خالی و خلوت و بارانِ تند سر صبح، هفت و پنج دقیقه می رسیدم تهران، هفت و ربع باید کارم از توی یکی از مغازه های ترمینال شرق که دستگاه کپی دارد تمام می شد و کپی ها را می چپاندم توی کیفم و می دویدم بالای پل هوایی و آنطرف خیابان و تاکسی .تا هفت و بیست و هفت دقیقه باید می رسیدم فلکه دوم، راس ساعت هشت قرارم توی خیابان میرداماد بود، باید همان وقت می رسیدم تا هم منظم بودنم به چشم بیاید و هم زود کارم تمام شود تا ساعت ده شرکت باشم. حساب خلوتی تهران را کرده بودم و میدانستم فاصله های حقیقی را باید پیمود و زمان برای ترافیک لازم نیست کنار گذاشت. شهر مثل شهر آدم ها بود ، خلوت و پاکیزه و بی صدا و بی شلوغی سرسام آور.شهر حتی مثل شهری بود که آدمی در آن نیست، بی حرف، خیلی بی حرف تر و خلوت تر از پنجاه و نه سال پیش.مسیر برگشت دوست داشتم به یکی بگویم کاش تهران همیشه خلوت بود، اما هیچکس را پیدا نکردم که بشود این یک جمله را با او حرف زد. همه یا چشم هایشان را بسته بودند و خودشان را به خواب زده بودند یا اس ام اس بازی می کردند ، یا تماس می گرفتند این طرف و آن طرف و حرفهای به درد بخور یا به درد نخور می زدند.
هروقت هر جا می روم، اصلا همیشه و در هر شرایطی فرقی ندارد، باید سر یک ساعتی یک جایی باشم، راه دور است، ترافیک است، مسیر ها طولانی است، یک قرار دیگر هست، باید بروم شرکت، باید سریعتر برگردم خانه، همیشه یک بدبختی وجود دارد که وقت هایم را باید تنظیم کنم و حتی پنج دقیقه را هم از دست ندهم ،چون یک کار دیگر بهم میریزد، یک ماجرای دیگر عقب می افتد. باید مدام حواسم به ساعت باشد ، همیشه این نظم مزخرف جلوی چشم است.خیال آدم را آشفته می کند، از یک جهت می دانم به هر کاری می رسم، از یک جهت همیشه کارها هستند که مهم اند، وقت انجامشان است که مهم است و این گاهی عاصی ام می کند.
آنقدر عاصی که که دلم می خواهد همه اش را بندازم دور ،بعد از آن ،چند دقیقه ای که معلوم هم نباشد چقدر است بایستم توی ایستگاه اتوبوس و با پیرزنی که یک گربه از سر و کولش بالا می رود و لباس های ژنده پوشیده و یک روزنامه دستش است و از اینکه مردم گربه اش را می زنند شاکی است حرف بزنم ،بعد بروم بانک و آنجا برای سه زن بی سوادی که افغانی هستند و باید هر تکه از فرم های طولانی و دو زبانه ی حساب بانکی را با التماس و درخواست از این و آن پر کنند ، فرم هایشان را پر کنم و بدون عجله و دغدغه اسم صاحب حساب را خوش خط بنویسم "بخت یار حسینی"،بعد بروم جلوی ترشی فروشی قیمت ها را زیر و رو کنم و به قر زدن های مرد ترشی فروش گوش بدهم که ناراحت است از اینکه طرف قرارداد اش که ترشی ها را برایش می آورد ، گفته باید برای قیمت جدید صبر کند تا یارو ببیند قیمت دلار چند است.
شب را هم بروم زیر این درختهای کاج باران خورده، همین ها که بوی صمغ شان توی هوا پیچیده و بین برگ های سبزشان که نمی دانی باید آنها را برگ بنامی یا نه ،هزار تا ستاره ی خیلی خیلی ریز هست که وقتی میان درختها راه می روی یکی یکی روشن می شوند و خاموش ، بی نوبت و بی ترتیب، عین چشمک زدن های ستاره های توی آسمان، میان کاج ها اما.
خورشید غروب می کند، هر روز از شرق، از یک جای آسمان به بعد را که می خواهد فرو رود، پشت یک عالمه خانه که مثل چند دانه جعبه ی پوک افتاده اند آن پشت، یا نه ، آن پشت نه، همه جا، افتاده اند همه جا، هر روز که خیالیش نیست چطور به نظر می رسد موقع رفتن، یک روزهایی بی رنگ، یک روزهایی یک توپ سفت و نارنجی، یک روزهایی وارفته و پخش شده کف آسمان، مثل یک سطل رنگ رقیق، یک روزهایی زود، یک روزهایی دیر، خیلی چشم ها دنبالش می کنند ،لحظه لحظه رفتنش را ، و او هم شاید می بیندشان که خیره اش شده اند. خیلی ها هم نه،حواسشان نیست، وقتی چند ساعت از رفتنش گذشت با خودشان می گویند شب شد.
شنیده ام یک جایی سمت غرب فرو می رود ، ولی من هر روز پایین رفتنش را در شرق می بینم. درست از لحظه ای که پیدایش می شود می پایمش، هر چند او اگر هم توقع نگاهی داشته باشد آن را از یک آدمی مثل من که پشت به اون نشسته ، ندارد. ولی من نگاهش می کنم، نه یواشکی و زیر زیرکی، اما هر قدر هم زل بزنم و شش دانگ حواسم به او باشد او نمی بیند انگار مرا.
از توی شیشه ی روبرویم تماشایش می کنم،تصویرش را،که از آن سوی آسمان افتاده است توی پنجره ، در مسیر طلوع غروب می کند، در شرق تمام می شود.
مهندس معمار روبرویی ام دارد در یک سررسید با خط ریز و تحریری چیزهایی می نویسد، شبیه یادداشت روزانه است، لیست نیست، عدد و رقم هم توی نوشته اش نیست،پشت سرهم است، پاراگرافی، این را از آشپزخانه که بیرون می آمدم دیدم ، خیلی وقت است توی سررسید یادداشت ننوشته ام، شاید اشتباه است، شاید هم یک عادت بیشتر نیست و فرقی نکند بنویسی یا ننویسی.
رفته بودم نسکافه بخورم، بدون شیر، چراغ آشپزخانه را خاموش کردم و همان جا روبروی پنجره ایستادم ، تا سرد شود و بنوشمش، نیامدم پشت میزم تا دو تا همکارم هم راحت باشند، برای خودشان توی نت چرخ بزنند و خبر ورزشی بخوانند و فیس بوکشان را زیر و رو کنند، بدون اینکه مواظب صدای صندلی من باشند یا چرخش گردنم.
همانطور که لیوان بدست غرق ترافیک خیابان شده بودم، هرچند خیابان هیچ چیزی برای غرق شدن ندارد، مگر چیزی بجز آدم های عصبی که شیشه را پایین می دهند و آشغال می اندازند روی آسفالت، یا دهن دره می کنند، یا انگشت اشاره شان را تا ته فرو می کنند توی سوراخ های گوش و دماغشان، یا با موبایل حرف می زنند عین حرف زدن با یک آدم زنده و واقعی، یا فحش می دهند ، یا سیگار دود می کنند، یا روشنش می کنند خاموشش می کنند، خاکسترش را می تکانند ، وینستون باشد یا مالبرو یا فروردین یا بهمن ،دودش یک اسپیرال می سازد که با حرکت دستت می توانی با آن بازی کنی سرت را گرم کنی یا ... چه فرقی دارد،مگر آن بیرون چیزی غیر از اینها هم هست، با اینحال توی همین وضعی که اتفاقا دم غروب هم می تواند باشد،می شود غرق شد،مثل یک فیلم صامت است وقتی از پشت پنجره ی دوجداره به بیرون نگاه می کنی و گمان می کنی کارگردان قبلا آدم ها را توی اتاقک هایی با دیوارهایی آینه ای گذاشته و به تک تکشان توضیح داده که هرکس چیزی جز تصویر خودش نمی بیند، تماشای این فیلم تو را غرق می کند. نه از آن غرق شدنهایی که خفه ات کند ، شاید هم کند.همان وقت یک نفر آمد که چیزی بردارد، تکانی خوردم ، گفت راحت باش، یعنی همان تکان را هم می توانستم نخورم.انگار نه انگار آدم باشم که با دیدن یک نفر دیگر این پا و آن پا می کند، یا گره ی دستش را باز می کند ،یا خودش را جمع و جور می کند یعنی فهمیدم که آمدی،یک نفر دیگر هستی، متوجه حضورت شدم، دیدمت،اینها را می خواهی بگویی، اما وقتی می گویند راحت باش، یعنی توی خودت باش، یعنی همان قدر که مهم نیست کجا هستی، چه کار می کنی، همان قدر هم نباید مهم باشد که دیگران کجا هستند ، اصلا هستند یا نیستند، می آیند یا نمی آیند، تو راحت باش ،توی اتاقک آینه ای خودت.
این همکارم یک سره راه می رود و حرف می زند هر بار هم که از روی صندلی اش برمی خیزد یک بار می کوید به صندلی من و وقتی می خواهد برگردد سر میزش هم،باز می کوبد .نزدیک است یقه اش را بگیرم و بندازمش سر جایش و بگویم انقدر وول نخور!
پارتیشن روبرویی که دست چند تا معمار است دائم تلفنش زنگ می خورد و خانمی که آن را جواب می دهد تقریبا جیغ می کشد و انگار برایش فرقی نداشته باشد طرف مقابل کیست حتما می پرسد "شما الان کجایید؟ " و بیچاره آن شخص که حتما باید توضیح بدهد کجاست.
یک مدرسه ابتدایی دو تا ساختمان آنطرف تر است که صدای داد و فریاد دخترکانش وقت زنگ تفریحشان سرسام دچار آدم می کند، همین همکارم که حب "رو،رو" خورده است ، صبح می گفت بروم بزنم توی دهن یکی یکی شان تا ساکت بشوند، یعنی که عصبانی بود از سر و صدایشان و من هم دلم می خواست بگویم یکی باید بزند توی دهن تو که یک روند می کوبی به صندلی من و بلند بلند حرف می زنی.
یک مگس بی شعور آمده توی شرکت که چسبیده به میز و صندلی و لیوان و مانیتور و کاغذ و هر چیزی که مربوط به من است، البته سراغ بقیه هم می رود که این را می شود از اَه اَه گفتنشان با کلافگی فهمید.
هوای شرکت خیلی گرم شده ، سیستم گرمایشی اش بالاخره راه افتاد ، همان صبح بعد از نیم ساعت مثل لبو از گرما سرخ شدم ، نه انگار که تا دیروز با کت می نشستم و پاهایم مثل یک تکه یخ خشک می شد .
صبح یک خطا از پنل اصلی نرم افزار را همکارم پیدا کرده بود و بیچاره رفعش کرده بود و من دوست نداشتم زیر بار حرفش بروم و هرچه توضیح می داد می خواستم خفه اش کنم ، آخر سر از روی کول یارو آمدم پایین و سرم را کردم توی مانیتور خودم و توضیح دادم اصل خطا علتش چه بوده.
موبایلم شارژ ندارد و هی بیق بیق می کند که شارژش کنم ، این یکی هم برای من ادا در می آورد.
یک مشتری سمج و عصبی از صبح ده بار زنگ زده و انقدر عصبانی است که تعجب می کنم چطور می تواند با آنهمه پرستیژ و شهرت نسبی اش پشت تلفن بغض کند و درخواست رفع باگش را با آن حالت تضرع بچه گانه بیان کند.
کد یک برنامه نویس دیگر هم جلویم است و نمی دانم چرا انقدر بد خط و بهم ریخته کد زده است و دیوانه ام کرده ، اگر اینجا بود می گذاشتم جلویش و می گفتم انصافا خودت می فهمی این چه کار می کند.
پ.ن:آدمیزاد است دیگر، سگ می شود!
همین طور که سرم را تکیه داده ام به پشتی صندلی ماشین و کیفم و گوشی موبایلم را با شلختگی تمام پرت کرده کنارم و ژست آدم خواب رفته را گرفته ام تا راننده تصور کند باید صدای رادیو اش کم باشد، زیر زیرکی چراغ ها را نگاه می کنم که صد تا خط نور از هر کدامشان می زند بیرون و با تنگ شدن چشم هایم بلند تر می شوند و با باز شدنشان دوباره کوتاه می شوند . گرمای بخاری ماشین یکجوری است که دوست داری مقصد دماوند نباشد ، حتی فیروزکوه باشد یا دورتر، یا اصلا ماجرا فقط رانندگی کردن راننده باشد و ریز کردن چشمهایت در طول مسیر ، غیر از این چیز دیگری توی کار نباشد. یعنی همیشه همانطور بی خیال ولو شده باشی روی صندلی عقب و موسیقی دو پهلو گوش بدهی که اگر دلت خواست هم بتواند آزارت دهدو غمگینت کند و هم بتواند اگر دلت خواست تو را توی خلسه فرو کند تا بی تفاوت زندگی ات را کنی و به کار و بار خودت فکر کنی .
تند و کند شدن افتادن قطره های باران یک جاهایی دنیا را غیر واقعی می کند، فکر می کنی داری عکس تماشا می کنی یا خواب می بینی، یک لحظه راننده، تو می شوی که از بد ماجرا دنده ی ماشین ات سه کار می کند و تمام طول راه هی در گوش ماشین می گویی "این یک سر بالایی"، "این یک سر بالایی"، تا مردانگی کند و آن یک سربالایی را هم رد کند، بعد بی آنکه بفهمی قضیه چیست مسافر می شوی .عین خودت ، با اینحال دوست داری فرق هایی با خودت داشته باشی.مثلا دلت یکی از ورق های یک کتاب قدیمی، از آنها که کاهی است، که کهنه و زپرتی است و نمی شود ورقشان زد،عطف شان با نخ دوخته شده، چاپ خیلی سال پیش است ، حاشیه دارد ، اما متن به قوت خودش تا آخر رفته،زیاد هم اگر خوانده نشده، هنوز اما خواندنی است،مثل یکی از همان ورق های رنگ و رو رفته، نازک باشد و زود بشکند.
پ.ن: زمین گاهی خیلی کم می شود، اندازه ی آنجایی که ایستاده ای به زور است، بقیه اش همه آسمان است، نه از آن آسمان های آبی، از آن آسمان هایی که آبی فقط خطوطی است که یک جاهایی میان ابرها راه رفته بوده، جایی نزدیک افق.از ان ابرها که رعد و برق ندارند ،باد هم بین شان نیست، با یک سکوتی عجیبی خفته اند آن بالا و فقط منتظرند یکی بگوید پِخ! تا ببارند.