احتمالا او هرگز در طول مسیر نفهمیده بود که چند چهار راه وجود دارد وقتی فقط همان یکی وجود داشت ، چون به محض اینکه مسافری خواست بعد از چراغ پیاده شود اسم چهارراه را پرسید و یک نفر گفت همان است و او هم خطاب به راننده گفت "پس من هم بعد از چراغ پیاده می شوم". موقعی که داشت سوار می شد و می رفت آن عقب بنشیند دیده بودمش، ناهارش دستش بود، توی یک ظرف سفید ، توی یک پلاستیک بی رنگ وقتی چیزی از پرستیژش کم نمی شد اگر بقیه ظرف ناهار را دستش می دیدند. برنج بود و خورشت، احتمالا قیمه بود، اصلا قیمه بود.

من هم همان چهار راه پیاده شدم، قبلا چند بار توی خیابانِ مسیر رفتِ هر روزم دیده بودمش، حتی یکبار با هم حرف زده بودیم، دل دل کردم که بمانم تا وقتی دارد یک نفر را صدا می زند که از خیابان ردش کند من آن اطراف باشم، و جوابش را بدهم، دیدم چند قدم راه رفت و با یک نفر حرف زد و رد شدند. چند بار برگشتم پشت سرم را نگاه کردم که ببینم کجاست. درست می آمد، راه هر روزش بود، نمی شد اشتباه کند.شاید اصلا قدم هایش را می شمرد، چون همیشه سر کوچه ی بیست و سوم از یکی می پرسید اینجا کوچه ی بیست و سوم است، و دقیقا درست بود.همان بار هم که با هم حرف زدیم سر همین موضوع بود،سر کوچه ی بیست و سوم.

+ نوشته شده در شنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۶:۴۱ ب.ظ توسط zmb |

قرار شد ده دقیقه منتظر باشم، همان ده دقیقه را هم دلم خواست بنشینم، رفتم جلوی در شیرینی فروشی،نشستم روی لبه ی دیوار، دمِ غروب پنج شنبه ای که خیابان ها خیلی شلوغ است و ماشین ها خیلی دود می کنند و بوق می زنند و عجله دارند دم غروبی است که آدم شاید هیچوقت وقت نکند بنشیند حاشیه ی یک خیابان پر تردد و مردم را تماشا کند.یک مرد میانسال پرسید که آنتن دارید که داشتم،ولی موبایل او آنتن نداشت.یک مادر و دختر رد شدند که بین شان بحث بود، مادر دست پایین را گرفته بود، دختر داشت خط و نشان می کشید.یک زن با پیراهن کوتاه قرمز که رویش یک مانتوی سیاه کشیده بود و هر دویشان هم بالای زانو بود رفت داخل، وقتی برمی گشت دیدم که یک جفت جوراب نازک هم پوشیده است، یک کیک بزرگ کودکانه دستش بود و سوار ماشین شد و رفت.یک کودک و مادرش هم آمده بود کلاه و شمع و این چیزها خریده بودند.دوتا دختر داشتند دسر می خوردند و خارج شدند،معلوم بود تا پولش را حساب کرده بودند شروع کرده بودند به خوردن.خیلی ها دو جعبه روی هم به دست بیرون می آمدند و در حین بیرون آمدن محتویات جعبه ی رویی را از گوشه اش بررسی می کردند.بعضی یک جعبه، بعضی ها هم هیچی.نمی دانم می رفتند داخل چه کار، یک نفر را البته فهمیدم، آدرس بانک می خواست، از من هم پرسیده بود که بلد نبودم. یک زن و شوهر بیرون می آمدند که وقتی می رفتند تو زن خیلی عجیب نگاهم کرده بود، از رفتنش بی جهت خیالم راحت شد.سه تا پیرزن هم رد شدند و دوباره برگشتند، خنده کنان که یادشان رفته بود شیرینی بخرند.رفتند داخل مغازه و با یک جعبه بیرون آمدند.یک دختر جوان با پرایدش که بد جا هم پارک شده بود سه بار رفت توی مغازه و هر بار هم یک جعبه ی نیم کیلویی به دست بیرون آمد.

ده دقیقه شد یک ساعت و ده دقیقه.کمرم خشک شد.ترافیک خیابان سنگین تر شد.هوا تاریک تر شد.صدای اذان آمد. پاهایم سِر شد و آنقدر ماندم تا خوب بوی دود گرفتم.

 

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۵۶ ب.ظ توسط zmb |

اول جاده مغزم کیپ بود،بعد باز شد، نه یکهو، کم کم.مثل زخمی که مدتی باز نشده باشد و پارچه ی  تنظیف به آن چسبیده باشد ، وقتی آرام و بی شتاب شسته می شود و تار و پودهای چسبیده به زخم از آن جدا می شوند، آدم خنک می شود و انگار تازه آن عضو را به او پیوند زده باشند و تازه فهمیده باشد هست،آن را خوب حس می کند ،خیلی نزدیکتر از جایی که قبلا بود.

روی یک تپه صندلی بود،دورتر از جاده، از این صندلی های فلزی که پشتی و نشیمنگاهش پلاستیک مشکی است، که مال خیلی سال پیش است. به آدمی می مانست که چشم دوخته باشد به یک محیط نامعلوم تا فقط نگاه کرده باشد، به آدمی که درست بیدار نیست اما دیگر هیچوقت خوابش هم نمی برد.

صندلی تاکسی جای خوبی بود برای اینکه به هرچه می خواستم هر جور دوست داشتم، خیره،سرسری، سخت ، آسان ، عاقل، دیوانه ، فکر کنم، تمام مدت را اصلا تکان نخورم، انگار دوخته شده باشم به صندلی که درون دنیاست ولی مربوط به این دنیا نیست،به این دنیایی که فکر می کنم در آن زندگی می کنم و همه باید در آن زندگی کنند.صندلی مال دنیایی بود که فقط یک نفر در آن بود، تنها بود،دور بود،دلم بود،غم بود، دوست بود.

پ.ن:با آدم راه می رود، حرف می زند، ساکت می شود، گوش می دهد، قدیمی می شود،دوست است.عذاب می کشد...عذاب می کشی...

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۸:۱۳ ب.ظ توسط zmb |

 وقتی همه ی امید آدم ، هرچند حرف زدن از امید، آنهم همه اش، کاری سخت است و پیچیده،گاهی به هیچ طریقی نمی شود متوجه شد که چقدر امید و ایمان وجود دارد، و تا مدت ها ممکن است آدم اصلا نفهمد از هر چیزی چقدر در وجودش موجود است، این را می خواستم بگویم که اگر همه ی امید آدم فقط به یکی باشد، آنوقت اوضاع می تواند جور عجیبی بشود،طوری که تو می مانی و آن یکی، این در حالی است که بریدن امید از همه ی آن چیزهای دیگری که آدم عمری به آنها و وجودشان و اثرشان خو کرده خیلی مقدمه می طلبد، یعنی باید مسائلی پیش بیاید تا به آدم ثابت بشود تا آدم باور کند که فقط یکی هست که می تواند اوضاع را جفت و جور کند، پس باید بدانی زدن درهای دیگر بی فایده است،خب این هم یک جور اعتماد می خواهد یا ناچاری یا شاید مدت زیادی زمان لازم باشد تا همه را امتحان کنی و دست آخر بروی سراغ همان یکی.تازه آنجاست که تو می مانی و او و اینکه اصلا روی این را داشته باشی که سرت را بالا بگیری و با او حرف بزنی و کل ماجرا را بگویی، وقتی یک جایی هست توی زندگی که فقط تو می مانی و او ، یعنی تمام امید تو می ماند و او و نمی خواهی و نمی توانی یک جایی خودت را گم و گور کنی، باید صاف بایستی و قبول که این تویی که قبلا هم بودی با تمام مسائل زندگیت و اینکه همه ی امیدت به اوست،همین.

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۸:۴۳ ب.ظ توسط zmb |

هنوز ده صفحه از کتابی که جلویم بود مانده بود، تقویمم دستم بود و تا بود می خواستم اسم کتاب و نویسنده و تاریخ خواندنش را بزنم، برای امسال سومی است،وداع با اسلحه، ارنست همینگوی، بیست وشش فروردین. تاریخ را اشتباه زدم بیست و ششم و فکر کردم چه کسی بیست و ششم زنده است، ده صفحه آخر را که تمام کردم دیدم تمام دنیا تمام شد، همه مردند ، حتی آدمی که زنده مانده بود هم یک جور مرده به نظر رسید ، طوری که توی دل آدم خالی می شد از اینهمه افتضاحِ واقعی که نمیشود نادیده اش گرفت و جنگ همه اش را درست می کند، هر چند این جنگ که با چندین گالن شراب و کنیاک و آبجو و انواع زن پیش رفته بود با جنگی که توی سر من همیشه نماد جنگ است زمین تا آسمان فرق دارد و این خیلی چیزها را عوض می کند و می تواند یک دعوای حسابی راه بیندازد که مثلا چرا باید هر دو را جنگ نامید و به این ترتیب من به غلط کردن بیوفتم که نه بابا این جنگ که در ایران بود جنگ نبود و یک چیزی ماورای تصور است و اینها، اما کلیاتش در ذهنم عوض نمی شود و همچنان معتقدم این یک کلمه است، جنگ ،هر چند قدم به قدمش فرق دارد.

نمی دانم پر رنگ شدن این کلمه ی سخت و نحس به خاطر ویژه نامه ی ارزشمندِ مهرنامه بود که جنگ و صلح است و دائم روی میزهای وسط هال ولو است و هر طرف می روم دوست دارم کنارم باشد یا نه و حتی نمی دانم این حس خالی شدن دلم در اواسط پاراگراف قبل به خاطر چاپ نشدن این مجله از بهمن ماه است یا چیز دیگری است، هر چند مجله زیاد مهم نیست، مهم این  است که هیچ کس نمی گوید توقیف شده و واقعا هم نشده و چاپش معلق است و این یعنی یک جور کمبود ، که نمی دانی کمبود چیست، اما هست.کم بودن چیزهایی که باعث می شود هر اتفاقی در رسانه بیوفتد اما مهم نباشد یا اصلا خود رسانه مهم نباشد و مجله خوانده نشود و آن چند جلد هم دیگر چاپ نشود و چیزهایی همیشه کم باشد و نفهمی کم است و این مسائل.

پاراگراف آخر را دوست دارم بگویم اوضاع خوب است و همه چیز مرتب است و بهار شده و آفتاب بعد از باران تابیدن گرفته ،قبلش هم رعد و برق زده بود و اگر کسی پای رفتن داشته باشد الان جان می دهد برای صحرا گردی و پیدا کردن قارچ، پای بوته های کَما کوهی که از پارسال مانده اند و حاشیه های زمین های گندمی.زمین جان می دهد برای اینکه پشتت را کنی به جاده و راه بیوفتی توی دشت و بروی و بروی و عین خیالت نباشد، هیچ چیز.

*گور نبشته ای برای یک دهقان/پل الوار-ویژه نامه ی مهرنامه،جنگ و صلح
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۴:۵۸ ب.ظ توسط zmb |

تو هم یکجور آدم بودی و من هیچوقت نفهمیدم توی سرت چه می گذشت، سخت خودت را آشفته جا زدی و ندانستم حقیقت درونت چه بود، بلند خندیدی و نفهمیدم دلت هم همانطور بی غم است که لبت. عصبانیتت را نمی دانم بگذارم به چه حسابی و باور کنم یا نه.تو هم یکجور آدم بودی که قطعا احساس داشتی ، منطق داشتی، چیزهایی می دانستی که من هرگز نمی دانم هست، روزهایی را گذراندی که من ندیدم،اصواتی شنیدی که من نشنیدم، طوری تَرَک خوردی که من نخوردم ، آنگونه شکستی که من نشکستم، قلبت آنقدر تپید که من نتپیدم، کشیدی و چشیدی و خواندی و گذشتی و من هیچ کدام را نمی دانم.

تو که به اندازه سالهای خلقت انسان عمر کردی و به تعداد نوع بشر مثل یافتی و هر بار یک نام شدی و نام خانوادگی و از یک نسب،جنگ راه انداختی، صلح کردی، ارزشهایت هیچ شد، تفتیش شدی، شکنجه کشیدی، خنثی شدی حتی، طوری که انگار نبودی، آنقدر بی اثر و منفعل که تاریخ هم چیزی از تو به خاطر نیاورد.تو هم یک جور آدم بودی که هرگز کسی شاید نامت را نشنید، مثل کسی که همیشه چوپان گوسفند های ارباب بود و از ابتدا چوپان خوانده شد بی آنکه کسی بداند هرگز آیا در دلش چیزی بود یا نه، که اصلا دلی داشت یا نه،که اصلا آرزویی زنده می داشتش یا نه و یکروز هم مُرد،تمام شد و آدمی دیگر، چوپانی دیگر چوپانی کرد.

تو هم یکجور آدمی که گاهی خیره میشوی به من و زل می زنی و چنان آدم آغشته می شود به آن نگاهت که روده هایش در هم می پیچد بی آنکه بفهمد چیزی در درونش دارد حالش را بهم می زند همیشه ناآرام است،که انگار یک مرگی اش هست.

تو هم مثل همه بودی و هستی و انگار یک تن بودی که همه ی قرون را زیستی و همه ی روزها را زندگی کردی و هرقدر فکر کنم هزار بار دور بودی از من و من نبودی ، اما روزی می آیی درست روبروی من، چشم در چشم نگاه من ، تنیده در خیالم، همین قدر آشفته و بی سر و ته، و من می شوی و تو می شوم ، هر قدر هم دور باشی، مثل ماجراهای رنگارنگ و صد فرسخ آنسوترِ اخبار.

پ.ن:بوی باران پیداست، باریده، هزار بار قبل از این هم باریده بود و خیلی بیش از این، ولی این یکبار فرق دارد، مثل همه ی بارهایی که باریده و به گمانم فرق داشته،به گمان من و هر کسی که بویش را شنیده باشد سرش را به سویش برگردانده باشد و گفته باشد چه خوب که می باری باز.

+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۹:۵۱ ب.ظ توسط zmb |

من نشسته بودم اینطرف و داشتم با گوشی ام بازی می کردم، بازی به معنی بازی واقعی نیست، بلکه به معنی تماشا کردن عکس هایی است که داشتم و خواندن اس ام اس های نخوانده و اینها.دوستم آنطرف داشت روده های یک نفر را از طریق خطوط موبایل بیرون می کشید، حرفهایش دقیقا همان هایی بود که صد بار گفته بود خواهم گفت. طرف همسن پدرش بود و زن و بچه داشت و بهش پیشنهاد صیغه داده بود، پاک رفیق مرا خر گیر آورده بود دور از جانش و گفته بود صیغه ی پدر و فرزندی، قبلش هم کلی پاپی اش شده بود که ببردش اینطرف و آنطرف و کلی هم هدیه برایش خریده بود که پذیرفته نشده بود . اینکه ارتباطشان بهم چی بود را نگویم بهتر است که آدم را بکلی مگسی می کند وقتی بفهمد کارفرمای یک پروژه ی چند ماهه چقدر بی اراده است و کارگزار هم از زور بی پولی تا وصول چک آخر مجبور به تحمل تحقیر است. خلاصه این دوست ما هم هی دندان روی هم فشار داده بود و حرف نزده بود تا امروز.وقتی ماجرا را تعریف می کرد من دهانم باز مانده بود و همین طور هم بازتر می شد تا آنجا که هنوز فکم درد می کند و با خودم فکر می کردم این یک سناریو را که از رویش صد تا فیلم و نمایشنامه و تئاتر خیابانی ساخته اند و کتاب ها نوشته اند و مقاله ها منتشر کرده اند چه قدر جالب می شود به روش های مختلف و در نقش های متفاوت پیاده کرد و دوستم حرص می خورد از دهان باز من و حرفه ای بودن یارو در اغوا گری.

تلفنش که تمام شد آمد اینطرف، یعنی طرفی که من نشسته بودم و یک لحظه احساس کردم درجه ی حرارت صورت من هم به اندازه ی او بالاست و به نظرم رسید که چقدر اشتباه کردم که گوشی را نگرفتم و چند تا هم من بار یارو نکردم.قرار بود با هم برویم که او کتاب بخرد، برای هدیه و مثلا من هم به عنوان کارشناس کتاب نظر بدهم که نظرم را قبلا داده بودم و گفته بودم تذکره الاولیا و او هم قبول کرده بود ولی غرض یک همراهی بود و اینکه بعد از دعوای تلفنی من دم به دمش بگذارم و دو تایی اجتماع را مذمت کنیم و آخر سر او بگوید کاش زن نبودیم و من بگویم نه، چه ربطی دارد به زن بودن، ما نباشیم یکی دیگر و خلاصه بحث بنیادی بشود و بی خیال بشویم و آرزو کنیم که کاش یک حوض آب سرد یک جایی بود که می پریدی توش و آن حوض خاصیتی داشت که ذهنت را پاک می کرد.مثل گل های این قالی که رویش نشسته ام و نقشش هزار گل است.

تازگی ها فهمیده ام که راجع به قالی و بافتن فرش چیز زیادی نمی دانم یعنی اصلا بهتر است بگویم هیچی نمی دانم ، چون گره زدن تار به پود که دانستی محسوب نمی شود، و چقدر خوب است اگر به جای هر کاری قالی بافتن و علوم مربوط به فرش را یاد بگیرم تا بلکم این دردِ فک را یادم برود.

پ.ن:این ماجرا با نظارت خود دوست مذکور منتشر شده است ، فکر نکنید ما دهن لق هستیم!

+ نوشته شده در سه شنبه بیستم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۱۵ ب.ظ توسط zmb |

تمام طول بعد از ظهر را نشسته بودم یک گوشه ی همین زمین که گوشه خیلی دارد، و به مانیتور نگاه می کردم و کلیک می کردم و تایپ می کردم و فکر می کردم و کد می زدم و تست می کردم، هوا آنجور بود که می گویند گرفته است و مگر هوا اصلا می گیرد جوری که آسمان تیره می شود و سنگین و مثل اینکه بخواهد از هم بپاشد و در هم بپیچد دل دل می زند که بیاید پایین تر و نزدیک تر ، جلوتر ، طوری که وقتی نفس می کشد بخورد به دستانت و توی صورتت.

تمام طول بعد ازظهر  را نشسته بودم ، خیلی وقت بود اینطور برنامه ننوشته بودم که بنشینی و تک تک کد ها را تست کنی و سر و کله بزنی با سی اس اس های صفحه که همه تب های تب استریپ راست به چپ باشند و بوردر پنل اندازه اش ضخیم نباشد و توی ذوق کاربر نزد و همه ی فیلد ها درست لود شود و آنها که بولین است چک باکس شوند و فیلد های نال کچ نشوند.

تمام طول بعد ازظهر  را اصلا کاش راه می رفتم، راه رفتن بهتر است ، آنطور که بی حواسی و چشمهایت را بور می کنی، می دانی توی این خیابان ها و مسیر ها مقصدی نداری هر قدر هم کار داشته باشی ، آنقدر بی مقصدی که دلت کنده می شود ، هر قدر سرت شلوغ باشد، مثل درخت پیری که تا خیلی عمیق ریشه دوانده باشد کنده می شود.

بعد از ظهر، سر همه ی خیابان ها و کوچه ها خوشه های آویخته ی اقاقیا پر رنگ بودند حتی وقتی واقعا خیلی پر رنگ نباشد ولی روی پس زمینه ی خاکستری آسمان خیلی رنگ دارد، و من فقط چند دقیقه راه رفته بودم،خیلی قبل از آن، که صبح بود. زود بود. ماشین پنچر بود. خیابان خلوت بود. دیوارها خوشه داده بود.اقاقیا بود. دلم تنگ بود. همانجور مانده بود. غیر از آن نمی شد.

+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۷:۱۷ ب.ظ توسط zmb |

چشمهایم بازِ باز است ، تلاش نمی کنم ولی باز می ماند، توی گوشم موسیقی راک است با صدای کلفت و نکره ی  یک خواننده ی آلمانی زبان ، کوبشش عمیق ترین خواب ها را هم می تواند بپراند ، اما گاهی در فاصله های کوتاه پلک زدنی که بی اختیار کمی طولاتی تر شده است، صداها قطع می شود و تصویر مانیتور جلویم بکلی محو می شود و تصویر دیگری با حرکت هایی مدور توی ذهنم می آید، یعنی انگار یک خواب واقعی می بینم آنهم وقتی نشسته ام و ژست برنامه نویسی را گرفته ام که وسط یک کد گیر کرده است و جدی هم گیر کرده ام، البته نه از آن گیرهای سخت، می دانم ساده است و چند دقیقه ی دیگر تمام می شود و بعدش طبق معمول یک فوت کوتاه می کنم و می گویم درست شد و بعد دست هایم را می گذارم پشت گردنم.

همه چیز از اصل همین طور است. درست می شود.هر قدر هم پیچیده باشد، وابستگی داشته باشد، در هم تنیده شده باشد و فکر کنی تا ته دنیا همانجور غامض و درهم و درست نشدنی می ماند.باز هم یک جور درست می شود که در مخیله ی هیچ آدمی نمی گنجد، از یک جایی و یک طوری که حدسش را هم نمی زنی.حتی چیزهایی درست می شود که آدم اصلا نمی دانسته خراب است، ایراد دارد، مشکل می شود، حتی آنها هم درست می شود.

پ.ن:انگار فقط بدانی که یکی همه ممکن ها را می داند بس است.

*فرازی از بند شصت و یک دعای جوشن کبیر

+ نوشته شده در شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۸ ب.ظ توسط zmb |

زیر طاق های نسبتا بلند ، نسبت به آسمان، روی چهار گوشه های کوتاه، نسبت به درخت ها، وسط درهای شیشه ای کوچک، نسبت به پنجره ها، میان عکس های کهنه اما چشمگیر، نسبت به بنر های بیرون، بین چهره های همه جوان ، نسبت به خودم، و جابه جا یک عالمه پرچم و گلهای مصنوعی و طبیعی ،بالا رفتن و پایین رفتن وقتی دنبال کسی نمی گردی مثل این است که فرفره باشی، هی باد بپیچد و بچرخاند تو را، دنبال کسی که بگردی یک خوشی و ناخوشی هماهنگ است.وقتی روی همه اش دو تا تاریخ باشد، یکی اش تکراری یکی با شباهت به بسیاری دیگر، دو تا را که از هم تفریق کنی، عددی بین سیزده تا بیست و یک در بیاید، پیدا کردن یک حاصل تفریق بزرگتر وقت زیاد می خواهد و گشت زدن بیشتر.

پدرم می رفت و من دنبالش، می شناخت و نمی شناخت.فلانی است، پسر بهمانی است، برادر سید است، شوهر بهمانی است،این نرسیده به کرمانشاه، این مهران، این جنوب، این غرب، این اصلا جلوی در خانه اش، با کلاشینکف، با کلت کمری، با چاقو، با خمپاره، با گلوله ی توپ ،بدون دست، بدون سر، بدون پا، بدون پیکر.

نه اینکه راه را پیدا نکنی، نه اینکه همه ی قطعه ها شبیه هم باشند، نه اینکه ندانی از کجا می شود رفت بیرون، توی خیابان اصلی، بین بنر ها، نه اینکه گم شده باشی، ولی چند دقیقه یکبار خودت را می زنی به جا ماندن، گم شدن،از آن گم شدن هایی که می دانی کجایی، پیدایی، ولی دوست داری فکر کنند گم شدی.

پ.ن:باید بروم گم بشوم و مابقی همه اش ادعاهای نامربوط است،نامردی است، سو استفاده است، نا حقی است، لوث کردن است، باید بروم گم بشوم...

*بهشت زهرا-قطعه ی شهدا

+ نوشته شده در جمعه شانزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۶ ق.ظ توسط zmb |

باید فکر کنی ، به هیچی، این با فکر نکردن خیلی فرق دارد، آن اصلا یک چیز دیگر است.فکر کردن به هیچی شبیه یک جور انتظار کشیدن است وقتی نمی دانی قرار است مثلا چه کسی رد بشود، ولی می نشینی جلوی در، روی تخته ی چوبی پر از سبزی بوجود آمده از رطوبت بی اندازه ی هوا و همین طور چشم می دوزی به جاده ی خالی که گهگاه صدای موتور یا تراکتور می پیچید میانش وقتی از یکی از پس کوچه ها یا اصلا جاده ی یک ده دیگر می گذرد و برایت مهم نیست روبرویت زمین گندمی است یا جویی، باد همین طوری چرخ می خورد و دسته های بلند گیاه را بهم می ساید و از این سایش صدای خوشایندی همیشه هست.

به هیچی فکر کردن ، آرام آرام پلک زدن است و کم کم گوش دادن و ذره ذره ساکت تر شدن.هیچی همان چیزی است که همه چیز در آن قابل جا شدن است.

باید به همه چیز فکر کنی ،این با خیلی فکر کردن فرق دارد، اصلا آن یک چیز دیگر است.به همه چیز فکر کردن به این می ماند که روی تخته ی چوبی پر از سبزی بوجود آمده از رطوبت بی اندازه ی هوا نشسته باشی ، بی آنکه کسی رد شده باشد و یک روز به یک غریبه آدرس بگویی، یک روز از همه ی روزهایی که به هیچی فکر می کردی و به همه چیز.

به همه چیز فکر کردن و به هیچی فکر کردن به برگ های بلند و سبز و سبک گندم می ماند و جو که یک تای کوچکش می زنند و در آن فوت می کنند و صدا می دهد؛ خیلی ریز ، خیلی نازک.

+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۱۲ ق.ظ توسط zmb |

گاهی آدم خیلی متوجه مسائل زندگی است ، اینکه ادویه ی ناهار چرا انقدر زیاد بود یا چرا ماشین کثیف است یا بدهی فلانی را چه طوری جور کند یا این لباس چه بویی می دهد و این کفش چه رنگی است و این یارو چه گفت و آن یکی چه جواب داد و آمار تصادفات و شلوغی و خلوتی شهر و پلاسیده شدن گلی که اول عید خریده بودو خراب شدن کاسه نمد ماشین لباسشویی و گم شدن یک جفت باطری و چروکی یقه ی فلانی و ارزانی و گرانی و این چیزها.حتی آدم ممکن است بیش از حد درگیر اینهمه شکوفه و جوانه و زنبور و گل و پروانه شود.

از اینکه خیلی چیزها قابل توجه و دیدنی و حرف زدنی و وصف کردنی و تعریف کردنی می شود کلافه می شوم .یعنی انگار زیادی ام می شود.به این می ماند که شامه ی آدم قوی شود یا قوای شنوایی اش.اولش جالب و سرگرم کننده است ولی بعد دلت بی توجهی می خواهد، اینکه همه چیز را هم اندازه کنی و تازه آن اندازه هم خیلی زیاد نباشد.یکجور نصفه نیمه شنیدن همه چیز .آنوقت خیلی مصر نمی شوی که بال رنگی پروانه را نگاه کنی و با دست نشانش بدهی و با چشم دنبالش کنی وقتی توی آسمان رد دود یک هواپیما هم باشد.یک جور بازیگوشی است یعنی.

+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۵۲ ق.ظ توسط zmb |

مرتیکه از توضیح اندام زنها و اینکه کدام برجستگی ها را نباید نامحرم ببیند فارغ می شود و البته آنقدر در توضیح مسائلِ مرتبط با برجستگی ها  مثال و نمونه می آورد که آدم مرده را به دندان قروچه می اندازند چه برسد به زنده اش ، آنهم کسی که دیوانگی یک لحظه بزند پس کله اش که این اراجیف را بخواهد بلافاصله بنویسد هرچند در این اوضاع و احوال که باید برای همه چیز جنگید ، که اصلا سال به کلی حماسه بار است، معلوم نیست چه کسی ما را آدم حساب می کند که ما خودمان را آدم حساب می کنیم!

بدون تلف شدن وقت به محض اینکه توضیحات لب و دهان و آرایش و برجستگی ها تمام می شود، یک نوحه پخش می شود که آدم از شرم سرخ می شود که چرا بعد از اینهمه حرفهای بی ... باید یک همچین نوحه ای پخش کنند. یک دفعه انگار همه چیز به طرز غمباری با هم قاطی می شود و مخاطب را به خجالت کشیدن وا می دارد.خب البته یک راه حل خوب برای اینکه سرخ و سفید نشوی این است که بدون واکنش بنشینی و اصلا ترتیب و محتوای برنامه ها برایت فرق نکند.یعنی یکجور انقباض دائم که هی آدم را کوچک و کوچکتر می کند.همان چیزی که نیل پستمن هی داد می زد بنده ی خدا و می گفت که بلکه مردم کمتر پای تلوزیون بنشینند.

من همیشه می گویم اهل این برنامه ها نبوده ام اما دیگران فکر می کنند این یکجور ادای ریاضت احمقانه است که مثلا نمونه اش اجتناب از زن و شراب و این جور چیزها بین جوجه کمونیست ها است.ولی واقعا اهل این برنامه ها نیستم، همان بهتر است که این چهار تا کانالِ همیشه هماهنگ با هم را تماشا نکنم.البته مغز کوچکم هرگز نتوانست درک کند که علت تعدد کانالها چیست وقتی روزهای مهم همه شان یک چیز پخش می کنند و روزهای غیر مهم هم بیش از آنچه بین فیس بوک باز ها مرسوم است از کپی پیست استفاده می کنند.

پ.ن:آن نوحه این بود : یادی که در دلها، هرگز نمی میرد، یاد شهیدان است.

بعدن نوشت: آدم وقتی عصبانی است نباید حرف بزند، در حقیقت الان که نیم ساعت از نوشتن این متن می گذرد می بینم که نباید آن یارو را مرتیکه خطاب می کردم، کمی غیر مودبانه است.

+ نوشته شده در شنبه دهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱:۳۹ ب.ظ توسط zmb |

مثل بازی دومینو است که همه فکر می کنند بلدند، خب آدم خیلی جاها دیده است، توی فیلم ها، تبلیغهای بازرگانی، سریال ها، پشت ویترین ها، توی بساط اسباب بازی بچه ها، ولی آدم باید خودش بچیند، یکی یکی، هر کدام از قطعه های کوچک مستطیلی را،با دقت، حواسش باشد دستش نخورد و بقیه را نریزد، ده دقیقه، یک ربع، یا بیشتر وقت صرف کند، یک شکل بسازد که بهم ربط داشته باشند و پیوسته باشند، و بعد با نوک انگشت اشاره اش بزند به اولی و لذت تماشای دومینو را بفهمد.خیلی چیزها هست که همینطوری است، اینکه صد بار سرت را از پنجره ی اتاق بیرون برده باشی و شب را تماشا کرده باشی، ولی هیچوقت همین شب و همین آسمان نبوده،برای اینکه این شب را بفهمی این را هم باید امتحان کنی، اینکه فکر کنی می دانی چیست اصلا به درد نمی خورد. آدم فکر می کند می داند، دیده است، شنیده،فهمیده، آدم فقط فکر می کند، ولی واقعا نمی داند.

پ.ن:آدم فکر می کند فردا هم مثل امروز است.ولی باید فردا را هم ببیند و تا نهایت، تا آنجا که می شود، جا دارد، راه می دهد، آن را زندگی کند.مثل بازی دومینو است، هر بار که می چینی با دفعه ی قبل فرق دارد.

+ نوشته شده در جمعه نهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۲۴ ق.ظ توسط zmb |

مثل بچگی هایم جاده را تماشا کردم، سیم های بلند برق را و توپ های قرمز رویشان را که شبیه کلاه کاسکت موتوری هاست، ته جاده را ، درخت ها را ،ماشین هایی که تند تند رد می شدند را، فقط هی نپرسیدم کی میرسیم،شاید چون خیلی سال است که می دانم از دماوند تا تهران چقدر طول می کشد یا چون کسی نبود که از او بپرسم. شیشه ی جلو پایین بود و دلم می خواست به مسافری که آورده بودش پایین بگویم شیشه را ببندید، ولی فکر کردم اگر بگویم او متوجه نخواهد شد،به احتمال زیاد زبان مادری مان یکی نبود، بی دلیل فکر کردم در یک مملکت غریب گیر افتاده ام که زبان مردم را نمی دانم، شاید به خاطر چشم های بادامی آن مسافر بود که اینجور فکر کردم یا ترانه ی فرنگی که در گوشم می خواند یا فیلم های زبان اصلی که گاهی تماشا می کنم یا متن هایی به زبان مردم بلاد افرنجیه که می خوانم یا شاید به خاطر اینکه با چشم کودکی هایم تماشا می کردم یا شاید به خاطر خلوتی جاده بود، یا سکوت شهر یا هر دلیل دیگری. گاهی آدم درست به محض اینکه از خانه می زند بیرون غریب می شود،لالمانی می گیرد و با اشاره با مردم حرف می زند.

زن افغان بغل دستی ام سر صبحی داشت پاکت چیپس باز می کرد ، تعارفم کرد، با اشاره تشکر کردم که یعنی نوش جان، با لب های خشکیده و بهم چسبیده اش یکی را به داخل دهانش کشید و دیگر نفهمیدم بقیه اش را چه کرد. وقتی رسیدم سه هزار و پانصد تومان اسکناسی که به ترتیب ارزش ریالی شان چیده بودم را زدم به شانه ی راننده و تحویلش دادم و پیاده شدم، موقع رد شدن از خیابان هم با با اشاره دست نشان دادم به راننده ها که می خواهم زود بگذرم و بهتر است سرعتشان را کم کنند، حاشیه ی خیابان را که بالا می رفتم تا برسم به پیاده رو با  اشاره ی سر به تاکسی که بوق زد گفتم که سوار نمی شوم. 

مثل یک آدم جوان راه رفتم،آدمی که یک دستش ظرف ناهارش است و یک دستش به گوشه ی جلیقه ی بلندی که پوشیده تا باد مثل پرچم تکانش دهد است، آدمی که دلش می خواهد غریب باشد، بی زبان باشد، تماشا کند،کِیف کند، سوت بزند،سر هیچ ساعتی هم قرار نباشد جایی باشد. 

+ نوشته شده در سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۵۴ ق.ظ توسط zmb |

در زندگی هر آدمی زمانی هست که قصه هایی جذاب می شوند، مثلا داستان های عاشقانه که سرشار است از احساسات ناب بشری و پر است از التهاب و شور و انتظار های طولانی و زمزمه های تمام نشدی ،یا داستان های علمی تخیلی یا صفحات حوادث روزنامه ها و ماجراهای جنایی یا شرح خلسه های عرفانی و کشف و شهود های آنچنانی که می شود گفت اعلاترین و وسیع ترین درک آدم می شود از هستی و آنقدر جمله میتوانی با هر کلمه اش بسازی که به سکوت بسنده می کنی.سالهای اول زندگی به سالهای اول مدرسه رفتن می ماند اما بیشتر که می گذرد قاعده ها همه یکسان می شود بعدش می شود دیدن عینیت یافتن آنهمه کلیات آموخته شده در جزئیات عالم.  به این می ماند که بعد از چند سال که از نوشیدنی و خوردنی چشیدی دیگر برایت فرقی نداشته باشند و به دهانت خیلی آنچنانی نیایند و بدانی که یک سیر و یک مَن اش یک مزه دارد.بعد از آن دیگر فرق ندارد که چه می خوری ، اینکه کجایی و همسفره ات کیست و از چه سخن گفته می شود خوراک را گوارا و مطبوع می کند و برعکس.

اینطوری است که دیگر نه ساده شاد می شوی و نه ساده دلگیر،نه براحتی دل می بندی و نه بی جهت دل می کنی . معادله های سالهای پیش حل شده اند و دنیا می چرخد آنقدر که ظرایف و لطایف به کار آیند و بگردی تا آنها را یاد بگیری ، آنوقت چیزهایی که قبلا جواب داشتند و زود یک کلمه پاسخش را بی مردد شدن به زبان می آوردی می شود سوال یک عمر، و کارهای سخت و توانفرسا را خیالی نیست.آنوقت است که باید خیلی کلنجار بروی و یکی بدو کنی با خودت که چیزهای مهم باشد که واقعا مهم است، نه ...

+ نوشته شده در دوشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۳۷ ق.ظ توسط zmb |

فکر می کنم عوض می شود، در لحظه ای خیلی کوتاه و انتظار کشیدنی که همه دارند یک چیزهایی زیر لبشان می گویند و از طرفی خیالشان راحت شده که بالاخره بعد از کلی بدو بدو نشسته اند ، یکهو تلوزیون می گوید، البته چیزی نمی گوید، یک دام دادارا را رام می زند و آدم می فهمد که آن لحظه گذشت. دقیقا عین شکستن یک ظرف چینی است، یا شلیک یک گلوله به هدفی در فاصله ی سه متری ، هر چند هیچ اتفاقی نمی افتد ولی به همین سرعت رخ می دهد و آدم فکر می کند باید چیزهایی عوض شود،یک زندگی نو و جدید راه بیوفتد و خانه و کاشانه و شغل و زار و زندگی و فک و فامیلش هم عوض بشوند و اتفاقا همه اش خوب تر بشود و برای اینکه کمک کند به این احساس یک کارهایی هم می کند ، مثلا اشیا را جابه جا می کند ، وسائلی را می شوید، یک سری خرت و پرت را دور می ریزد و حتی سر و وضعش را کمی تغییر می دهد که از قضا همه اش هم موثر است و الکی نیست .

حالا این حرفها که تکرار مکررات است، منظورم این است دیگر گفتن ندارد که چه می شود و چه خبر است و چه شده است و برای چیست و اینها.ولی آن تغییر که آدم توقعش را دارد ،مثلا اینکه من فکر کنم از فردا به جای برنامه نویس بودن مثلا می توانم یک کوله پشتی بیندازم روی کولم و توی کوه و کمر راه بیوفتم و گیاه شناس باشم،آن تغییر رخ نمی دهد، هرچند امسال با پارسال خیلی فرق دارد، ولی من دنباله ی همان آدم هستم که بودم.اینکه من چقدر امکان گیاه شناس شدن را دارم یک بحث است و اینکه چقدر به خودم زحمت می دهم و عادت های کوچک زندگی ام را برای رسیدن به یک هدفی که در حد ادعا است عوض می کنم یک بحث دیگر.هدف حتی می تواند این باشد که آدم دیدگاهش وسیع تر شود و تلاشش از معطوف شدن به برطرف کردن امیالش فراتر رود و به چیزهای دیگری جز بند و بساط زندگی خودش و آدم های اطراف خودش و حتی موقعیت جغرافیایی خودش و تفکرات فرو رفته در کله ی خودش فکر کند.دنیا را دنیا ببیند نه خودش. یعنی آدم باید این عادت کوچک و ساده و تکراری نگاه کردنش را عوض کند دیگر.

+ نوشته شده در جمعه دوم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۴:۳۱ ب.ظ توسط zmb |