امروز، باد، خنک، نه، سرد بود. امشب، از آن شبهایی است که نصف برگ درخت ها می ریزد، باد سوز برف های بلندی ها را می آورد، نوک کوهها را برف زده است، پیاده برگشتم، از کنار تابلوی سبز رنگ "به سمت پارک کوهنوردی تل کمر". آنقدر سرد بود که نفسم در سینه ام جا می ماند، پشت دستهایم کبود شده بود، سوز سرما را دوست داشتم، همانطور پیاده می لرزدیم و می آمدم، مثل بید، می لرزیدم، مثل سپیدارهای کنار راه، باد صدای برگهایشان را یک لحظه هم کم نمی کرد، مثل صدای دست کشیدن وسط خوشه های گندم، خوشه های زرد و خشک شده ی گندم هم همین صدا را می دهند، یا شاید صدایی کمی خشک تر.
دور میدان قدس پر بود از آدم، نزدیک دفتر زیارتی، با خودم گفتم کاروان کربلایی هاست، از وسط آدم ها که هی می چپیدند توی ماشین هاشان تا گرم شوند و هی می آمدند بیرون ، رد شدم، آخر جمعیت، دو دختر بچه کنار دیوار ایستاده بودند، پرسیدم"کاروان کجاست؟"، دختر بچه ای که چشمانش براق تر بود گفت:"حج"، مثل اینکه اصلا نشنیدم جوابش را ، راهم را گرفتم و رفتم،و او هم فهمید من نشنیدم، بلند تر گفت، "حج واجب ها!" و مثل اینکه می دانست حج واجب رفتن چه سعادت بزرگی است، برگشتم و پرسیدم، "از خانواده ات کی می خواد بره؟" گفت "مادر بزرگم" گفتم :"بگو یه نفر داشت رد می شد گفت برام دعا کنید". حالا انگار راضی شده بود از من، خندان گفت "چشم".
درخت های دماوند هزار رنگ شده اند، بعضی هایشان یکدست سرخند، بعضی ها یکدست زرد، بعضی ها عین هزار رنگ را دارند، هر برگشان یک رنگ است، و بعضی ها هنوز سبزند ، فقط انگار نوکشان را گرد آجر پاشیده اند، به قرمزی می زنند، و هوا، دل را زیر و رو می کند، و آسمان، چشم را پر از اشک می کند، و زمین، قدم ها را سر می دهد، و خورشید، انگار می رود که دیگر هرگز نیاید!
و من ، احساس تمام شدن می کنم، احساس وداع کردن می کنم، احساس حلالیت خواستن می کنم، احساس دور بودن می کنم، از همه چیز ، از همه ی آدم ها.
فردا دیگر مهر تمام می شود.مانده ام ،بقیه ی عمر چگونه می گذرد؟بی مهر چگونه می گذرد؟
امروز از آن روزهای عجیب است، از آن روزهایی که یک خروار کار دارم، یک مشت رکورد که داده هایشان، مغایر با سلسله مراتب تعریف شده برنامه است ذخیره شدند و کاربر آنلاین هم دارند، جلویم است و مثل هندی ها که دیتابیس synch می کنند ، چند تا جدول جلویم است دارم دیتا ها را اصلاح می کنم. یک صفحه ی Aspx و یک فایل dll دارم و چند تا schedule و task که مات مبهوت مانده ام که باید از اینها چه طور به یک نتیجه ی درست برسم که آش شله قلمکار در نیاید!
الان یکی از آن حرفه ای های خجالتی هم آمد گفت می خواهد یک فایل swfو xml بدهد تا با آن هم شوربا بپزم!
یک کد اسپاگتی هم چند روز سرم را منفجر کرد تا راست و ریستش کردم که روی پنل جدید کار کند،رفته است دمو، اتاق مدیر عامل، ولی هنوز باگ هایش را نداده اند، خدا خیر بدهد نویسنده آن را ، چهار هزار خط فقط کد cs یک ماژولش بود، بگذریم از 1750 خط کد ascx اش!
آنوقت من دارم شرح دیوانگی می نویسم، فکر می کنم، چپ و راست ایمیل هایی که می آید را می خوانم، فکر می کنم، سوالهای آنلاین جواب می دهم، فکر می کنم ،ترانه گوش می دهم، فکر می کنم، دم به ساعت،چای می ریزم و داغ داغ می خورم، فکر می کنم ،با منشی حرافی می کنم،فکر می کنم، آفلاین می گذارم، فکر می کنم،آرشیو یاهو مسنجر می خوانم و لینک های به درد بخورش را که دوستانم فرستاده اند باز می کنم ، فکر می کنم،فیس بوک چک می کنم، فکر می کنم،سایت های تخصصی باز می کنم ، فکر می کنم، به لیست کارهایی که روی case چسبانده ام نگاه می کنم و به اولویت بندی شان، فکر می کنم،از پنجره سمت راستم بیرون را نگاه می کنم، فکر می کنم،فکر می کنم، فکر می کنم،
دیوانه می شوم.
نمی دانم ملت چرا اینقدر به پر و پای هم می پیچند ، نمی دانم چرا اینقدر در سر و کله ی هم می کوبند، چرا اینقدر دعوا می کنند ، چرا دائم به هم فحش می دهند ، چرا اینقدر همدیگر را می درند، خطرناک ترین فیلسوف معاصر - ژیژک - خودش را کشته و تشخیص داده که باید بیاموزیم و بیاموزیم و بیاموزیم که علت این خشونت ها چیست!
ولی من شخصا به درمان هایی رسیده ام،چند ماه پیش خیلی سرفه می کردم ، رفتم دکتر ، یک عکس Chest انداختم، دکتر به عکس که نگاه کرد فهمید ریه هایم دچار خشونت شده اند، داشتم شاخ در می آوردم، دقیقا همین کلمه را گفت ، در ریه هایم کمی خشونت می بیند، الحمدلله خیلی حاد نبود، و با یک مشت قرص خشونت ها رفع شد و فعلا که ما را و اطرافیان را از شر صدای خشونت ریه هایمان راحت کرده است، ولی اصل قضیه راه تشخیص اصل خشونت بود و به همین دلیل آموخته هایمان را می خواهیم در یک کنفرانس بین المللی مطرح کنیم و بگوییم که خشونت رفع می شود ، با انداختن یک عکس Chest !
خودم که فکر می کنم خوب شد همه ی قرص ها را نخوردم، قرص ها که یک مشت گچ در اندازه ها و رنگ بندی های متفاوت است!پس اصل کار همان عکس Chest بود!
سوال کردم گفتند از همه ی آدم ها صرف نظر از مقام و منصب شان عکس Chest می اندازند.
قابل توضیح است که Chest به قفسه ی سینه می گویند ، همان جایی که یک عضو 5 فارسی شکل در آن قرار دارد، در مورد ما آدم های خیلی معمولی می شود گفت به احتمال خیلی زیاد می تپد، البته قطعا باید درباره ی دیوانه ها تحقیق کنم!
صبح ایستاده بودم جلوی آینه قدی، داشتم خودم را در حقیقت قد و بالایم را نگاه می کردم، یکهو فهمیدم مدتهاست همین قدی هستم، یک متر و هفتاد و سه سانت هم شد قد!آنهم برای چندین و چند سال!
به خودم گفتم آخر تا کی می خواهی همین قدی بمانی،اگر قرار به اثبات این قد هم بود ، دیگر بس است، همه ی عالم و آدم فهمیدند چه قدی هستی،الان همه تو را یک دیوانه ی یک متر و هفتاد و سه سانتی تلقی می کنند،
حالا می خواهم بروم یک کبوتر چاهی بگیرم، از همین پارکی که می روم دور فواره ی آبش دور می زنم،بگذارم روی سرم،قطعا هفت هشت سانتی به قدم اضافه خواهد شد!وقتی آدم نمی تواند خودش قد بکشد دست به دامن ابزارهای موجود می شود دیگر،ما هم جز این کبوترها چیزی نمی شناسیم،یعنی می شناسیم، ولی خب پول ،پارتی، یا پرروی یا پ های دیگری می خواهد ، البته شاید از دیگر حروف الفبا هم نیاز باشد،در بساط ما که بساطی نیست،هیچ کدام یافت نمی شود!
بعضی روزها ، روزهای بسیار آرامی است، نوازنده ای خوش دلنشین کمانچه می نوازد و چنان آرامش را پاگیر می کند که انگار سالها بوده است و خواهد ماند، بعضی روزها جسم آنقدر سبک است که گام برداشتن، گام برداشتن نیست، پرواز کردن است.بعضی روزها هوا آنقدر مطبوع است که دم و بازدم ها همه بوی گل محمدی می دهند. بعضی روزها کلمات آنقدر کوچکند که آدم هیچ گونه در آنها جا نمی شود.
بعضی روزها روزهای تمیزی است، روزهایی که آدم ها دیده نمی شوند،که اگر دیده شوند دل درهم می رود و سر پر درد می شود و کمانچه نمی نوازد و جای آن دی جی شروع می کند به کوبیدن مو سیقی وگامها می چسبد به زمین و دم سنگین می شود و بازدم دود گرفته و کلمات آنقدر بزرگ می شوند که آدم در آنها گم می شود.
بعضی روزها لبخند می نشیند گوشه لب و سکوت میان دهان و چشم آنقدر به آسمان دست هایش را بند می کند که لبخند نرود و بماند ،که اگر چشم به زمین بیافتد لبخند برمی خیزد و اخم نگاه را نامیزان می کند و زبان را به کار می اندازد.
بعضی روزها آدم ها دیده نمی شوند و دل آنقدر خسته است از آدم ها که مطیعانه سراغشان نمی رود تا روز ،روز بماند و خستگی سالها برود.
دارم می نویسم، در دفترچه یادداشتم می نویسم،
ای آنکس که فرمودی "بخوان" بر قلمم بد نیاور.
ای آنکه "یگانه ای و تلون کثرت در توست"،خداوندگاری کن!
نیمه شب نمی دانم خواب بودم یا بیدار ،چشمانم باز شد و زبانم به چرخیدن افتاد،زبانم می چرخید،خدایا رحممان کن، هدایتمان کن!
می چرخیدم، به دنبال رحم خدا، به دنبال هدایت خدا!
ای آنکه لامکانی،کجایی در این زندگی در هم فرو رفته ی آدم ها،چرا اینقدر نادیده ای؟
تو همانی هستی که قمار باز ،در دست آخر، از تو برد می خواهد،همانی که زن فریب خورده ،زیر دست و پای مرد هوسباز ، از تو خلاصی می خواهد،همانی که رباخوار حریص از تو ربح بیشتر می خواهد،همانی که دریوزه ی درمانده از تو سکه ای بیشتر می خواهد،همانی که قلب شیفته ی عاشق ،از تو معشوق می خواهد،همانی که زاهد ریاکار ،از تو داغ مهر بر پیشانی می خواهد، همانی که درویش بی ادعا ،از تو لقمه ی نان شبش را می خواهد.
من کوچکم،نافهمم،نادانم،بی تابم!
تو بزرگی می دانی،می فهمی ،تاب می آوری،
زبانم می چرخد،
می چرخم،
به دنبال هدایت تو، رحم تو!
من باید از تو هدایت بخواهم!
امروز از آن روزهای خوب است، روزهایی که همه چیز درست است، روزهایی که جاده زود تمام می شود، روزهایی که کد ها جواب می دهند، روزهایی که علت باگ ها پیدا می شوند، روزهایی که روش از بین بردن باگها زود به ذهنم خطور می کند، روزهایی که چای را تا یخ نکرده خورده ام، روزهایی که گرمم نیست، سرم درد نمی کند، موسیقی سنتی گوش می دهم، داد و بیداد و چهچه ی خواننده خوش به نظرم می رسد.
امروز از آن روزهایی است که مثل آدمی می مانم که سرما خورده و بعد از یک هفته راضی شده بخور بگیرد و بعد راه تنفسی اش باز شده، حالا نمی داند هوا را چطوری ببلعد. سرش سبک است و هیچکس هم کاری به کارش ندارد، شمرده شمرده نفس می کشد و چشمهایش را آرام باز و بسته می کند.
امروز از آن روزهایی است که دلم می خواهد عصر برف ببارد، ریز و تیز، سرم را فرو کنم در یقه ام و دستهایم را در جیب هایم،سوز سرما چشمهایم را ریز کند، راه بیافتم از مرکز اصلی شهری که در آن دانشجو بودم پیاده بروم به سمت کمربندی ، و دوباره پیاده برگردم مرکز شهر و وقتی میرسم خانه شب باشد، و هیچکس منتظرم نباشد.
امروز از آن روزهایی است که شبش را دوست دارم بروم روی بام ، دوساعت طول بام را بروم و برگردم و کوههای تاریک آن دورها را نگاه کنم و به تک چراغی که روی یکیشان سوسو می زند خیره بشوم و بعد زیر لب هی زمزمه کنم:
ای فرزانگان بر دیوانگان این ملامت چرا کنید
کم تماشای ما کنید...
دارم نگاه می کنم، پرده به پرده، دارم گوش می دهم، دیالوگ به دیالوگ،با همه ی حواسم، با همه ی دلم، دارم نگاه می کنم، دیگران فکر می کنند من خوابم، لای در را باز می کنند و نگاهم می کنند، چشمهایم روی هم است، بعد با هم پچ پچ می کنند : "خواب است". اما من بیدارم، همه ی شب ها را ، تک تک لحظه ها را ، خواب به چشمانم نمی آید، بیدارم، می شنوم ، می بینم ، می فهمم، می خوانم، می نگارم، من بیدارم ، دارم نامروتی می بینم، دارم نا راستی می شنوم، دارم نامرادی می نگارم، نا مردمی می فهمم.در اتاق تاریکم، در این شب طولانی ، شب بی صبح، در تنهایی همیشگی ، در سکوت ناشکستنی ،در خودم!
دلم خواب می خواهد، کور بودن می خواهد، کر بودن می خواهد، نفهمی می خواهد ، ندانستن می خواهد، ندیدن می خواهد، نخواستن می خواهد، دلم دیوانگی می خواهد...
دستهایم را نمی دانم باید چه کارشان کنم، پاهایم را هم، در صندلی مینی بوس جا نمی شوم، کفش هایم را می خواهم در بیاورم و پرت کنم،مینی بوس تازه رسیده است به کمرد ،اسم مبل فروشی های لوکس کمرد اعصاب خورد کن است،سامنترال/الدورادو/کوفت /زهر مار.
کلافه شده ام از طولانی شدن راه،از صبح در گوشم موسیقی بوده است و الان هم دارم باز گوش می دهم، می خواهم هدفون ها را از گوشم در بیاورم و با کل تشکیلاتش پرت کنم بیرون،این راه چرا تمام نمی شود؟
دفترچه یادداشتم را هم یادم رفته بیاورم،لپ تاپم را از کیفم در میاورم، مثل اینکه حال و هوای مینی بوس این را هم تحت تاثیر قرار داده، ویندوز بالا نمی آید،
خدایا داری خداوندگاری می کنی!
می رسم به بوهمن ، ترافیک تقریبا قفل است،امشب از هر شب دیرتر خواهم رسید،از کلاج ترمز گرفتن راننده ، سرم هی میرود در صندلی جلویی و هی بر می گردد عقب،عطر شیرین دختر بغل دستم حالم را دارد بهم می زند،دارم حالت تهوع می گیرم.تهوع.دارم به خودم بند می کنم،در خودم گیر کرده ام،وحشت می کنم،
از اینکه مثل سارتر در مغاک تهوع فرو بروم،در خودم،در فلسفه ی او فرو بروم،این هم حالت تهوع ام را تشدید می کند، بدنم داغ می شود،بدون اینکه به مانیتور نگاه کنم دارم تایپ می کنم،ورد لج کرده و باز نشده است،دارم در نوت پد تایپ می کنم،تکان تکان می خورم و تایپ می کنم،
خداوند دارد از صبح خودش را به رخم می کشد.
خیس عرق شده ام،دختر بغل دستم خوابش برده، پنجره را کمی باز می کنم تا بوی گند عطرش کم شود ،هنوز در ترافیک بومهن هستیم،خدایا این راه تمامی ندارد...
وقتی رسیدم به پلیس راه دماوند زنگ زدم برادرم آمد دنبالم، همان پلیس راه پیاده شدم، دیگر نمی توانستم مینی بوس را تحمل کنم، ریختم را که دید گفت "چته؟" ، گفتم بوی گند عطر بغل دستی ام حالم را بهم زد، سرم را از شیشه بردم بیرون و تا منزل باد خوردم، برادرم گفت "چرا خودتو خوردی ، خب جاتو عوض می کردی". آشفته تر شدم و گفتم" با کی؟" گفت "با راننده" و قاه قاه شروع کرد به خنده، تا منزل مرا نگاه می کرد و غش غش می خندید.
راست می گفت،خودم را خورده بودم!
رفتم بخوابم، چشمهایم را گذاشتم روی هم، داشتم می رفتم، خواب داشت مرا میبرد،یکهو پریدم، یادش افتادم،یک سال و نیم است ازش خبری ندارم، دلم برایش تنگ شده، برای آرامشی که در دلم می کارد هم تنگ شده، هر کلمه اش می شود یک قطره آب حیات، میریزد پای نهالی که در دلم کاشته، بعد دلم درخت می شود، سبز می شود، پر برگ می شود، وسیع می شود،
در سرم میپیچد:
بخوان
به نام پروردگارت
که تو را خلق کرد.
بلند شدم، سراغش رفتم،
صفحه ی اولش را باز کردم، با خودکار آبی نوشته ام، بد خط نوشته ام، با عجله نوشته ام، هشت سال پیش نوشته ام،
اللهم بالحق انزلته و بالحق نزل ...اللهم عزم رقبتی فیه..وجعله نورا لبصری و شفا لصدری ...و ذهابا بالهمی و غمی و حزنی...
می خوانم و بعد می گویم
ربنا و تقبل دعا...
جلویم یک ردیف کاغذ است ، با دو سه رنگ خودکار، روی چند Browser مختلف با لاگین های مختلف یک سیستم را که داکیومنت ندارد، بررسی می کنم، می خواهم سر در بیاورم روند کار کردنش چطوری است،روی خطوط اصلی کد ها BreakPoint گذاشته ام، دیتایی که به کد ها پاس می شود را نگاه می کنم، دیتا بیس هم باز است ، با دیتای دیتا بیس مقایسه میکنم،باگ ها را یادداشت می کنم، بعضی را همان موقع رفع می کنم و تغییرات را هم یک جای دیگر یادداشت می کنم.
این کارها همان کارهایی است که هیچ کس از آن سر در نمی آورد، وقتی از من می پرسند سر کار چه خبر؟ خب باید از این اراجیف به هم ببافم ، تازه این غیر تخصصی ترین و عامیانه ترین روش بیان کاری است که امروز انجام می دهم!
در حقیقت کاری که من انجام می دهم اصلا معلوم نیست چه کاری است، نوشتن چند خط یادداشت وسط این ماجراها، مفهوم ترین کاری است که می شود انجام داد.گیتار گوش می دهم، Tear of Fire، نواخت زیبایی است، بی کلام،
دلم آتش می خواهد، بی اشک اما، دلم می خواهد دلم بسوزد، با اشک اما...دلم... سنگ است اما...
موتورش را تازه دوازده شب به بعد روشن می کردم، موتور کامپیوتر ذغالی ام را می گویم، سی پی یو 500و رم 64 و هارد 12.5 گیگ!
اصلش این بود که مرا وصل می کرد به اینترنت، تنها استفاده ای که می شد از آن کرد همان بود، و دیگر هیچ، هنگ کردن را آن موقع درک می کردم، که می خواستم دو تا کار را با هم انجام بدهد.
Looking up www. .com.....
Waiting for www. .com.....
وقتی به این جا می رسید چشم هایم را می گذاشتم روی هم،
از Transferring data from www. .comکه می گذشت ، کیفم کوک می شد، وصل شده بود، تمام بود!
آن شب های تابستان که الان یادش افتادم، داشتم دانته می خوانم، دوزخ دانته را.
دلم برای دانته تنگ شده ، همین امشب یک سرود از بهشتش را خواندم،سرود هشتم :
گردش افلاک که نقش خود را بر موم وجود خاک نشینان می زند، کار خویش را آنچنانکه شاید می کند، بی آنکه خانه ای را با خانه ای دیگر تفاوت گذارد...
آری خانه ای را با خانه ی دیگر تفاوت نمی گذارد،
یک سرود دیگر از بهشت می خوانم ،سرود دهم:
و اگر راه آنها خمیده نبود ، در آسمان بسیار نیروها بی حاصل می ماند و در این پایین تقریبا هر قدرتی از میان می رفت...
آری راهها باید خمیده باشند.
حس object بودن را شاید فقط یک برنامه نویس درک کند، داشتم یک کلاس تعریف می کردم، با یک سری Property و متد.کار که تمام شد فهمیدم یک property کم تعریف کرده ام و بدون آن کلاس به دردم نمی خورد،یعنی حتما باید آن خصوصیت وجود می داشت.
درکش سخت است،توضیحش هم سخت است ولی خودم را یک آبجکت تصور کردم، فکر کردم تک تک خصوصیاتی که دارم اگر نباشند،با توجه به آن خصوصیات برای دیگران به درد نخور می شوم، آدم ها بنابر نیازشان مرا انتخاب می کنند،مثلا اگر همین برنامه نویسی ام نباشد اولین اتفاقی که می افتد این است که مدیر عاملم مرا از پنجره پرت می کند بیرون ، البته به این شدت هم که نه ولی خیلی محترمانه عذرم را می خواهد.آدم های دیگر هم کم کم دورم را خط می کشند، حتی کم کم هم نه، در دم!
در دنیای برنامه نویسی اگر یک متد درست کار نکند یا یک خصوصیت اشتباه تعریف شده باشد به راحتی بازنویسی می شود، ولی در دنیای آدم ها کل موجودیت آدم گاهی زیر سوال می رود،مدت ها زمان لازم است تا آدم باز نویسی شود،خیلی ها یادشان می رود که این آدم یک روز به یک دردی می خورد، خیلی یادشان می رود که این آدم اصلا وجود داشت.
به این می گویند حس ناخوشایند اندیشیدن،دیوانگی یعنی دچار اندیشیدن شدن!
ملت یک عیب کوچک دارند هفت تا سوراخ قایمش می کنند، هزار جور تمهیدات می اندیشند تا افکار عمومی را به سمت یک مشت اراجیف ببرند تا کسی نفهمد دارند چه کار می کنند، خیمه شب بازی راه می اندازند ، هزاران نفر نمایشنامه نویس استخدام می کنند تا ترتیب نوشتن یک سری متن قدرمند را بدهند که حتی بتواند در عرصه های بین المللی هم مخاطبان را جذب کند، کلی سرمایه گذاری های کوتاه مدت و بلند می کنند تا بتوانند ایراد هایشان را قایم کنند ، اصلا آنقدر باهوش و با استعدادند که می توانند عیب هایشان را مثل یک نقطه ی قوت غیر قابل انکار به خورد ملت بدهند، حتی اگر عیب هایشان به اندازه ی یک شتر پروار هم بزرگ باشد، آنقدر شعبده بازی بلدند که آن شتر بشود یک سوزن و در انبار کاه گم شود، هزار جور آشنا و روشنا می تراشند که در کوچه و بازار جار بزنند که از آنها بی عیب تر و پاک تر و خیر خواه تر کسی نیست، جار زن هایشان هم آنقدر با کمالات اند که کدام ابلهی است که حرفشان را باورنکند، باور نکردن حرفهایشان مثل این است که مثلا الان دارد باران می آید آنوقت بگویی باران نمی آید، آخر مگر کوری باران را نمی بینی ، وقتی دارد باران می بارد،پس دارد می بارد، این را باید در آن کله ی پوکت فرو کنی و هیچ حرفی هم از نیامدن باران نزنی ،فهمیدی!
آنوقت با این اوصاف ،ما ندانم کاری را به نهایت رسانده ایم و داریم دیوانگی مان را داد می زنیم!!
یک قلپ چای یخزده که، مزه ی علف پخته شده می دهد می خورم، این معجون، یخ زده اش می شود، آنچه که حال آدم را بهم می زند،پشت سر هم دارد ایمیل می آید به اینباکسم، فرستنده ها را نگاه می کنم، ولی بازشان نمی کنم،یکی دو تا را می خوانم و همین!
دارم یک کد jquery را می نویسم،اصلا سر در نمی آورم چرا جواب نمی دهد،از اصلش به زور سر در آوردم ، چه رسد به باگش، یک ساعت است دارم ور می روم، آخ، بالاخره پیدایش کردم، یک تک کوتیشن(') جا افتاده بود، فقط به خاطر همین یک ذره ی ناچیز یک این همه کد ها را بالا پایین کردم.
مثل یک دیوانه ی بی کله دارم تایپ می کنم،کسی دارد حرف می زند،دارد از دلش می گوید،در پنجره ی کوچک چت یاهو مسنجر تایپ می کند، من هم حرفهایش را بهم می دوزم،می گوید "نمی دانم چه بر سرم آمده..."می گوید ، می گوید،من هم دارم می خوانمش و می دوزم، می دوزم،حرفهای او را و خودم را:
من خودم نیستم،
من تو شده ام،
با تو می آیم،
با تو می روم،
تو در من نشسته ای،
مثل کبوتر سفیدی که لب پنجره ی سمت راستم می نشیند،
دانه بر می چینی از دلم،
پر می زنی،
می روی،
چشمم به دنبالت پرواز می کند،
همه ی آسمان شهر را پرواز میکند،
دلم برای من نیست،
برای آسمان شهر است...
می گویم باز هم بگو، دلم می خواهد بنویسم دلش را ، نمی گوید، می گوید تمام شد!عاشق است،عاشق کسی که هرگز به او نگفته است،یعنی نمی تواند بگوید، دوخته هایم را برایش می فرستم، شکلک غمگین برایم می فرستد،خداحافظی می کند، می رود.
عشقش را دوست دارم، مثل کف دست است، صاف، پاک، بی غش.غمش می نشیند روی دلم، دلم می گیرد برایش، دستانم آنقدر ولی کوتاه است از آسمان ، که نمی توانند برایش کاری کنند، دستهایم را می گذارم روی کیبورد، مثل یک دیوانه ی بی کله دارم تایپ می کنم!
کد سی شارپ می زنم این بار!
آسمان دارد می غرد، بلند، پر قدرت، مهربان، خشمگین، و زمین را برق نگاهش پر از درخشش می کند،نور می بارد از آسمان، و باران،اولین باران مهر می بارد، دماوند را دارد اشک آسمان می شوید،بوی نم خاک بلند می شود،می روم پای پنجره و می خواهم همه هوا را ببلعم در ریه هایم،خنک می شوم، نه ... سرد می شوم.
در راه که می آمدم، به سر حال که رسیدم،به گردنه قبل از دماوند، به آن سرحال می گویند، هوا خیلی خنک شد،روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم، تنهایی ،خودم را مچاله کرده بودم در صندلی کوچک مینی بوس، سرم را چسبانده بودم به پنجره که درزش باز بود و باد می خورد توی صورتم، دانستم باران می بارد، از صبح روی کوههای ماز پر از ابر بود، هوا خنک بود،باد بود،پاییز بود،آسمان برگهای روی زمین را می کشید بالا.
حالا خنک تر شده است،پاییز تر شده است،دلم درخت شده است، پر از شاخه شده است، شاخه هایش پر از برگ شده است، برگهایش زرد شده است، دانه دانه دارند از دلم جدا می شوند، دلم دارد خالی می شود، تنگ می شود، بی برگ می شود.
آسمان آرام می شود، باران ریز ریز می شود،صدایش می آید، نشسته ام زیر پنجره، صدایش را گوش می دهم،حرفهایش را دوست دارم، عاشق حرف زدن هایش هستم، عاشق حرف زدن های باران، حیف زود ساکت می شود، دلم برایش تنگ می شود،دلم می خواهد بگویم باز هم بگو، اما رفته اند، ابرها رفته اند!
نه هنوز نرفته اند،ابرها می خواهند بمانند،ببارند...
از این عشق هایی که قیافه ی یارو می شود عین چک برگشتی و صبح تا شب سیگار دود می کند و لالوایی گرفته و انقدر بی عرضه است که طرف می پرد، حالم بهم می خورد!
از این عشق هایی که با "میمیرم برات" و "عاشقتم" شروع میشه و یک سره به سوسول بازی و قرتی گیری می گذره هم حالم بهم می خورد!
از این عشق هایی که یاروها دلشان برای هم قنج می رود ولی انقدر مغرورند که وقتی حرف می زنند انگار یک جلسه ی رایزنی در یک سفارت اروپایی است هم حالم بهم می خورد!
از این عشق هایی هم که با متلک پرانی و دعوا شروع می شود و دائم قهر و منت کشی است هم حالم بهم می خورد!
از این عشق هایی هم که مثل کاغذ آچهار می ماند که پشت آردی مدل هشتاد و سه می زنند و رویش می نویسند "میفروشمش" و زیرش هم یک شماره موبایل ایرانسل می نویسند حالم بهم می خورد!
یا من قاتی پاتی خوردم که حالم از اول که می نویسم دارد بهم می خورد یا عشق ذاتا تهوع آور است!
دیشب ،توی جاده، هوا هنوز تاریک نبود، مینی بوی یک دفعه ترمز کرد،حالا آرام آرام می رفت، همه ی گردن ها کشیده شده بود به کف جاده، مسافرها داشتند کف جاده را می پاییدند ،چند ماشین ایستاده بودند وسط جاده و راه را بسته بودند، یک توده ی تیره کنار جاده بود، رویش برزنت کشیده بودند، ماشین رسید به توده، یک نفر نزدیکش آمد ، برزنت را زد کنار، صورت کبود یک مرد بود، چند اسکناس و سکه دورش ریخته بود، روی زمین، دراز کشیده بود انگار، دستم را گذاشتم روی لب هایم...
معده ام سوخت، هنوز می سوزد، از نزدیک بودن مرگ، از اینکه یادم رفته بود چقدر نزدیک است، معده ام شروع به سوختن کرد،فکر کردم اگر جنازه ی من بود، به همین راحتی گفتن این چند کلمه ، می توانست جنازه ی من باشد،فکر کردم چه کسانی کفاره برای جنازه ام می ریختند!
وقتی رفیق آدم می شود یک مشت Web Page، وقتی رفیق آدم می شود آپدیت های جورواجور، وقتی رفیق آدم می شود، چند تا عکس کوچک و بزرگ دیجیتال ، وقتی رفیق آدم می شود وبلاگ و صفحات فیس بوک و آی دی و سایت، آدم از بیکسی اش آنقدر دلگیر می شود که حتی دستش نمی رود url یک خبرگذاری را در address bar وارد کند.
وقتی رفیق آدم می شود موجودات بی جان ، نه قلم وکاغذ و دفتر هایی که بوی دست هایش را بگیرد و نم اشکهایش را ،که کیبورد و ماوس و مانیتور؛ وقتی حامل حرفهایش می شود نه دست باد و نه بال کبوتر،که کابل های فیبر نوری و tp ؛ وقتی نگاه می افتد به نگاهی ، نه زلال و براق و پر از حرف، که بی رنگ و بی حرف و خاموش،آنوقت آدم می فهد که در چه بی کسی گرفتار شده است و چه اجتماع کاذبی دورش است، که اگر سراغ آنهمه آی دی و پیج و آدرس نرود، هیچ یک ،هیچ یک به سراغش نمی آیند!
تنهایی یعنی این،یعنی وقتی که این صفر و یک ها نباشند، انگار من اصلا نیستم، بعضی وقتها از بی کسی می روم خبر می خوانم، حالا آنقدر از بی کسی ام بدم آمد که نمی خواهم خبر هم بخوانم!
دیشب ، شب اولین روزی بود که من شب رسیدم منزل.تا چند ماه اوضاع همین است،شب ها می رسم،کیف شب در جاده بودن ، کیفی است که خیلی وقت ها دلم هوایش را می کند.
کم کم بساط هندوانه و خربزه فروش های کنار جاده جمع می شود و انار می آید و نارنگی و پرتقال، از باد بزن و کلاه حصیری هم خبری نخواهد بود ، پیت حلبی است و قطعات جعبه های چوبی و آتش،
آتش است و دود.
شب های پاییز می آید ، پاییز ها، دماوند ، هر روز غروب هوا ابری می شود و خاکستری، بعد یک شب هوا حسابی سرد می شود و برگ درخت ها که نوکهایشان سوخته ،یک دفعه زرد می شوند و نارنجی و قرمز و بعد یک باران تند می آید و با هر قطره ی باران یک برگ می افتد روی زمین، جشن قطره های باران می شودو برگ ها!
هوا که سرد شود، باد های پاییز که شروع شود، دلم می خواهد خلاف جهت باد ساعتها راه بروم، هیچ دیوانه ای عاشق باد نیست، من هستم!
آدم اگر قالب داشته باشد، اگر اندازه باشد، اندازه بفهمد ، اندازه ی خودش را ، اطرافیانش را ، یک دفعه از این نابسامانی اندازه ها، از کوتاه و بلند شدن ها ، از پایین و بالا رفتن ها حالش بد می شود.
ژست احمق می گیرد به خودش چون با یک احمق حرف می زند، ژست عاقل می گیرد به خودش چون با یک عاقل حرف می زند، ژست فیلسوف می گیرد به خودش چون با فیلسوف حرف می زند، ژست سیاسی می گیرد به خودش چون با یک سیاست زده حرف می زند، ژست شکست خورده می گیرد به خودش چون با یک شکست خورده حرف می زند، ژست لا مذهب می گیرد به خودش چون با یک معاند حرف می زند، و آنگاه ژست دیوانه می گیرد به خودش ، تا حالش از خودش ، از رنگ به رنگ شدنش ، از ترسو بودنش ،از ضعیف بودنش، از خفه بودنش،از دست بسته بودنش، بهم نخورد.
دلم می خواهد بروم یک گوشه بنشینم، دایره المعارف مصاحب و فرهنگ لغت معین را بگذارم طرف چپم و چند صد جلد کتاب نخوانده ی کتابخانه را بگذارم جلویم و دفترچه ای که نکته در آن می نویسم را بگذارم طرف راستم، همین طور سرم را بکنم توی کتاب ها و هر وقت سرم را بالا می آورم ژستم همان ژست دیوانگی نباشد،دیوانگی نباشد، دیوانگی نباشد...
تو آنقدر احمقی که فکر می کنی من حواسم نیست که اینجا ایستاده ام، یک نگاه به سر و وضعم بیانداز! ابدا به ریختم دیوانه بودن نمی آید، مست بودن نمی آید، خیلی نادانی اگر فکر کنی که گیجم، من خودم اینجا ایستاده ام،شخصا تصمیم گرفتم اینجا باشم، بیخود فکر کردم تو برای این کار مناسبی! از آن دور که می آمدی هیکلت جذبم کرد، بزرگ، سنگین، سریع! سرعتت از همه بهتر بود. چشمهایت باهوش به نظر می رسید، فکر کردم تو یکی دیگر می توانی با هوش سرشارت بفهمی که چرا اینجا ایستاده ام!
ولی تو آنقدر احمقی که از رویم رد نشدی،ترمز!!!!!
حتی آهنگ تلفظ این کلمه هم احمقانه است، ترمز،چه رسد به صدایش که مسخره است.
هیچکس تا به حال از من عبور نکرده است!