من حرف بزنم، من که همیشه حرف زده ام، هرچند چیزی نگفته ام، چاره نیست، شما ساکتید،صدای من هست، همیشه بوده.

هوا سرد است آقا. می گویند آن سال هوای آن روز خیلی گرم بود، اینجا سرد است آقا ، دارم می لرزم،سرما عجیب است.نفهمیدم از کجاست.هیچوقت نفهمیدم.این سرما از نفهمی من است.

می گویند زبانتان از بی آبی خشک شده بود،آب شنیده ام هست، نچشیده ام. آقا من زبانم خشک نشده تا بحال ، خیلی هم نگشته ام دنبال زبانم، اصلا هم نفهمیدم کجاست، یک چیزهایی لقلقه ی دهانمان هست، زبانمان نیست اما، ترسیده ایم ، بریده اند، نداشته ایم ، نمی دانم ، چه باید گفتن را نمی دانم.حرف می زنم، اما گفتن نمی دانم.

آقا من حتی نمی دانم اگر می گویم آقا جسارت هست یا نیست ، شما به نادانی و بی فکری ام مرا ببخشید.تا الان به این فکر نکرده بودم، آقا من اصلا فکر نکرده ام.به هیچ چیز فکر نکرده ام.

احترام یاد نگرفته ام، گفتن نمی دانم چیست، شنیده ام از آزاده بودن، ندانستم یعنی چه، به این هم فکر نکرده ام.آقا تقصیر هیچکس نیست. می دانم. من خودم فکر نکردم. فقط حرف زده ام.فقط شنیده ها را بارها شنیده ام.نفهمیدم باید فکر کنم.نفهمیدم...

*علقمه

+ نوشته شده در سه شنبه سی ام آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۱۵ ب.ظ توسط zmb |

یک نفری می شود مثل یک دسته سرباز شد که خورده اند به چند روز تعطیلی و پادگان، غروب مرخص شان کرده است و ویلان و بلاتکلیف پخش و پلا شده اند کنار جاده ای که خالی است، ماشین گیرشان نمی آید، سرمای خشک کبودشان کرده ، خسته و کرخت و ژولیده ، کیسه هایشان را انداخته اند یک گوشه و هر کدام یک جور در خودش ،دلسرد فرو رفته و حتی کاسه ی چه کنم هم دستشان نیست.توی سر هرکدامشان به اندازه یک جنگل عمیقی که ته ندارد و درختهایش برگ برگ شده باشد کلمه هست.ایستاده و نشسته و به حرف و ساکت، فرقی ندارد، سرگردانی و ولنگاری مثل دانه های ریز نمکی که کم کم توی آب می پاشی ، ته نشین می شود در درونشان و با اینکه می دانند تا آخر دنیا توی آن جاده منتظر نمی مانند اما زمان کشیده می شود از این سر تا آن سرش.کشیده می شوند از این سر تا آن سر دنیا.همانجا که نشسته اند.

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۱ساعت ۹:۱۰ ب.ظ توسط zmb |

حرف که کم می آوری یا حرفهایت را که نمی دانی باید چه جوری بگویی، یا اصلا خوشت که نمی آید از حرف زدن، می زنی به گرانی. آب و هوا دیگر خیلی کهنه شده، حوصله ی همه را هم سر می برد، گرانی هم حتی کهنه شده، این یکی هم حوصله ی آدم را سر می برد. این جمله های مثبت هم تکراری شده، روی در یخچال شرکت، توی فیس بوک، وبلاگ ها، ایمیل ها ، همه جا پر از جمله های خوب و فوق العاده است که قدیم ها، وقتی یک کتاب پانصد ششصد صفحه ای می خواندم ده پانزده تایش را پیدا می کردم و توی دفتر سورمه ای ام می نوشتم.حتی این همه جمله ی خوب و عمیق و موثر هم به درد نخور می شود برای پر کردن وقتی که ایستاده ای به چای خوردن کنار پنجره و یکی دو نفر دیگر هم کنارت هستند و از طعم پنیر و اندازه ی قندها ایراد بنی اسرائیلی می گیرند در حالی که تو از آن پنیر خوشت می آید و بودن و نبودن قند هم برایت اهمیتی ندارد.

نگاه هم حتی کم می آوری وقتی شروع می کنند به حرف زدن از رنگ مو.حکم چتر بازی را پیدا می کنی، وقتی که یکی شان ابراز عشق عجیبی می کند به فرنچ ناخن آن یکی،که انگار افتاده است در یک منطقه ی استوایی و غریب و مرطوب. فرو می روی در عوالمی که چیزی شبیه یک خلا است. انگار خواب عمیقی بوده ای و هنوز از سرت نپریده ، هنوز داری توی شهرها و بین آدمهای خیلی دور پرسه می زنی و هیچ چیزِ این دنیای انقدر واقعی و لمس کردنی خواب را از سرت نمی پراند.

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۱ساعت ۹:۴۵ ب.ظ توسط zmb |

حق و حقیقت از آن کلمه هایی است که آدم دچارش می شود، البته حق و حقیقت می شود دو تا کلمه، اما فرض را می گذاریم بر همان حقیقت که دو هندوانه با یک دست بلند نکرده باشیم.به نظر می رسد حقیقت جایی میان صخره های صعب العبور کز نکرده است که زمانی نامشخص بخواهد کشف شود،یا اصلا صرف نظر از دانسته شدن یا همیشه در خفا ماندن وجود داشته باشد و برای خودش مستقل از عالم آدمها دم و دستگاه و تشکیلاتی بهم زده باشد. حقیقت چیزی است که آدم به آن دست می یابد. یعنی با اعمالی خاص ، نتایجی کسب می شود و آن نتیجه ها عین حقیقت است. فرقی هم ندارد مثبت باشند یا منفی. ممکن است اثر یک عمل برای یک نفر مثبت و برای عده ی کثیری منفی باشد یا برعکس و این چیزی از حقیقت بودن آن کم نمی کند.

مهم اثر آنهاست.یعنی اثربخش بودن ،به عمل، به اندیشه، به تفکر ، وجه حقیقی بودن می بخشد. حقیقت بین آدمها فرق دارد،بنا به جایگاه و شرایط و زمان هم عوض می شود.

مثلا زمان حکومت هیتلر ، آن همه آدم که دستهایشان را دراز می کردند به سمت مقابل و می گفتند "های هیتلر" آنرا حقیقتی می دانستند که به شدت به آن التزام داشتند ، حقیقتی که نتایجی به سبب آن برایشان محقق می شد. حتی اگر ما اکنون به جهل آنها بخندیم و یا تعجب کنیم که چطور تحت تاثیر یک مشت کذب محض آلمانی ها فکر کردند نژاد برتر هستند و آنهمه جنایت را مرتکب شدند، حقیقت عوض نمی شود . درحالی که هیچ کدام فکر نمی کردند که دارند جنایت می کنند بلکه فکر می کردند این کار به نفع خودشان و بقیه است. بحث منفعت که پیش می آید اصلا آدم خیلی اوضاع و احوالاتش عوض می شود.وقتی آدم به منافعش ، هرچند ناچیز وابسته می شود حاضر نیست آن جای گرم و نرم را حتی اگر در طویله است به راحتی از دست بدهد.برای همین می گویند هیچ چیزی بدتر از وابستگی نیست،آنهم از نوع مالی.نمی دانم چه کسانی این را می گویند ،اما حقیقت است. وقتی وابستگی بدتر می شود که به چیزی یا شخصی در موضع قدرت وابسته بشویم، آنوقت اصطلاحا آن شخص سوار بر خر مراد خواهد بود و می تواند هر غلطی دلش می خواهد بکند.

در دهه شصت و هفتاد هجری قمری یکی از حقایق جالب همین موضوع بود ،در سرزمین عراق و اطراف و اکنافش. حکومت، مردم عامه را به شدت وابسته و عادت کرده به مبلغی جزیی کرده بود که از بیت المال دریافت می کردند و البته به دلیل خنگ نبودن و سیاستمدار بودن، خواص را به مبالغ هنگفت. به این ترتیب به خاطر حفظ آن منفعت ها ، افراد جرات اندیشیدن به آن کلمه ی دومی ابتدای متن که هنوز خیلی کار می برد تا بفهمم یعنی چه، را نداشتند ، همان کلمه ی حق. اگر هم فکرش را می کردند خیلی یواشکی بوده است و عملا زیاد به سمتش نمی رفتند، یعنی خیلی کم رفتند ، در واقع عده ی کمی رفتند ، موضوع مهم این است که نقل شدن این ماجراها هنوز هم اثر دارد، و چیزی که اثر می گذارد عین حقیقت است.

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۱ساعت ۹:۲۱ ب.ظ توسط zmb |

اصلا قول و قراری توی کار نبوده، از اول همین طوری شروع شد،بی حرف و طلب و بدهی. درست اش هم همین است، آدم نباید هی نقشه بکشد و ادعا کند و خیال ببافد ، مثل بچه ها ، وقتی توی پارک محله ای که شش ماه مستاجری ، آنجا زندگی می کنند، با کودکی هم قد خودشان آشنا می شوند ، فکر می کنند می شود به این هوا که همیشه آنجا خواهند ماند قول داد و تا روز قیامت دوست ماند.

بدون حساب کتاب چند سال گذشته، خیلی سال ،او همیشه بد قول بود، سر قرار ها همیشه شده پنج دقیقه هم، دیر می کرد، آخرین بار که دیدمش سه ماه پیش،من دیر کردم، خودم اعتراف کنم بهتر است.یک بار که خیلی دیر کرد وقتی رفتیم توی سایت بنشینیم، همچین که با آرامش کیفش را گذاشت روی میز، دکمه ی پاور دستگاه روبرویش را که زد و دست کشید پشت لباسش را صاف کرد تا چروک نشود و خواست که بنشیند، صندلی را کشیدم عقب و تالاپی افتاد روی زمین. از همان وقت تا حالا ناراحتم برای این کارم، خیلی بد خورد زمین.هرچند یادش نیست حتما.

آنوقت ها خانه ی دانشجویی داشتم، یک شب ماه رمضان آمد پیشم ماند، قرمه سبزی بود سحری مان ، با ترشی خانگی و نان لواشی که سیاه دانه داشت.سحر زودتر بیدار شدم، سفره را چیدم، چای را دم کردم، رفتم صدایش کنم، خوابش سنگین بود، هرچند الان خواب ندارد، بیدار نشد، یکهو انگار پلکم بهم چسبید، بازش که کردم سپیده زده بود، بوی قرمه سبزی و ترشی و سفره ی پهن و فحش های او ماند.

دوست نداشت دست خالی بیاید خانه ی من، همیشه یک چیزی با خودش می آورد،خیلی ولخرج بود، هنوز هم هست، هر چه دارد خرج آدم های اطرافش می کند، حرص می خورم از این کارش، خودش می داند.داشتم آن بار را می گفتم، توی دانشگاه یا شاید هم توی راه ، خوب یادم نیست، یک کم پول گرفت، قرض.آنروز هرچه اصرار کردم نیامد خانه ام. وقتی رسیدم دیدم در زد. با یک هندوانه و دو تا بستنی.

از من چهار سال بزرگتر است. همیشه این برایش مهم بود. که من چهار سال  مانده به امروز او برسم.تا خوب حالیم بشود او چه می گوید.

از صبح که باران تند می بارید یادش بودم، یک بار زیر یک رگبار شدید با هم دوان دوان رفتیم تا میدان جلوی دانشگاه، خیلی خیس شدیم.بعد از آن دیگر هیچوقت خیلی خیس نشدم ،اندازه ی آن روز.فقط همان دو سال با هم توی یک شهر زندگی کردیم.حالا چهارصد کیلومتر آن طرف تر است، در حقیقت شرقی تر است. نمی دانم اولین بار چه کسی مساله شرقی ترین و غربی ترین ها را مطرح کرد، همان نصف النهار مبدا و مسائل مرتبط با آن را.فرقی هم ندارد، حتی اگر من هم شرقی تر بودم وضع همین بود، یعنی دلم همین قدر، به اندازه ی همین الان هوای هفده سالگی ام را کرده بود، به همین اندازه دلم هوای او را کرده بود که مرا بکارد سر یک خیابان فرعی تا این پا و آن پا کنم و صد جور نقشه بکشم که وقتی رسید دعوا کنیم و تا خنده اش را ببینم و تند تند راه رفتنش را و کیف روی دوشش را، یادم برود.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۵۷ ب.ظ توسط zmb |

آخ را نمی شود نوشت،آن جور که از ته سینه ات خودش را ذره ذره می کشد بالا و خش می اندازد تمام سطحی را که از آن گذشته، آن طور که داغِ داغ است و به اندازه ی هزار دم انگار بازدمی نبوده و یکهو می خواهد بیرون بیاید.اما نه با شدت ، که آرام آرام و دم به دم .

روی هیچ کاغذی نمی شود نوشت اش ،آن طور که وقتی گفتی اش ، باز هم هست، در هزار توی دلت ریشه دارد و گفتنش بارها هم، نه کم اش می کند و نه سبُک. همه ی تنت مور مور می شود با بیرون خزیدنش و باز انگار پر حجم تر شده است و متراکم تر.

نه مثل آن وقتی که توی یک شهر غریب مسافری و تنها و بدون جا،یکهو وسواسی در ذهنت می گوید ببین کارت شناسایی ات هست و می گردی و کیفت را میریزی بیرون و زیر و رو می کنی همه چیز را و میفهمی که نیست، جا مانده...آخ.نه مثل وقتی که کارد تیز و براق آشپزخانه فرو می رود توی بند انگشتت و دلت ضعف می رود و می گویی ،آخ... نه مثل وقتی که شی گرانبها و ارزشمند و در عین حال، یادمانی از عزیزی را می شکنی و چشم هایت را محکم روی هم فشار می دهی و می گویی ...آخ.

آخ را نمی شود نوشت، وقتی ترمز ماشین تو را با ضرب می برد توی شیشه و پرت می کند روی پشتی صندلی و می ایستد، محکم.زده است به گلگیر ماشین جلویی.وراننده اش پیاده می شود به بررسی اوضاع و حرف زدن و چانه زدن و تو آنوقت می گویی، می گویی چون تا آنجا بردت، می گویی چون دلش آمد بازگردانَدَت،خواست که نروی، بمانی توی این دنیا، توی این همه حرف، این همه ماجرا. آخ را نمی شود نوشت وقتی باید برگردی، باز به میدان جنگ، دعوایی که تو هستی و خودت، دعوایی که تا زنده ای آتشش برپاست، سر دل و خواهش هایش، سر  نفس و تمناهایش،سر تو و رنج ها و لذت هایت.

آخ را نمی شود نوشت ، وقتی باید نا داشته باشی، نفس کم نیاوری، تا آخرش را، تا ته زندگی را. وقتی نمی شود یک دقیقه بگویی صبر کن،مهلت بده.که آتش بس معنایی ندارد،که جانی تازه کردن در کار نیست.آخ را نمی شود نوشت وقتی نمی دانی آن لحظه که واقعا رفتنی هستی رفتن را دوست تر می داری یا ماندن را.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۱۴ ب.ظ توسط zmb |

دیرم میشد. می دانستم. شلوغی بعضی روزها به دیر شدن کارها خیلی کمک می کند، یک طوری که حتی ملتِ بیش از اندازه دلسوز شده نسبت به ورزقان، کمک انسان دوستانه ی فیس بوکی از نوع لایک و شِیر به ورزقانی ها نکرده اند.برای همین سوار شدم.برای اینکه دیرم نشود. رو به قسمت مردها جای خالی بود فقط.هر چند دوست ندارم رو به جمعیت بنشینم،اما نشستم. حس خوبی ندارم.انگار آدم بخواهد در شلوغی از گرانی حرف بزند ، نمی داند چند نفر مشت می زنند توی دهنش که خفه شو! دشمن شاد کنی مگر! مثل اینکه باید اگر سنگ هم بر سرمان ریخت اشکالی نداشته باشد، چون دشمن فرضی از عکس العمل در برابر باران سنگ شاد می شود و هیچ کسی هم فکر نمی کند همین دشمن فرضی از شکسته شدن سر و کله ی ملت هم شاید شاد بشود.

لقمه ی توی کیفم را در آوردم و شروع کردم به خوردن.وقتی بقیه چیزی نمی خورند و آدم  دارد لقمه ای حاوی خیار شور گاز می زند ،فکر می کند ماه رمضان است و هر آن امکان دستگیری و اجرای حدود شرعی هست.با ترس و لرز می خواهد زودتر تمامش کند.

بیشتر جمعیتِ این طرف دخترکان جوان بودند و  به شکلی تعجب برانگیز و هماهنگ سرشان توی گوشی های موبایل بود. مردها رو به همین قیافه های بزک دوزک کرده، خیره، چهره ها را سهمیه بندی کرده بودند، کاملا عدالت محور حتی. مرد میانسالی ، سرش بین آدم های همان طرف می چرخید. نزدیک پسر جوانی شد. با هم شروع کردند به حرف زدن. نگاههای چندش آوری بهم می انداختند، هر آن منتظر بودم چیزی مثل بمب در مردانه منفجر شود، ازحرکت های زننده ای که رخ می داد.  اما نمی شد. واکنشی نبود. مردم عادت کرده بودند، انگار همیشه دیده بودند،مهم نبود برایشان، کسی دنبال دردسر نمی گشت، مثل آدمی که قبلا چنان پدرش را درآورده باشند که تا عمر دارد به هیچ گند و کثافتی از هر نوع و از طرف هر کسی اعتراض نکند.

مرد جوان ولیعصر پیاده شد.آن یکی نه. حالم را بد کرد. کل ماجرا، کل فضا، کل شهر.

پ.ن:گاهی باید اگر باران نیست، بگردی دنبال یک فواره، یکی که خیلی بلند باشد، وقتی خورشید داغ می تابد، هجوم آب به آسمان تا خورشید برسد، قطره هایی که پاشیده میشوند میان ابرها، بازگردند به زمین و تو تماشا کنی، باد کم کم جهتش را به سوی تو عوض کند، دانه های خیلی خیلی ریز آب روی صورتت بپاشد، باد تند تر شود و قطره ها درشت تر، سرتا پا شسته شوی و آسوده ، از درخشش جزء جزء فواره در تابش آفتاب ... فراموش کنی که ابری در آسمان نیست ، دستی آب به آسمان می پاشد،فراموش کنی باران نیست، دست های فواره است.

+ نوشته شده در شنبه بیستم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۹ ب.ظ توسط zmb |

رنگشان به رنگ شعله است،سرخ، به رنگ سوختن ، بی دود اما، گرم نیست حتی، میان خویش است و در دل خود، خوب که گوش بدهی صداهایی می شنوی ، صدای سوختن ، وقتی آتش رو به خاکستر شدن است. سخت شنیده می شود، تیز باید گوشت باشد،همچون زبان، باید دل بدهی به سوختنی ها،مثل مجنون، باید بخواهی تا بشنوی.

در خود جمع شدن است،که هر برگ تنهاست هر چند چون همه، بی حرف سوختن است،که مجال گفتن نیست، ندانستنِ شعله است،که شعله ای در کار نیست، بی تماشا اجرا شدن است،که نمایشی نیست ،زمزمه است،عین حقیقت، همهمه نیست، مثل فریاد ،غوغا نیست،از سر سیری، بیداد سرما است،چون اقتدار حاکم، پیچیدن باد است، از تحکم ظالم،سکوتِ تحمل است ،از غیبت غیرت.بار گران ترکه ی بید است خیس از اشک ابر. دوش چه بسیار ، دست اگر هم کم.   

+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۳۴ ق.ظ توسط zmb |

حس خوشبختی آن است که توی عالم خودت زندگی کنی، اطرافت را که با خط کش های خودت اندازه بگیری نه کم داشته باشد نه زیاد، وقتی ندانی یا برایت مهم نباشد هر سانت تو مقابل خط کش های بقیه چقدر کم می آورد یا چقدر بیش.حس خوشبختی وقتی است که تو چیزهایی برای خودت پیدا کرده ای و پیش خودت فکر می کنی درست است،نه اینکه بی جهت فقط سر خم کرده باشی و بله گفته باشی، که یک طوری که بتوانی جلوی خودت دفاع کنی و منطق و علمت اندازه باشد برای دفاعت ، نه اینکه توی پیله زندگی کنی، اما اندازه ی بالهای تو ، جلو رفتنت با هر بار پر زدن،فضایی که جلو چشمهایت دیده می شود، اینها را بدانی و چشمت هم ندود دنبال جلویی ها یا عقبی ها، اگر هم کسی آمد و زد توی بال و پرت بدانی برای چه بوده، علت را بفهمی، زانوی غم بغل نگیری و در اندوه غرق نشوی.حتی اگر زخم هم داری بدانی از چه بوده. خودت را هم دور نزنی، معیارهایت هم فقط برای سر زبان چرخیدن و قمپز در کردن نباشد.

یعنی یک جوری زندگی کرده باشی که کل کار و کردارت را که کاشی وار چیدند جلویت ، رویت را از هیچ کدام  برنگردانی و خودت را نزنی به کوچه ی علی چپ که این یکی را یا این چند تا را من نبودم.مغلطه نکنی، عوضی نشوی، آدم نفست  نباشی، مردم را خر نکنی، خودت را خر نکنی.آنوقت می شود چیزی شبیه یک چشمه که همیشه می جوشد، آرام و زلال ، کم و زیاد داشته باشد ، خشک نمی شود اما، مثل سیلاب نیست، خروشان و پر تپش که طغیان می کند و آتشین می شوراند، طور دیگری است. منظور آنکه حس خوشبختی فرق دارد با لذت.

+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۱۸ ق.ظ توسط zmb |

آدم این روزگار با کم وقتی یعنی با بهانه "وقت ندارم" خیلی برخورد می کند، چه از زبان خودش ، چه دیگران. نمی دانم، شاید اجداد من هم که رعیت بودند و یک زمین داشتند و همه ی تقلایشان برداشت محصول بیشتر از زمین برای خان آبادی شان بود،اگر کسی درخواستی داشت، مثلا کمک برای درو یا کاشت یا هر چیزی می گفتند "وقت ندارم" ، اما هرچه فکر می کنم می بینم این عبارت به زبان مردم آن دوران نمی رفته، اصلا به زبان زن ایلیاتی هم که دو دسته گیس بافته از کنار گوشهایش آویزان بوده و با دامن پر چینش می رفته تا فتیر بپزد روی ساج ،هم نمی آید که به هم عشیره اش بگوید "وقت ندارم" چشمم به کودکت باشد تا بروی بزغاله نیم جانت را که همراه گله نفرستادیش تا مبادا بمیرد ،شیر بدهی . اصلا نمی شود چه در اجداد پدری ام که رعیت بودند و روی زمینِ خان و میان باغِ دبیر کار می کردند و چه اجداد مادریم که عشیره بودند و  مال و جانشان روی دوششان از ییلاق به قشلاق و عاقبت به زور اسکان داده شدند، "وقت ندارم" جا و مکانی داشته باشد.زبانشان نمی چرخیده به این دروغ ها. اینها خیلی امروزی و روشنفکر مآبانه است. با آدم های خاکی و بی تکلف میانه ندارد.

برنامه کار و زندگانی ام طوری شده ساعتی بیشتر در خانه ام،یعنی یک ساعت بیشتر "وقت دارم". هنوز  نمی دانم این یک ساعت باید چه کار کنم ، دستهایم را می گیرم کنارم به حالت آویزان و هی فکر می کنم و حتی نقشه هم نمی کشم، بیکار و بیعار فکر می کنم چه خوب است یک ساعت بیشتر توی خانه بودن.همین طوری با دست هایی که آویزان است و دهانی نیمه باز مانده از اینکه "وقت دارم !" ساعت می گذرد.

آدم این روزگار حتی وقت هم که داشته باشد اما "وقت ندارد" ببیند دینش ، دنیایش، افکارش، اندیشه اش، اخلاقش، مرامش، مردانگی اش، پاکی اش و حق اش را به کدام خان خراج داده.

+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۲۹ ب.ظ توسط zmb |

مدام می آیند و می روند و دوست دارند با یک اجی مجی لاترجی گفتن و تکان دادن کف جادویی ماوس و چرخ خوردن علامت "لطف صبر کنید" که توی این صفحات آژاکسی هی کمرنگ و پررنگ می شود، همه چیز تمام شود. این پروژه زودتر تمام شود، آن یکی زودتر شروع شود، اشکالات آن به سرعت به آخر برسد تا اشکالات این یکی را بگویند ، و به زبان آوردن و نُت برداشتن من را معادل انجام شدن می دانند! ولی من دوست دارم یک سری مطالب توی دفتر یادداشتم را پاکنویس کنم و در مورد قسمت هایی که ابهام دارد سرچ کنم و یادداشت هایم را کمی بسط بدهم و می دانم که این دو قسمت آخرش چند سالِ با حوصله وقت می خواهد.

دوست دارند من خیلی سریع یک نگاه به لیست درخواستهای مشتری بیاندازم و زمانبندی بدهم ، یعنی بگویم چقدر طول می کشد کارهایش انجام شود و بعد هم زنگ بزنند و با یارو قرار بگذارند تا زودتر چک تسویه حاصل شود. ولی من دوست دارم صبح ها از مسیر دیگری بیایم و از همین امروز هم همین کار را کردم و چون بیشتر طول کشید و پیاده رو اش فراخ تر هم بود از فردا از همانجا خواهم آمد.

دوست دارند مثل انگلیسی ها عاشق صبحانه باشند و خوردنش را یک ساعت طول می دهند و پس از آن خود را به یک نهار فرانسوی دعوت کنند، با یک خروار مخلفات که طی چندین بار توی آشپزخانه رفتن و آمدن عاقبت تکمیل می شود و در طول زمان صرف نهار بحث های مبتذل و خنده های بلند ، کشدار و سوزنی راه بیاندازند.من در این فاصله عاشق سیاست می شوم وقتی مقاله ی عشق و سیاست دکتر سریع القلم را می خوانم و خوشم می آید از این همه فرق توی دنیا بین آدم ها که در مقاله نمونه هایش ذکر شده است ، مثلا فرق نلسون ماندلا و فیدل کاسترو و این فرق ها زندگی را خیلی جذاب می کند.

من فکر می کنم آنها کارهایی را که انجام می دهند دوست دارند و آنها هم همین فکر را درباره ی من می کنند، مثلا این تند تند تایپ کردن وکد زدن و دستور کار یادداشت کردن و در صفحات آژاکس وول خوردن و حرف های جدی زدن و هر هر نخندیدن و زمانبندی دادن و باگ برطرف کردن،همه ی اینها احتمالا به عنوان علایق من در ذهن آنها جا افتاده است.در حالی که من چیزهای دیگری دوست دارم صرف نظر از اینکه کارهای امروز یک وقتی آرزویم بوده،مثل راه رفتن توی پیاده روهای فراخ و بی شتاب تماشا کردن اطراف و هواخوری آنهم سر فرصت.فکر می کنم آدم مجدانه همیشه در پی رسیدن به چیزهایی است که خواب و خوراکش را برای آن ها بهم می ریزد تا وقتی به آنها رسید حوصله اش را سر ببرند و باز بگردد دنبال چیزهای دیگری برای اینکه آنها را تبدیل به آرزویی کند و سعی کند به آن برسد.

مقاله عشق و سیاست دکتر سریع القم

+ نوشته شده در دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۲۴ ب.ظ توسط zmb |

هر از چند گاهی آدم باید فضای زندگانی و رفت و آمد و حتی تفکراتش را تغییر دهد.مثل سفر کردن به یک سرزمین دیگر است، مثلا اینکه بروی لاهیجان و کارهای تکراری و خسته کننده و هرروزه زنان لاهیجانی وسط مزرعه های چای در حال چیدن برگ های نوک بوته ها تو را به وجد آورد ، یا بروی بازاری در یک شهر جنوبی و پوشش آدمها و بوی ادویه و هزار چیز جدید دیگر که هیچ یک در نگاه آن مردمان خارق العاده نیست، تو را میخکوب کند و به کلی توجهت را متمرکز کنی که بتوانی ساخت و پاخت و آداب و رسوم آن چند لحظه و آن چند نفر و آن محله را ضبط کنی توی کله ات.همه اینها باعث میشود فکرت، احساست و دیدگاهت به دنیا تحت تاثیر قرار گیرد اگر فقط تماشاچی نباشی و کلِ همّ و غم ات انداختن چند تا عکس زیبا و خاطره انگیز نباشد از آن شهر.

هرچه بیشتر با سرزمین جدید تعامل کنی بیشتر هم تغییر خواهی کرد، البته این تعامل یک کار خیلی سخت است و آدم باید قدرت ریسک پذیری بالایی داشته باشد.مثل رفتن و نشستن سر کلاس درسی است که نه تنها خود درس بلکه رشته ای که موضوع درس متعلق به آن است صد و هشتاد درجه با رشته ی تحصیلی تو فرق دارد.یک ماجرا می شود فهمیدن حرف های استاد،یعنی آماده کردن خودت برای درک آن موضوع که کلی خواندن می خواهد و تحقیق و شب بیداری و  این حرفها و یک ماجرای سخت تر هم تعامل با کلاس درس است. یعنی آنقدر دل و جرات داشته باشی که اظهار نظر کنی، سوال بپرسی و توریستی برخورد نکنی با کلاس.

تغییر دادن توی فضای تفکرات اما ،وقتی نمی توانی فیزیکی تغییر مکان بدهی سخت تر است و زحمت زیاد می خواهد،نکته اول این است که آدم متوجه بشود تفکراتش باید تغییر کند و وقتی میسر می شود که  با اطلاعاتی برخورد کند که با داده های موجود در ذهنش تعارض داشته باشد، و سبب شود که به فکر فهم داده های جدید افتد. این فهم لاجرم انسان را تغییر خواهد داد.برخورد با اطلاعات جدید و در معرض تضاد و تعارض قرار گرفتن نیز نیاز به کنجکاوی دارد.

نکته ی دوم آن است که وقتی احتیاج به تغییر را درک کرد اراده تغییر نیز در او وجود داشته باشد، خود بحث اراده پیچیده و مفصل است،اینکه چقدر اراده ی شخص در فرآیند تغییر موثر است و چقدر جامعه و فلان و بهمان. موضوع دیگر دست بردار نبودن آدم است با وجود موانع، از هدفش.مانع بزرگی که خیلی هم جدی است تنبلی است. این که آدم با خودش مثل یک ارباب رجوع اداره ی دولتی برخورد نکند و دائم در کار پیچاندن خویش نباشد.مساله مهم دیگر این است که تغییر به معنی این نیست که آدم آستین هایش را بالا بزند ، ابتدا یک گارد خفن بگیرد و سپس با تمام قوا حمله کند به زندگی و شاخ بزند توی همه چیز و به این ترتیب در عرض یک هفته از کارگر قیرگونی کار تبدیل شود به رئیس یک پارک فناوری غیر دولتی با صادرات خارجی و قدرت فوق العاده ی اقتصادی و اجتماعی آنهم بدون رانت و رشوه و مزدور و .... آنهم در کشوری با اقتصاد کاملا دولت محور.

از نظر من تغییر یعنی به جای چرخ زدن بیهوده و وقت تلف کردن و تلفن و چت و فیس بوک و خواب، کتاب بخوانم حتی اگر قیرگونی کار هستم.در طول سالهایی هم که کتاب می خوانم روزی یک ربع به این فکر کنم که چه توانایی ها وجود دارد در وجود مبارک و با آنها چه گلی می شود زد به سرِ ... همه! همه را از آن جهت می گویم که آدم باید نسبت به اجتماع احساس مسئولیت کند و سعی کند تبعات زندگی جمعی را درک کند و بپذیرد.

همین الان که یکبار متن بالا را خواندم و غلط های تایپی و غیر تایپی را تصحیح کردم یک سوالی برایم پیش آمد، که چرا اینها را نوشتم ، یادم آمد یک جایی خواندم "بالاخره یک روز خوب می آید" و کلی آدم هم آن را share کرده بودند و like زده بودند و من فکر کردم چرا آدم باید انقدر ساده لوحانه خودش را بپیچاند به امید اینکه یک روز خوب برسد، روز خوب امروز و همه ی روزهای دیگر است آقاجان! روزهایی که باید آن ها را خوب ساخت!

+ نوشته شده در شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۳:۱ ب.ظ توسط zmb |

بعد از ظهر پنج شنبه که باشد، شنبه اش که عید باشد و تعطیل، شهر حسابی خلوت می شود و فاصله ی دو تا میدان بزرگ و همیشه ترافیک را در یک فاصله ی زمانی باور نکردنی می گذارنی.غروب پنج شنبه که باشد و هوا خنک و خیابان ها ساکت، حیفت می آید که با عجله و بی دقت از جوی آب بپری و سوار ماشین بشوی و تند تند ساعتت را نگاه کنی تا زود برسی به مقصد.اگر روز از آن روزهایی باشد که از جلوی هر گل فروشی که رد می شوی دو سه ماشین گل زده ببینی و آدم های مضطرب و خندان اما ، باید دود شهر کمتر شده باشد و اوضاع هم خوب و دل ها هم شاد.باید توی بی آر تی که نشسته ای آدم پشت سری ات با چهار تماس، چهار تا دروغ مختلف در مورد مقصدش در دو ساعت آینده به هم نبافد، آنهم یک چنین روزهایی.

ماه اگر از صبح توی آسمان مانده باشد و بوی نا نگرفته باشد،که اصلا بوی نا بگیر هم نیست ، وقتی سالهای سال است توی آسمان مانده است، باید هرچه می توانی نگاهش کنی و رد حرکتش را سعی کنی به خاطر بسپاری که از صبح از روی سر چه کسانی رد شده و کجاها را دیده و چه نگاهها افتاده توی صورتش.باید حواست باشد اندازه اش را و نور پرتقالی سر شب اش را و لبخند گوش تا گوشش را به زمین.

شب که بلند است، پاییزی است، ساکت است، باید چرت نزنی، خواب نمانده باشی،خوابت نبرد ، خوش خواب نباشی.

+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۸ ب.ظ توسط zmb |

بچه که بودم ، عقل و شعورم که سر جایش بود، حواسم که جمع بود، دنیا را که خوب می دیدم، صد جور فکر که توی کله ام نبود،آنوقت ها ، تا اشتباه می کردم و یک غلطی مرتکب می شدم، اشکم در می آمد و هق هق می کردم و دماغم قرمز می شد و می گفتم " شیطون گولم زد". یعنی خوب حالیم می شد یک اشتباهی شده است و می فهمیدم که گول خورده ام،چه کسی اغفالم کرده بود، مهم نیست، مهم این است که من می پذیرفتم که کارم درست نبوده. حالا خیلی سال است که این جمله را نگفتم، موضوع گفتن اش نیست، موضوع این است که من به سختی می پذیرم که گول خوردم ، و تا بیاید این مساله دستگیرم بشود به شکلی کاملا حرفه ای و بی نقص توجیهاتی ردیف می کنم که مو لای درزش نمی رود و می توانم به جرات بگویم که تجربه ی گول خوردنم به تاریخ زندگانی ام پیوسته.نکته اش اینجا نیست البته، نکته اینجاست که اگر بخواهم اشک بریزم و هق هق کنم و دماغم قرمز شود باید بگویم " خودم گولم زد".

+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۱۷ ق.ظ توسط zmb |

خواهش می کنم یقه ام را ول کن. برای روزی نیم ساعت یا یک ساعت بیشتر توی این زندگی ماشینی ماندن و کد زدن و دیتا زیر و رو کردن چه اصراری داری!برای اینکه هی دو دستی سرم را بگیرم و عینکم را بردارم و بگذارم و به منشی بگویم تلفن فلانی را وصل کن ، بهمانی را وصل نکن، برای اینکه هی دیاگرام بکشم و پای تخته شرح وظیفه برای این و آن بنویسم و جدول بکشم و بهم وصلشان کنم و کلید برایشان تعریف کنم و یک خروار کاغذ روی هم تلنبار کنم روی میزم و هی کنار تسک ها را تیک بزنم و ضربدر بزنم ، برای این گند کاری ها چرا انقدر پافشاری داری! بگذار من هم بروم غروب آفتاب را تماشا کنم، به نظرت من چیزی کمتر از این کلاغ ها  هستم یا حتی گربه ها که هر وقت هر جا دوست دارند چرخ می زنند.من دوست دارم همین الان بزنم بیرون.درست از صبح در خدمت رسیدن تو به آرزوهایت هستم ، برای اینکه به یک ستاره تبدیل بشوی در دنیای اطلاعات و ارتباطات، برای اینکه محصولت آماده ی دمو بشود در جنوب و شرق و غرب این کشورِ در حال توسعه که دارد زیر بار فشارهای همه جوره ی داخلی و خارجی له می شود.من هم این مملکت را دوست ، راست می گویم ، ولی نمی شود کمی هم زندگی کنم فقط می خواهم کمی کمتر پشت آن پارتیشن رو به دنیای تو بنشینم.فقط یکی دو ساعت.هیچ کار خاصی هم ندارم ، فقط می خواهم راه بروم.یعنی واقعا هیچ جور راه ندارد، نمی شود برگه ی مرخصی ام را بپذیری، نمی شود زودتر تعطیلم کنی،آدم حسابم کنی، ربات نبینی مرا، زندگی ام را، خوشی و ناخوشی ام را، علت همه چیز را توی چهار دیواری شرکتت جستجو نکنی.

تمام این حرفها را فراموش کن، اصلا مهم نیست، می دانی، من به داشتن شغل نیاز دارم ، مثل خیلی ها. الان هم راستش حجم ریلیشن های این چند قلم داده ی توی این ماژولِ اخیر خیلی زیاد بود، این است که دیگر مخم نمی کشد، دارم چرند می گویم.

فراموشش کن.تا آخر وقت می مانم...

+ نوشته شده در سه شنبه نهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۳:۴۸ ب.ظ توسط zmb |

کلمه ها بیشتر وقت ها دروغ می گویند.وقتی می خواهی یک احساس را وصف کنی، به محض اینکه دهان باز کنی و اولین کلمه را بگویی دروغ به هم بافتی، گند زده ای تو حس، توی آنچه واقعیت بوده.مثلا کلمه ی عصبی ، برای مرد میانسال و محجوبی که هر روز سوار مینی بوس تهران – دماوند می شود و سیاه سنگ پیاده می شود، وقتی کرایه جمع کن امروز دوباره کرایه را صد و پنجاه تومان بالاتر گرفت ، در حالی که دو ماه از نرخ قبلی نگذشته،کلمه ی عصبی برای آن لحظه ی آن مرد دروغ است، آنطور که یکدفعه تند تند پلک زد، پنجه اش را کف مینی بوس فرو کرد، در حالی که کف آهنی فرو نمی رود و پاشنه اش را برد بالا، پرسید "فرمانداری قیمت را بالا برده،" اعتراض کرد که چرا قیمت را جلوی تعاونی نزدند، گشت توی جیبش خورده پیدا کرد ، سرش را انداخت پایین، برگشت به شخص نامعلومی گفت"اعتراض هم کنی مردم میگن هیچی نگو".اگر بگویی آن مرد عصبی شد دروغ گفته ای، حتی اگر یک خیلی قبل از عصبی هم بگذاری باز هم دروغ گفتی.

وقتی می گویم غروب که می آمدم ناراحت شدم از صدای دعوا و فحش کاری سه نفر که یکی شان موی سرش سفید بود، باز هم دروغ گفتم، آنطور که با عجله راهم را کج کردم، گوشهایم را به کَری دادم، ناسزاهای ناموسی و کلمه های رکیک را یکی یکی و با عجله پرت کردم بیرون از سرم، سر و صدای مردم باعث نشد برگردم و نگاه کنم، صدای ضربه های مشت و لگد حتی، قدم هایم تند تر شد و دلم آشوب شد، اگر بگویم ناراحت شدم، یا حتی بگویم خیلی ناراحت شدم،کاملا دروغ گفتم.

یک موقع هایی کلمه ها آینه اند اما، عین دل اند، راستِ راست. بی غل و قش اند، مثل اشک زلال توی نگاه پاک اند.وقتی اول صبح از مردی سه تا خودکار می خری، اولین نفری هستی که از او خرید کرده ای و دَشت می دهی، پول را از دستت می گیرد و "خدا برکت بده" می گوید، می برد به پیشانی اش و "بسم الله" می گوید، توی جیبش می گذارد و "الهی شکر" می گوید،خودکارها را می دهد دستت و "یاعلی" می گوید، یکی یکی کلمه هایش عین واقعیت است، هر کار کند هم دروغ از آب در نمی آید.

+ نوشته شده در یکشنبه هفتم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۱ ب.ظ توسط zmb |

درست از همانجایی که منتظری پیدا باشد پیداست، خیلی است، خیلی زیاد و فقط یک کلمه است، چه تمامش باشد چه حتی کمی از آن در مشتت،همه اش را با یک نام می خوانی، دریا.

انباشتگی اینهمه و همه هم از یک جنس، از یک نوع، این است که تو را از حس آسودگی می انبارد.

نه لذت اوج ارتفاع کوهستان در آن است و نه سکوت فرورفتنی و بی حصر کویر.پیوستگی حجیم قطرات گسسته و ریزی است که نهایت تواضع در ریزترین ذراتش به غایت معلوم است، از آنکه با تمام دلشان هر یک به کوچکتر از خود و کم تر از خود، شادمان، قانع می شود. هر قطره ی درشت به سادگی و دست و دل بازانه به هزاران قطره از خود ریزتر تقسیم می شود و غرور بزرگ بودن و یکی ماندن دراو راهی پیدا نمی کند تا دو دل شود و بخواهد بزرگ بماند ، خود ماندن در او مذبوح همیشگی است و بزرگی بی نیاز به برندگی کوچک می شود. از این است که عزت می یابد و دریا می گردد، از سویی هر قطره یک دم نه می خواهد و نه وسوسه می شود که خود را دریا بداند با اینکه دریاست ،بی آنکه واقعا دریا باشد و تو می مانی که دریا کیست.هر قطره بی دیگران هیچ است و با دیگران همه ، دریاست.

پ.ن:جهان موج می شود و تو را گاه آهسته و گاه پر ضرب، پیش می کشد و پس می راند ،روزی بر لبه ی تیز تخته سنگ ها و زمانی بر سطح نرم شن ها و پولک های گرم و آفتاب خورده. و تو نه رنجور می شوی و نه خسته که نسیم خنکی هست تا بنوازد صدای همیشگی ریزش قطره ها را از ته مانده ی خیزش امواج، روی گونه ها و پیشانی ات.

+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم آبان ۱۳۹۱ساعت ۷:۲۰ ب.ظ توسط zmb |

لوبی شخصیت مورد علاقه ی اوست، چند بار تابحال کوک آبی رنگی که به جای چشم او خورده را کشیده و باز کرده و یک بار هم دهانش را که کوک های قرمز دارد.

باب شوخی را که می خواهد بگشاید، دهانش را نیم متر باز می کند و می گوید "ناقلایی!" ، بعد من می گویم ناقلایی و این مکالمه با همین کیفیت پنج دقیقه طول می کشد ، سپس با جمله ی "ناقلا خودتی" از طرف من و "ناقلا اودتی" از طرف او ادامه می یابد. این نیز پنج دقیقه ای به طول می انجامد و من برای اینکه چنین سیکل رخوت انگیزی به پایان برسد و خوابم نبرد می گویم " بُنده" و اعصابش را مگسی می کنم و حرص می خورد و می گوید "نگو بُنده! بگو بُنده!" بُنده همان گُنده است.چون او از این بحث خوشش نمی آید خوشبختانه به زودی خاتمه می یابد و به این ترتیب من باید برای او در یک کتاب خارجی که مربوط  به مدرسه رستم آبادیان است بگردم و عکس "دوم دوم" را بیابم و البته به لوبی هم نشان بدهم.

مجموعه ی با ارزش این کتابها متعلق به مدرسه ای برای دانش آموزان غیر فارسی زبان بوده که تعداد زیادی از آنها را پدرم بعد از انقلاب خریده بود و از خمیر شدن نجات یافتند.درب مدرسه درست بعد از انقلاب تخته شد.

عکس "دوم دوم" در یکی از این کتابهاست و من آنقدر گیجم که هر بار باید کلی بگردم تا پیدایش کنم. "دوم دوم" طبل است.

بعد از اینکار مهم و غیر قابل صرف نظر کردن ، نوبت می رسد به "هو هو چی چی " شدن، این یعنی چند دور ، دور هال راه رفتن و بی انقطاع "هو هو چی چی" گفتن. به این ترتیب هر کسی یک واگن قطار است و این قطار دو واگن بیشتر ندارد. او همیشه پشت سر من است. توضیح اینکه چطور این فرآیند به پایان می رسد سخت است . چون باید از روش های خاصی برای تمام کردنش استفاده کرد. لوبی در این فاصله یک گوشه ی اتاق افتاده است.

ممکن است او دلش بخواهد برود "دور دوری" ، به این ترتیب ماجراها خاتمه می یابد ، لوبی هم البته "دور دوری" رفتن را دوست دارد و احتمالا خواهد رفت."دور دوری" پارک یا هر مکانی خارج از منزل محسوب می شود که با ماشین و یا پیاده هم می شود رفت. اگر صحبت "دور دوری" پیش نیاید در اینصورت چند ماجرای دیگر ممکن است با ترتیبی نامشخص رخ دهد. ریختن کتابهای کتابخانه ها از دو ردیف پایین که او دستش می رسد، تماشا کردن عکس ها و دو سه بار ریست کردن یا خاموش کردن لپتاپ در مدت تماشای عکس ها، چند بار متلاشی شدن موبایل، حداقل یکبار بیرون ریخته شدن محتویات کیف من، کنده شدن در کمد و موارد دیگر!

خلاصه آنکه لوبی دوست جدانشدنی اوست.

+ نوشته شده در سه شنبه دوم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۵۳ ب.ظ توسط zmb |

هوا هنوز تاریک نبود.بیرون خنک شده بود. دستهای بابا گرم بود. چشمهایش نیمه باز بود.رمق پاهایش کمتر شده بود.محمد باقر نبود.چند هفته پیش مُرده بود.پسر گیتی آن اطراف نمیچرخید.گیتی هم مُرده بود.پیرزن اصفهانی کسی را به حرف نمی گرفت.او هم مُرده بود.موهای فاطمه سیخ سیخ شده بود.لب هایش کج بود.بتول مافین را ریز ریز کرده بود.دستهایش جمع بود.

اذان گفت.دو پیرزن توی اتاق قامت بسته بودند.یکی رو به شرق نشسته بود.یکی به سمت غرب ایستاده بود.نگاهش توی چشمهایم بود.قبله سمت جنوب بود.صاحبِ خانه عوض شده بود.جوان تر بود.خانه هنوز همان مانده بود. پیر تر بود.

+ نوشته شده در دوشنبه یکم آبان ۱۳۹۱ساعت ۹:۴۰ ب.ظ توسط zmb |