وقتی آدم سلام می گوید، یک احساس خوبی در دلش موج می زند ،که بلند هم نیست شاید آن موج، اما هست. وقتی آدم سلام می شنود هر قدر هم افکارش پیچ در پیچ و خسته باشد ،مثل وقتی که در یک اتاق سونای بخار ،بیست دقیقه نشسته است و در آستانه ی خفگی ،له له می زند برای بیرون رفتن، یک لحظه ی کوتاه که در باز شود و هوای خنک بخورد به صورت آدم، سلام مثل آن هوای خنک همه ی افکار را جمع می کند روی یک کلمه و بی اختیار عضلات صورت در آستانه ی لبخند قرار می گیرند.

سلام مثل یک پرچم سفید است که در وسط پیکار جان فرسای میان آدم و روزمرگی، بلند می شود تا یک اتفاق خوشایند باشد ، که می گوید زندگی فقط تکرار نیست، فقط عادت نیست، چیزهای دیگری هم هست، سلام هم هست.

سلام مثل یک پیمان نامه است میان گوینده و شنونده که امضا میشود با به زبان آوردنش، که هرگز گزندی از هم نبینند و خیالشان آسوده می شود که بعد از سلام هرچه می گذرد مهر است و دوستی.

سلام را دلم می خواهد بشود همه ی صلح و آشتی دنیا که آهنگین شود با پنج واجش و کشیده شود بر سر همه ی صامت ها و مصوت های فضا، مثل پارچه ی حریر نم گرفته با عطری اصیل که وقتی در هوا تکانش می دهند چون یک حادثه، مشام را مشغول می کند به خود ، هر چند کوتاه!

+ نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۶:۴۴ ب.ظ توسط zmb |

خب! همه ی خاک بازی های سال نود و یک تمام شد!خاک بازی هر کار غیر اقتصادی است که نفعی برای شرکت به صورت مستقیم ندارد، اما برای یک دیوانه منفعت محض است، مثلا مثل وقتی ساعت کار تا پنج است و تا شش و نیم می نشینم و باگ برطرف می کنم  ولی ساعت دو تا سه و نیم را به جای کار،خاک بازی کرده ام، یا وقتی برگه مرخصی می نویسم و ساعت مرخصی ام را در شرکت حضور دارم و خاک بازی می کنم، خاک بازی هر کاری است که مرا خاکی می کند و این هم که دارد تمام برگ های تازه به دنیا آمده ی درخت ها را می رقصاند ، وقتی با من برخورد می کند تبدیل می شوم به گِل! آنگاه خدا یک فوت می کند و تکانی می خورم و امید است که آدم شوم! ابرها دارند سیل می پاشند به تن زمین و این را می گویند رگبارِ ساعت چهار!

یک جلسه ی پر و پیمان رفتم با مدیر عامل، پر و پیمان ، یعنی پر از کار و قول  و تعیین زمانبندی برای تحویل تک تک پروژه ها، موافقت و موافقت و موافقت و آخر سر هم یکی یکی را نوشتم روی کاغذ و تاریخ زدم ، تاریخ تعریف همه شان سی ام فرودین و تحویل ها از چهارم اردیبهشت شروع می شود و همین طور ادامه دارد .

یکی از ساده ترین هایش و البته در نوع خودش سخت، برای آدمِ خاک بازی مثل من، خواندن روزنامه ی اقتصادی است و تهیه مقاله برای خواننده های آن روزنامه ی اقتصادی طوری که به تیپ مذاقشان خوش بیاید !و یکی از سخت ترین هایش طراحی ماژول جنرال و هوشمند برای محاوراتی است که برای هر بیزینسی توسط مدیران آن بیزینس کاستوم می شوند!

خب...

کار شروع می شود ،البته همین قدر خاک بازی بس بود برای اینکه باران بزند و گِل بشوم و دوباره متولد...اگر خدا فوت کند!

+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۱ساعت ۴:۲۸ ب.ظ توسط zmb |

صبح که  از خیابان رد می شدم، یک موتوری داشت از پشت سرم  می آمد ، همین طور که می آمد بلند فریاد می زد "خدایا شکرت!... خدا جونم شکرت!" نمی دانم چرا من نیشم را که گوش تا گوش باز شده بود نمی توانستم جمع کنم، انگار خوشم آمده بود که یک نفر دارد این طور پر سر و صدا خدا را شکر می کند و یادم انداخته یک چیزهایی را برایش چقدر این در و آن در زدم یا یک چیزهایی را با زحمت کم به دست آوردم و حتی یکبار تشکر نکردم، دلم می خواست من هم آنقدر معرفت داشتم که خدا را شکر می کردم ،می نشستم پشت یک موتور و توی خیابان ها ویراژ می دادم و  بلند بلند داد می زدم، "خدایا شکرت!"

پ.ن:اگر به اندازه ی آن پرنده ی کوچک کنار جوی مرام داشتم،که حتی وقتی آب می خورد ، یادش نمی رود سپاست گوید.اگر به اندازه ی آن پرنده بودم....

امروز یک غیر ممکن به عقل من، به لطف تو و احسان بنده ات ممکن شد ، خدایا شکرت!

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۵۸ ب.ظ توسط zmb |

رطوبت کاملا لایه ی رنگ رویش را سست کرده، با دست که بکشی رویش پوسته پوسته می شود ، می شود مدادی که یک عالمه نقش های زیبا رویش بوده اما افتاده است در ظرف آب و نقش و نگارش خیس خورده و چند بار که در دست زیر و رو شود و یک مسئله کوچک ریاضی با آن حل شود ، رنگ دورش می ریزد ،ظاهر بی رنگش اول آدم را دلزده می کند، بعد آدم از بی تکلف  بودنش خوشش می آید، به خاطر اینکه مثل بقیه ی مدادها رنگ زده نیست، نقش و لعاب ندارد ، ظاهر رگه رگه و ترکیب ساده اش را قایم نکرده ، می شود یک مداد دوست داشتنی، مدادی که دلت می خواهد کمتر با آن بنویسی تا مجبور نشوی بتراشی اش و زود تمام شود، مدادی که حواست هست مدادهای خوش ظاهر دیگر او را از یادت نبرند، ممکن است دیگران بگویند "این چیه نگه داشتی ، بی ریخته! بندازش دور!"، ولی تو آن مداد را با یک بسته که نه،حتی با یک دنیا مداد هم حاضر نیستی عوض کنی، کم کم می شود قلم نوشته های خاصت، وقتی می خواهی یک بیت زیبا بنویسی فقط با آن مداد می نویسی اش،وقتی می خواهی یک جمله بنویسی اول یک کتاب شعر و هدیه اش بدهی با آن می نویسی، بعد اگر یک روز وقتی حسابی سرت شلوغ است و هزار جور کار داری و آن را گذاشته ای کنار وسایلت ، روی میزی که اصلا یادت نیست کدام میز بود، انگار دلش می خواهد تنها باشد یا شاید از تو ناراحت است، قِل می خورد و میرود، می افتد کنار یک دیواری که تو نمی دانی کدام است، چند روز بعد که یادش می افتی و می خواهی یک بیت زیبا بنویسی ،اما هرچه می گردی پیدایش نمی کنی، از نوشتن آن بیت و بیت های بعد از آن منصرف می شوی و فقط دلت می خواهد آن مداد را پیدا کنی.

پ.ن:کلاس دوم ابتدایی که بودم یک خط کش سبز خریدم ، لاکپشت های نینجا رویش بود، تا کلاس پنجم داشتمش،لبه هایش رفته بود و خط را صاف نمی کشید،تمامش خش برداشته بود و از ریخت افتاده بود ولی من خط کش نو نمی خریدم، یک روز بعد از ظهر که هوا هی ابری میشد و هی آفتابی ، شکست ، اولش بغض کردم و بعد یک گوشه ی خلوت گیر آوردم و دو سه قطره برای خط کشم گریه کردم شکسته هایش را هم دور ننداختم!

الان یکهو دلم برای خط کش سبزه تنگ شد...

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۱ ق.ظ توسط zmb |

پشت سر هم چای می ریزم، چای های دبش و قند پهلو، چای های لب پر و لب دوز و لب سوز، و با پولکی لیمو عمانی یا قند یزد که طعم هل دارد می نوشم، و تلاش می کنم فکر کنم چقدر معرکه است، حتی اگر احساس لذت از چای یک دروغ بزرگ باشد، بزرگ به اندازه ی یک لقمه ی نان و پنیر که مثل گلوله در گلو گیر کرده و از بد ماجرا آن نزدیکی ها نه آب هست و نه چای شیرین و همین طور در وضعیت گیر باقی مانده ، نه آدم را خفه می کند و نه پایین می رود.

الان،وقت خوبی است برای هر کاری ،هوا نه سرد است نه گرم، نه تشنه ام است و نه گرسنه، نه امتحان دارم، نه کارفرمای عجول و سمج که دستش روی شماره گیر تلفن باشد و صدای این گوشی  را در بیاورد، محیط اطراف هم ریخت و پاش نیست، یا حداقل من چیز محسوسی ندیدم، یک چنین شرایطی را خیلی سالها آرزو می کردم، که هیچ کار نداشته باشم،همه چیز مرتب و رو به راه باشد، خودم باشم و کارهایی که دوست دارم ، دلواپس هیچ مورد خاصی هم نباشم،زیر یوغ استعمار خارجی هم به سر نبرم و به دست چپاول گر بیگانه، استحمار هم نشده باشم!

حتی در دفتر انشای کلاس چهارمم که خانه تکانی امسال کشف شد به این نکته ها اشاره کرده بودم، آرزوی سالهای آینده، موضوع انشا بود، و من نوشته بودم دوست دارم هیچ کار نداشته باشم و بنشینم در یک اتاق بزرگ که روشن است و دور تا دورش پنجره ، در آزادی کتاب بخوانم. نوشته بودم چشمهایم هم هیچوقت خسته نشوند.

الان که به اتاقی که در آن نشسته ام نگاه می کنم می بینم از سه طرف پنجره دارد. یعنی  نور را فقط از سمت شمال به داخل اتاق راه نیست و کتاب هم به اندازه ی کافی هست.

 بچه که بودم چای نمی خوردم،یعنی سال تا سال هم نه! صبح یک لیوان آب می گذاشتم کنار دستم و یک لقمه نان و پنیر که از این پنیرهای خامه ای ،در طرح و رنگ های مختلف هم نبود، یا پنیر خانگی بود یا تبریزی و البته حسابی شور، می گذاشتم در دهانم و به زور قورتش می دادم، بعد یک قلپ آب می خوردم که لقمه ای که از گلو پایین رفته بود اما در میانه ی مسیری که به معده ختم میشد گیر کرده بود پایین برود،و چشم غره ی یک بزرگتر که حضورش اجتناب ناپذیر بود سر سفره ی صبحانه، باعث برداشتن لقمه ی بعد می شد.الان یکی از کِیف های زندگی باید چای باشد ، این معمولا از ملزومات یک آدم بزرگ است که از چای خوردن یا یک چیز تکراری دیگر لذت ببرد و من الان تلاش می کنم موقع چای خوردن چشم هایم را روی هم بگذارم و سرم را به نشانه ی رضایت زاید الوصفی تکان بدهم و این جشن را تکمیل کنم.

خب!

اوضاع خیلی خوب است!

و من این را فقط وقتی فهمیدم که دانستم باید از چای نوشیدن لذت برد حتی اگر لقمه ی توی گلو را پایین نفرستد و همین طور بیشتر مطمئن شدم وقتی انشای چهارم دبستانم را خواندم که در آن کلمه ی آزادی جایی در حوالی پنجره و نور نوشته شده بود و آن دفتر زیر صد خروار وسیله ی بی استفاده توی زیر زمین قدیمی گم بود...

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۱۳ ب.ظ توسط zmb |

خوابِ خواب بودم، وسط صحنه هایی که خواب می دیدم هر چهار دقیقه و بیست و دو ثانیه ، فرهاد زمزمه می کرد:

Round ,like a circle in spiral, Like a wheel within a wheel,  Never ending or beginning, On an ever spinning reel...

 و بعد صدایش آرام میشد و همانطور آرام زمزمه اش را لابه لای صحنه ها می شنیدم که می گفت:

And the word is like an apple, whirling silently in space…

  و صدایش گم می شد تا آنجا که می رسید به:

When you knew that it was over…You were suddenly aware...

و نمی دانم چرا دقیقا باید بعد از aware صدا را گم می کردم ، هوا تاریک میشد و هرگز نفهمیدم تاریکی چطور می تواند هی تاریک تر شود! بارانی پوشیده بودم و راه می رفتم، چتر بلندی دستم بود که مثل چوب دستی با هر قدم می زدمش به زمین ، در یک خیابان خالی که تیرهای چراغ داشت اما چراغ هایش خاموش بود می رفتم، صدای یک هم خوانی مبهم گاهی جای صدای فرهاد می نشست و جمله هایش را تکرار می کرد اما من کلمات را تشخیص نمی دادم،

 اصلا نفهمیدم کی باران شروع شد و برف پاک کن تاکسی شروع کرد به ساییدن خودش به این سو و آن سوی شیشه ، و نفهمیدم عقربه های ساعتم که وقتی نشستم در تاکسی هفت و بیست دقیقه بود کی آنقدر چرخید که رسید به هشت و بیست دقیقه  ،  تا آنجا که تاکسی از دماوند رسید به سه راه تهرانپارس و ایستاد، من همین طور می رفتم و گاهی صدای ترانه بلند تر میشد ، داشتم راهم را به سویی که صدای همخوانی انگار از آنجا می آمد می بردم که صدای راننده را شنیدم  " تهرانپارسه!"، با عجله کمربند را که گیر کرده بود باز کردم، کرایه را دادم و سعی کردم در را باز کنم که آنهم گیر کرده بود،

پیاده که شدم، باران شدید بود نه مثل بعضی وقت ها که دانه ها از هم دورند،که مثل آن وقت هایی که از همه جای آسمان می بارند،شانه به شانه ی هم و بی فاصله. من نه بارانی پوشیده بودم و نه چتر داشتم  و هنوز داشتم توی خیابان تاریک قدم می زدم و دنبال صدای گروه کُر می گشتم ،هاج و واج مانده بودم و فقط یادم آمد شنبه است ، خیس که شدم ، یادم آمد اینجا تهران است، خیس تر که شدم ، ساعتم را که نگاه کردم، از دست هایم که باران شروع کرد به چکیدن، برای یک تاکسی دست بلند کردم،"خیلی خیس شدین، مسیرتون کجاست؟"

صدای فرهاد

اجرای گروهی

+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۳۴ ق.ظ توسط zmb |

یک خط ترجمه می کنم و بعد یک چیز دیگر می خوانم، یک خط دیگر ترجمه می کنم و دوباره... کلا شده است سه پاراگراف .نمی دانم این بیست صفحه را می توانم تا آخر شب تمام کنم یانه، آنهم با وجود یک آنتراک چهارساعته به خاطر اصابت مهمانی به روز پنج شنبه، اصلا اگر قبول نمی کردم شاید شرافتمندانه تر بود، تا اینکه کار تمام نشود و آن بیچاره هم بد قول شود، آن بیچاره در اینجور مواقع به کسی اطلاق می شود که خواهش کرده ترجمه برایش انجام شود و هزار جور بهانه برای خودش داشته که نمی توانسته در کارهای فشرده اش این کار را به زور هم که شده فرو کند و ناچار شده سراغ من بیاید، بیچاره در حقیقت آدمی است که خودش سه چهار مقاله برای ترجمه دارد و یک پروژه و کارهای شرکت و دست آخر فقط  دستگیرم میشود خوب شد پیاز داغ روی گاز ندارد، وگرنه فرصت نمی کرد بگوید کدام صفحات کتاب لازمش است و من باید پانصد صفحه را ترجمه می کردم تا عاقبت بیست صفحه به کارش بیاید!

این پنج شنبه یک پنج شنبه ی خالی از سکنه است، یک پنج شنبه ای است که فکر می کنم سالهاست پنج شنبه بوده و هیچ کسی را در طول این سالها از نزدیک ندیده ام و تمام روزهایم را آلبوم ورق زده ام و موزیک نوبهار آرزو را گوش داده ام.

این پنج شنبه یک پنج شنبه ای است که مثل خاک سبک و پوکی می ماند که در اثر هوای راکد، روی زمین نشسته . آسمان ابری است و بارانی می گیرد که قطره هایش به غایت بزرگ اند و ذرات خاک را در لحظه ی برخورد به اطراف می پاشند.این پنج شنبه مثل آن ذرات خاک است که باران در آنِ برخورد از روی زمین بلند می کند.

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۷:۳۵ ب.ظ توسط zmb |

 "نصف سبزی رو بریز توی یه پلاستیک و از پنجره بنداز پایین" ، پشت سر هم این جمله را تکرار کردم که یادم نرود باید چه کار کنم و بی اختیار نمی دانم چرا از توی آشپزخانه سر در آوردم ، "نصف سبزی رو بریز توی یه پلاستیک و از پنجره بنداز پایین"، جمله توی دهانم بود و شروع کردم به باز کردن در کابیینت ها، اولی ، دومی، سومی، کابینت زیر ظرفشویی،کابینت زیر گاز، سبزی آنجاها نبود، مثل آدمی بودم که دارد دنبال لنگه ی جورابش زیر تخت و کمد و لابه لای کتاب و دفترش می گردد درحالی که جوراب از لوستر وسط اتاق آویزان است و با هر بار این طرف و آن طرف رفتن گوشه اش گیر می کند به دماغش ولی او هیچ متوجه ی لنگه جوراب آویزان نیست! یک دفعه به ذهنم خطور کرد که بهترین مکان برای نگهداری سبزی یخچال است! سراغش رفتم و پاکت سبزی را همان جلو دیدم.

نصف سبزی را ریختم در یک پاکت دیگر .مثل همه ی آدم هایی که می خواهند یک چیزی را تقسیم کنند خیلی مشکوک بودم به این موضوع که آیا دقیقا نصف کردن را درست انجام داده ام یا نه، ولی بالاخره بعد از چهل بار چشم چرخاندن بین دو پاکت سبزی و مقایسه ی وزنشان با سبک - سنگین کردن، و بین دست چپ و راست جابه جا کردن، و هی از این مشت کردن و در آن ریختن و از آن برداشتن و در این ریختن، و فکر کردن به اینکه چرا وسط این سبزی ها کفش دوزک نیست ، تصمیمم را گرفتم و باور کردم که آنها را با انصاف تقسیم کرده ام و رفتم سمت پنجره . بازش کردم اول آ پی چو! عطسه کردم و سپس مکان افتادن پاکت سبزی را بررسی کردم که احتمالا کله ی طاس یک بخت برگشته را هدف نگیرم، و دو دسته ی پاکت را به هم گره زدم و پرتش کردم پایین، دو تا پسر بچه که اتفاقا دوقلو بودند و کلاههای یک وریِ سبز مثل یگان ویژه ای ها به سر داشتند، در فاصله ی سه متری از نقطه ای که پاکت سبزی افتاد و بوم! صدا کرد ، ایستاده بودند، هر دویشان به سرعت و به طرز شگفت انگیزی کاملا هماهنگ ترسیدند، لب هایم را روی هم فشار دادم که"طبق معمول نشانه گیری ات حرف نداشت دیوانه جان! اگر پنجاه تا پله را رفته بودی پایین این دو تا کودک غیر نظامی و  بیگناه از صدای این سقوط که شبیه انفجار بود احتمالا ،نمی ترسیدند و قطعا  یک گام در جهت برقراری صلح جهانی برداشته بودی!"

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۷:۱۳ ب.ظ توسط zmb |

خیلی وقت است می خواستم بگویم یک چیزهایی هست در این دنیا ، که آدم فقط می داند هست، اما همیشه انگار ته صف بوده و چون نوبتش می شود می گویند تمام شد!

مثل وقتی که یک نفر چند ساعت از عطر و بوی گلی و از حس و حالش موقع بوییدن آن تعریف کند که چگونه نور از لابه لای گلبرگ های شفافش می گذرد و همیشه رویشان پر از دانه های ریز شبنم است و هوای اطرافشان را خنک می کنند و آن قدر سبک اند که نسیم بال زدن یک سنجاقک هم شوریده وار به رقصشان می دارد، و دست آدم را بگیرد و چند فرسخ ، گرسنه و تشنه و با پای برهنه، راه ببرد آدم را، تا او را به بوته ی گلها برساند و درست وقتی که آدم می خواهد صورتش را در گلبرگ های لطیف و شکننده ی گل فرو کند و خودش را آماده می کند برای کشیدن همه ی هوای اطراف گلها در ریه هایش و بستن چشمهایش و چند لحظه فکر نکردن به هیچ چیز ، درست وقتی که گمان می کند تمام صورتش با گرده ی گلها پر می شود و نفسش را حبس می کند تا بتواند خوب بفهمد آن همه پیاده آمدن چه ارزشی داشت، همان موقع می گویند تمام شد! گل های این بوته تمام شد!

پ.ن:می گویند جنس خوب که بزنی ، خدا خودش با تو راه می رود...انگار جنس خوب را تمام کرده اند اما...

+ نوشته شده در یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۲:۳۲ ب.ظ توسط zmb |

انقدر خوشم می آید از این علف های ریزی که وسط زمین های شخم نخورده می رویند،این علف های ریز البته از خانواده ی لاله های ایرانی هستند ، چنان با دست و پنجه ی ریز و نرم خود و با هزار زحمت، خاک سفت را می شکافند و بیرون می آیند که آدم فکر می کند باید تندیس تلاش را از رویشان ساخت و زد وسط میدان ورودی شهر، زمین دورشان چند ترک ریز به سمت بیرون خورده که نمی دانم از عصبانیت به خاطر مغلوب شدن در برابر چنان دستان نازکی است یا اینکه یک جور دلشکستگی است ، از اینکه تا وقتی دانه در دلش است ، هست، ولی همینکه سر بر آورد بیرون ،رفتنی می شود.

آدم یک ذوقی در دل این برگ های سبز میبیند که فکر می کند  عشق دیدن آسمان و دست بلند کردن به سمتش تنها عشق این برگ ها بوده ، هرقدر هم کوتاه باشند و فاصله شان تا آسمان زیاد ،ولی آدم هرگز دلش نمی آید وقتی سرش را برد نزدیک یکیشان تا خوب قواره اش را ببیند ، بگوید دستت به آسمان نمی رسد، انگار دوست دارد او به این خیالِ خوش، شاد باشد که تا آن بالاها راهی نیست.

تا آن بالاها راهی نیست...

+ نوشته شده در شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۷:۲۱ ب.ظ توسط zmb |

"اینَه چَن خریدی؟!"

گلویم را صاف می کنم و با صدای نسبتا بلندتر ی از حالت معمول که با همین یکبار گفتن متوجه ی حرفم بشود می گویم "هشتصد هزار تومن"،

" راست میگی؟ جدی؟مَگَه دیوانه ای؟! لابد حقوق سه ماهتَه دادی این!"

می گویم "نه " و سرم را بالا می دهم که با این حرکت نه را تایید کرده باشم و لبخند می زنم که او خیلی جدی مرا دیوانه تشخیص داده است.

 "بِرِی چیزتَه؟!"

 می گویم برای کارم است و توضیح می دهم که دیگر کاغذ لازم نیست و در این می نویسم و همه ی کارهایم هم مربوط به این است.

"خوبَه. او دیو لنگ هم یکی از ای دارَه "،

دایی زاده ام را می گوید که از نوزادی اش با او لج بود."خوبه" را دقیقا برای این می گوید که در دلش دوست ندارد دایی زاده ام چیزی داشته باشد که من نداشته باشم!

آمده است چفت من نشسته و تسبیح را هم آرام در دستش زیر و رو می کند ولی ذکر نمی گوید، سرش را هر چند لحظه یکبار فرو می کند در مانیتور و دست می کشد روی لب هایش.

 "تو ای حقوقتَه بِرِی خودت ور می داری یا میدی بابات؟"

همانطور بلند می گویم "خودم برمی دارم".

" آری ...خوبَه.وردار بِرِی خودت ، تا ابد که اینجا نمی مانی لااقل داشته باشی بعدن یه اتاقی بگیری "

تحسین آمیز نگاهش می کنم که روشنفکرانه به فکر استقلال من است،و از اینکه او قبل از من به فکر مستقل شدنم افتاده احساس احمق بودن می کنم .

 "خیلی گرمَه! تو یکی پوشیدی! لباست کمَه ، اونَه زدی بالا!"

"اون" شعله ی بخاری است ،کمش می کنم و به صورتش نگاه می کنم که می خواهد مطمئن شود من بخاری را کم کردم.

"تو رو خدا داشتی می رفتی بذارش رو شمع ... شمع میدانی چیزَه؟"

 با سر اشاره می کنم که یعنی می دانم .

"حالا ای چه نشانت می دَه مَثِلا!؟"

 می گویم همه چیز و دوباره سرش را نزدیک تر می آورد، به کیبورد اینبار، طوری که گرمای نفسش می خورد به دست هایم و با تعجب بی اندازه ای انگشتان مرا نگاه می کند که دارم تایپ می کنم .

"بِرِی اینی که ایطور بزنی روش خریدیش ؟" رویش را از من بر می گرداند و با اکراه می گوید "یه ملیون دادَه یه تیکَه شیشَه که هِی بِزنَه روش!"

و من سعی می کنم از خنده منفجر نشوم ضمن اینکه صدای خنده ام را هم او نشنود.

+ نوشته شده در جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۵:۳۶ ب.ظ توسط zmb |

آدم وقتی به دنیا می آید مثل یک حکم برگشت ناپذیر باید حرکت کند و از جایش تکان بخورد، وقتی شروع می کند به حرکت کردن اول سینه خیز می رود، به کمک دست هایش. کمی که جلو می رود دستهایش خسته می شوند و با دهان می خورد روی زمین و آنقدر قدرت ندارد خودش را برگرداند تا یکی برش گرداند، بعد از مدتی چهار دست و پا جلو می رود و گاهی مچ دستش پیچ می خورد و باز با صورت می خورد روی زمین ،بعد کم کم سر پا می ایستد، اول گاماس گاماس میرود و دستش به دیوار است، بعد یاد میگیرد دستش را رها کند و تند تر راه می رود ولی گاهی مثل مرغی که نیوکاسل گرفته یکدفعه پیچ و تاپ می خورد و باز با دهان می افتد روی زمین، کم کم یاد می گیرد دست هایش را حایل صورتش کند که با هر بار زمین افتادن، زمین نخورد!  بعد از مدتی حرفه ای تر می شود و به سادگی نمی افتد، و انقدر زمین نمی خورد که یادش می رود که زمین چه مزه ای بود...

آدم اگر دستهایش بند باشد،بند هر چیزی ، فرقی هم ندارد ، بعد بیوفتد، با صورت می خورد روی زمین و یک عالمه خاطرات کودکی در ذهنش بیدار می شود و یادش می افتد که زمین چه مزه ای داشت!

پ.ن:بعد بلند می شود و سر و وضعش را مرتب می کند و با خودش فکر می کند دستش را نباید بند هیچ چیز کند ولی اگر بند هم کند بدک نیست، مزه ی زمین را ممکن است باز هم بچشد!

+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱:۱۵ ب.ظ توسط zmb |

کوتاه و بلند می شوند و بهم پیوسته اند ،اولی که بر می خیزد دومی و سپس سومی و تا آخری، کم کم ژست بلند شدن می گیرند و آهسته آهسته و به نوبت برمی خیزند و وقتی آخری تمام قد ایستاد، اولی نشسته است. موج افتاده است توی کلمه ها،

کوچک و بزرگ میشوند و با هم هماهنگ اند، اول برجسته می شوند و تمام فضا را پر می کنند و بعد در خودشان فرو می روند و درست به اندازه ی یک دانه ی خردل ریز می شوند و مسطح ، مثل سینه ای که با یک نفس خیلی عمیق پر میشود و با یک آه بلند خالی می شود، تپش افتاده است در دل کلمه ها،

برای هرکدام یکی به نظر می رسد و بعد مثل وقتی که چند پروژکتور دارند از جهات مختلف نور می تابانند بر سر عابری که راه می رود روی یک زمین صاف، از هر طرفشان یکی روی زمین می خزد، بی شمار می شوند، سایه افتاده است زیر کلمه ها،

سبک می شوند و رها، اول مثل پرواز کردن است، بعد چیزی بیشتر از پرواز می شود، سهمگین می شود،امواج بلند می شوند، تپش ها پر قدرت می شوند، تمام زمین از سایه ها سیاه می شود،بی ترس از درد، خود را به ذرات هوا می کوبند،  دیو دارد تنوره می کشد میان کلمه ها!

پ.ن: خداوندا... بوته های تاغ و گز و قیجِ  توی چشمانم نمی گذارند این طوفان که بپا شده است تمام مرا را زیر و رو کند! کاری کن...

+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۲ ق.ظ توسط zmb |

همه ی آدم ها یک ملاحظات عجیب و باورنکردنی در رفتار و سکناتشان دارند، مثل یک پوستین هفتاد منی که سرتاپایشان را خوب می پوشاند همیشه این ملاحظات را همراه خود این طرف و آن طرف می کشند و تلاش می کنند که خسته هم نشوند، یک طوری خودشان را قایم می کنند که حتی شخصا هم هرگز به خود دسترسی نخواهند داشت.

همه ی آدمها یک دایره المعارف دارند ،با بیشمار کلمه تا جایگزین حرف اصلی شان کنند و با زبردستی مثال زدنی بلد هستند هرگز عبارتی که حقیقت قلبی شان را عیان می کند، استفاده نکنند.

یک عده هم البته خودشان را مکارانه پشت یک مشت کلمه ی عریان پنهان می کنند و بقیه از دیدن آن کلمات عریان تصور می کنند بالاخره یک نفر آدم جسور هم هست، که اگر خوب دقت شود به راحتی می شود فهمید که آنها هم با زیرکی تمام عجب دروغی در مورد خودشان گفته اند!

آدم اما ممکن است یک آن بر همه ی ترس هایش غلبه کند و شهامتش  بالا و پایین بزند و فوران کند ،بعد چند پاکت سیگار دود کند و چهل تا چای غلیظ  بخورد تا خودش را تاب بیاورد و یک آن دست بکشد روی صورتش ،زیر همان پوستین، آن موقع  خودش را می کُشد و یک بیت شعر از یک جایی کپی می کند و با مداد می نویسد یک گوشه ای که نه خودش بعدا ببیند و نه هیچکس دیگری!

بعد از آن لحظه ی تاریخی که می فهمد دقیقا چه چیزی برایش مهم است ، درست بسیار بدتر از یک گناه کبیره ،خیلی سریع از اینکه خودش را دیده دستپاچه می شود و اظهار ندامت می کند و بدون معطلی آن اظهار ندامت را هم در یک سوراخ عمیق چال می کند تا هرگز هیچ اثری از خودش باقی نماند.

پ.ن: خیلی وقت بود در مقابل این علامت دو نقطه چیزی ننوشته بودم...(در حقیقت می خواستم یک چیزی بنویسم ، حرف را عوض کردم!)


+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۶ ق.ظ توسط zmb |

صدای جیغ و داد بچه ها از مدرسه ی ابتدایی که دو سه ساختمان آنطرف تر است می آید، اگر پنجره باز باشد، صدای ماشین ها، صدای آدم ها، صدای بچه ها و صدای باد به داخل می آید.

زنگ تفریحشان تمام شد،حالا حتما صف بسته اند، صدای ناظمشان را می شنوم که دارد پشت تریبون تذکر می دهد، امروز اولین روز بعد از تعطیلاتشان است، آنوقت ها که مدرسه می رفتم، بعد از عید ، هر روز حساب می کردم چند روز مانده به امتحان های ثلث سوم، امتحان ها معنایش تمام شدن مدرسه و سه ماه تعطیلی بود،آنوقت بعد از ظهرهای کش دار تابستان، بازی، دعوا،قهر، آشتی، دوباره بازی،و سال جدید، یک کلاس بالاتر، یک سال بزرگتر شدن و نزدیک شد به آرزوی بی اندازه خواستیِ بزرگ بودن،

آنوقت ها که بچه بودم یک عالمه کار بود که باید یاد می گرفتم ، باید درس می خواندم، باید کتاب می خواندم، باید یاد می گرفتم مثل هنرپیشه های فیلم هایی که از زیر کاپشن یواشکی می رفت در دستگاه ویدئو ، تند تند انگلیسی بلغور کنم، آنوقت ها می گفتند هرکس کامپیوتر بلد نباشد بی سواد است، همیشه با خودم فکر می کردم چطور می شود من یاد بگیرم با این دستگاهی که هرگز از نزدیک ندیده بودمش کار کنم،باید یاد می گرفتم بدون کاغذ و مداد عدد های چند رقمی را مثل پدرم با هم جمع کنم ، باید یاد می گرفتم از بَر شعر بخوانم، شعر هایی که چند بیت باشد، طولانی باشد،

وقتی بچه بودم باید یاد می گرفتم درست و بدون تپق در جمع حرف بزنم یا اصلا اگر حرف هم قرار نبود بزنم باید یاد میگرفتم با همه با ادب احوال پرسی کنم و چیز اضافه ای هم نگویم،باید یاد می گرفتم بدون اینکه در سینی از لب استکان ها چای بریزد آن را به دیگران تعارف کنم،باید یاد میگرفتم دور بشقابم خورده های غذا نریزد،باید یاد می گرفتم بعد از کاکائو خوردن دهانم را بشویم که دندان هایم قهوه ای نباشد.

وقتی بچه بودم هر سال باید بهتر می شدم، بیشتر، بزرگتر، عاقل تر، مودب تر، فهمیده تر،

وقتی بچه بودم باید کلی سال می گذشت ، باید کلی کار یاد می گرفتم برای اینکه بزرگ شوم،

الان کار زیادی ندارم انگار، فقط باید سالها بگذرد...

+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۲۵ ق.ظ توسط zmb |

جاده ها اگر عوض شوند ، آدم هم عوض می شود.

وقتی از پیچ و خم های تکراری جاده دماوند و اتوبان های تهران  می گذرم و وارد جاده ی مسطح ورامین می شوم ، آنجا که زمین هایش سبز شده اند و نیزارها هنوز نه، خشک اند و باد از سبکی شان خوشش می آید و بی هوا بین شان می پیچید و پریشانشان می کند ، آنجا که دشت هایش با میله های بلند کوره های آجر پزی ، مثل یک سرزمین عجیب ،به چشم آدم غریب می آید، آنجا که می رسم فکر می کنم می شود این احساس بزرگ شدن چشم ها ، فراخ شدن سینه ، پر هوا شدن سر، باقی بماند. می شود آدم وسیع و پر محصول شود ، مثل دشت های ورامین، می شود آدم از این سر تا آن سر افق کشیده شود، شرح داده شود ،بی کران شود و همچون باد مست شود ذره ذره از آنکه باران می زند بر او وجب به وجب...

+ نوشته شده در شنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱:۵۲ ق.ظ توسط zmb |

بیا بیرون!

سیستمم را فرمت کردم و دوباره هرچه داشتم را نصب کردم ، چه نصب کردنی! با تنظیمات اشتباه، ورد ندارم، در یک کوفت مزخرف دیگر دارم تایپ می کنم، هنوز هیچ کار نکردم، یک احمق در گوشم دارد بدبختی هایش را ناله می زند و اسمش را می گذارد ترانه، صدای اراجیفیش را بلند می کنم، نه! اوست که دارد صدایش را بلند می کند!

بیا بیرون! رفتی ته آن سوراخ نشسته ای و گمان می کنی من صبرم تمام میشود و آن لغت نحس را خواهم گفت، اشتباه می کنی اما!من نامت را نخواهم برد!

بیا بیرون! دوست داری مرا آنقدر محکم بکوبی که ولو شوم روی زمین و آن نیشخند چندش آورت را به رخم بکشی و بگویی "تو هم سریدی...تو هم مرا صدا زدی..."

یک خروار داده ی درهم دارم و چند تا هارد و کابل های دیتا که بین هارد و دی وی دی رام دست به دست می شوند و سیستمی که یک سره ریستش می کنم...

بیا بیرون! جایت خالی است! اینجا فقط تو را کم دارد! نکند از من می ترسی ، نه ، تو نمی ترسی ، تنها کسی هستی که بارها آمدی بیخ گلویم، پچ پچ توی گوشم راه انداختی و به هزار مکر آویزان شدی که صدایت کنم ...

 صدایت کنم... این تنها اتفاقی است که برایت نمی افتد!

 حسرت شنیدن کلمه ی کج و معوج  "بدشانسم" را بر دلت می گذارم که پررو شوی و سینه جلو دهی و با سرت تایید کنان جلو بیایی و گوشت را تیز کنی و زهرت را بر صورتم بپاشی تا بگویم "خسته ام!"

نخواهم گفت! بیا بیرون!

می خواهم نشانت دهم!


+ نوشته شده در یکشنبه ششم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۲۴ ق.ظ توسط zmb |

حواسم می پرد، ابروهایم را نزدیک هم می کشم ، بین دو ابرویم خط افتاده است و خطوطی اریب در سطح پیشانی ام که نقطه ی عطفشان همان خط بین دو ابروست، صورتم را درهم تر کرده، می خواهم حواسم را جمع کنم، حواسم اما پایش را از بند پیشانی باز می کند و  می پرد ، گره ی پیشانی ام را محکم تر می کنم، کور شده است، باز نشدنی.

چشمهایم به ستوه می آیند وتمام چهره ام می آشوبد از هوایی بودن افکارم و دست و پا زدنش برای رفتن و فریاد میزند ، مثل فریاد ملای مکتب خانه بر سر شاگردی بازیگوش، که یک لحظه آرام بگیر!

جمع می شود، یک جا، پابند می شود، همه ی حواسم ، غروب یک روز فروردینی، وقتی رو به شرق نشسته ام و خورشید پشت سرم دارد می رود تا صبح از همین سویی که من به رویش نشسته ام و انتظار آمدنش را می کشم طلوع کند،به رنگ نارنجی که از آن طرف آسمان تا اینسو را پیموده تا لب کوهها را رنگی کند نگاه می کنم و می گویم خدایا حواست هست!

+ نوشته شده در جمعه چهارم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۲۹ ق.ظ توسط zmb |

یک کار هیجان انگیز و تمام نشدنی که باعث می شود این روزهای تعطیل به هیچ وجه حوصله ام سر نرود-فارغ از کتاب خواندن ، مجله ورق زدن ، دوغ خوردن و خواب و خیال بافتن برای سال 91  - پیدا کردن تسبیح مادربزرگم است.در ابتدای امر ، مادر بزرگم به پیچ و واپیچ می افتد و هی دست می کشد روی زمین و بعد به اشیا دورش ، بعد دنبال صورت من می گردد که همیشه آن  اطراف است و تا مرا می یابد می گوید"تسبیحه..."، اولین کاری که می کنم دور گردنش را دست می کشم ،گاهی آنرا می اندازد دور گردنش، زیر پیراهنش و درست سه ثانیه بعد مفقود اعلام می شود، در پنجاه درصد موارد در همین جستجوی اول تسبیح پیدا می شود و تحویل می گردد، اگر نباشد جانمازش را نگاه می کنم و سپس کنار بالش باریکش را که باید همیشه به دیوار تکیه زده باشد هرچند او سرش را رویش نمی گذارد اما وجودش الزامی است، و  بعد پشتِ پشتی و دسته ی مبل های دور هال و در آخر اگر هیچ کدام از این جاها نباشد قطعا در جیب پیراهن گل گلی اش است، که من یادم رفته بود اول نگاه کنم !

بعد شروع می کند به دعا کردن در مورد بخت و عاقبت و فرزند و آخرت و مسائلی از این دست و آخر سر هم می گوید "قدیما که دعام درگیر بود!" و من لب هایم را روی هم فشار می دهم و با خودم می گویم "یعنی می خواد بگه به ما که رسید احتمالا آسمون تپید!"، اما نگاهش که می کنم ، بدن نحیفی که حتی استخوان هایش هم آب رفته و یک لایه پوستِ جا به جا کبود شده رویش را گرفته،پلک هایی که آنقدر افتاده که چیزی از چشمهای سیاهش معلوم نیست،لب هایش که خط های صاف عمود بر لب بالا حکایت از تحمل رنج چهل سال بیوه بودن دارد و خالکوبی زیر لب پایینش که لابه لای چروکها محو شده است ، لک های آبله ی روی صورتش و رمق کمی که این روزها آنقدر کم است که نمی تواند بیست قدم را پشت سر هم برود و باید وسط راه بنشیند و نفس تازه کند، این ها را که می بینم به نظرم می رسد الان دعایش درگیر تر است.

+ نوشته شده در چهارشنبه دوم فروردین ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۸ ب.ظ توسط zmb |