وقتی یک برنامه نوشته ای که دیتای غلط در دیتابیس ثبت کرده و افتضاح به بار آورده، وقتی حال نداری ببینی این گندی که خورده است به داده ها از کجاست، وقتی یک سری دیتای تکراری را اشتباها توی بیشتر از پنج هزار تا فایل ذخیره کرده ای برده ای داده ای به مدیر عامل و رویت هم نمیشود بروی پس شان بگیری و اصلاحشان کنی، وقتی همکارت بیکار است و منتظر ،که تکلیفش را تو تعیین کنی و اصلا حوصله ی فکر کردن به تحلیل ماژول های جدید را نداری که برایش کارش را تعریف کنی و او هم هی در وب چرخ می خورد،وقتی بعد از ظهر جلسه ی دمو داری و شصت درصد کار را در پنج روز انجام داده ای و چهل درصدش هم مانده، وقتی چای می ریزی می گذاری کنار دستت بعد انقدر نمی خوریش که یخ کند و یک قلپش حالت را بهم بزند ، وقتی تشنه ای ولی ته گلویت انگار یک چیزی چسبیده است که نمیگذارد حتی یک قطره آب هم برود پایین، وقتی حوصله ی شنیدن هیچ کلمه ای را نداری و یک آهنگ اکسیژن بدون کلام را با بالاترین ولوم گوش میدهی، وقتی سرت پر از درد است و پر از حرف  ، وقتی آسمان را به زمین دوخته اند و تو این وسط پرس شده ای،

وقتی پنجره های باز را هی زیر و رو می کنی و اصلا یادت نمی آید داشتی چه کار می کردی، یا شاید اصلا کاری نمی کردی، تازه می خواستی یک کاری شروع کنی، وقتی اصلا یادت نمی آید چه کاری بود که می خواستی شروع کنی، وقتی نزاری، نالانی، درهمی، بی تابی.

و بعد ...پنجره چت یاهو مسنجر باز می شود ، یک دوست حالت را می پرسد، اول می گویی خوبم، بعد شروع می کنی به حرف زدن، به اینکه "فقط گوش کن و نپرس"، و او فقط گوش می کند،می گویی رنج می کشی، اندوه دارد خفه ات می کند و او فقط گوش می کند و بعد ... شروع می کند به گفتن، از خدا ، از عظمتش ، از اینکه دیروز همکارش حرکت یک سیارک را از کنار زمین نشانش داده و احتمال برخورد سیارک به زمین را برایش تحلیل کرده، از اینکه او کوچکی خودش را دیده ، خدا را دیده، و تو ...خدا دارد از یک آی دی، از پنجره ی کوچک چت با تو سخن می گوید . سر می بری در گریبانت، زمزمه کن! ...یا ذالجلال الکرام... بی تسبیح...یا ذالجلال و الکرام...بی شماره...یا ذالجلال و الاکرام...بی طمع...یا ذالجلال الکرام...بی صدا...یا ذالاجلال و الاکرام...بی فریاد...یا ذالجلال و الاکرام...بی خودت...یا ذالجلال و الکرام...بی "من"...یا ذالجلال و الکرام!

+ نوشته شده در دوشنبه سی ام آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۱:۱۱ ق.ظ توسط zmb |

گوش کن! این صدای پای باران نیست، صدای پای نامردی آدم هاست روی قلب هم نوعانشان.

گوش کن! این صدای پای باران نیست، صدای پای بی حرمتی انسان است به وجود انسانی دیگر.

گوش کن! این صدای باران نیست، صدای شکستن ذره ذره ی روح بلورین دمیده شده در تنی است ، زیر ضربه های نگاه ، زیر تازیانه ی کلام.

گوش کن! این صدای پای باران نیست، صدای جان کندن قطره ها نیست، در کوبش بی محابایشان به زمین، صدای متلاشی شدن یک آدم است!

نگاه کن! این اصلا قطره های باران نیست ، این اشک های بی شماره ی دو چشم است ، دو چشم آسمان ، که می گرید ، زار ، بر آدمیت پوشیده شده بر تن ناآدم ها!

ومن! سر در یقه فرو برده ، کلاه بر سر کشیده، چشم بر زمین دوخته، لب به دندان گزیده، در تپش بی صدای دلم، در سرمای  بی اندازه ی شب ، در تاریکی بی انتهای اکنون ، می خوانم، هرکس خدایی دارد! و می روم ، دلم می خواهد خیابان گل آلود را پایانی نباشد، باریدن های باران را امانی نباشد، بروم، به جایی که نه آدم باشد و نه قصه هایی از نامردی اش!جایی که آنقدر کور باشم و کر ، که دردهای آدم ها را نه ببینم و نه بشنوم! جایی که آنقدر دیوانه باشم که هیچ نفهمم!

+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۴۰ ق.ظ توسط zmb |

ماهور را گوش می دهم، تمام تنم را مور مور می کند، چشمم نی نی می زند، دلم پر پر می شود، باد هی هی می کند، و درست در نقطه ی اوج ماهور دریا یک قطره آب شور می پاشد در چشمم، صدای امواج می پیچید در سرم، درست نشسته ام رو به غروب،خورشید ، ذره دره دارد خود را جمع می کند، فرو می رود، در افق،در آنجا که فکر می کنم ته دنیاست، آخر دریاست، بی در ، بی پیکر، بی جان، ته دنیاست!

سردم می شود، باد خنک است، موج شن ها را می کشد در دلش، بالا میبرد ، به اوج می کشاند، و باز سخاوتمندانه پس می دهد به ساحل، قطره های آب از دل موج می چکند روی شن ها، و موج می خوابد، انگار اصلا نبوده و باز، دوباره جان می گیرد،هزاران تن انگار با جانشان قطره ها را می نوازند،و انگار این همه ساز یکی می شود، و این همه قطره یکی می شود، یک موج می شود، سکوت خمیدنش روی زمین و باز همهمه ی بلند شدنش ، صدای موج چنین هوا را پر می کند،  مثل یک اپرای بی نظیر ، کبیر، روان، فضا را می انبارد از خود.

یاد شعری می افتم

آی ای من که تویی، برخیز!

واژه ای پیدا کن، تا تنهایی تو را نقاشی کند،

همچون کویر، که نقاش کوهساران است و ...

و زمان می ایستد و خورشید به افق می چسبد و موج در هوا می ماند و شنها رقصان در دل موج می نشینند و قطره ی شوری که در چشمم پاشیده شده نمی افتد و باد نمی ایستد و طوفان می شود و

یاد شعر دیگری می افتم

درود بر آن لحظه ی طوفانی که جهان جز تو نیست،

و تو در ردیف سپیدارها ایستاده ای...

حالا امواج همه ی تنم را خیس می کنند،خورشید دارد می رود، باد سردتر می شود، صدای دریا بلندتر می شود،هوا تاریکتر می شود، قطره ی شوری که در چشمم پاشیده شده بود می افتد روی کیبورد، کتم را می پوشم، اپرا را مینی مایز می کنم ...

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۱:۳۵ ق.ظ توسط zmb |

باران می زند روی شیشه ی ماشین، تاکسی در ترافیک سر سه راه تهرانپارس ، منتظر بوق ، داد و فریاد، دعوا،سر و صدا ،پیچیدن، سبز شدن، قرمز شدن، ایستاده است، کمربند ایمنی را بسته ام و سرم را تکیه داده ام به صندلی.

داریوش از ضبط ماشین دارد شطرنج را می خواند، هدفونم را در گوشم می گذارم، دیگری دارد ترانه ی ،دیگری، را می خواند،

دلم نه از هراس جاده ، نه از تاریکی ، نه از تنهایی، نه از سرعت ماشین، نه از لایی کشیدن های راننده ، نه از باران، می لرزد، مثل گنجشکی که نشسته لبه ی شاخه ی نازکی و این پا و آن پا می کند و با کوچکترین اشاره ای می پرد، می خواهد بپرد!

همه ی جاده را باران می بارد، نم نم، برف پاکن با سرعت کم ، مدام کار می کند، راننده انگار می خواهد همه ی جاده را بجهد، یکجا یک کمپرسور با سرعتی بیشتر از صد و بیست تا از سمت راست سبقت می گیرد، راننده ترمز می کند، کیلومتر شمار را نگاه می کنم، معکوس می دهد، دنده سه، روی هفتاد است، گاز می دهد، هشتاد... نود، دنده چهار، صد ... صد و پنج، دنده پنج، صد و ده ... صد و بیست... صد و بیست و پنج و نه انگار جاده لغزنده است، دوباره گیر می کند بین دو سه ماشین، انگار یکنفر گردنم را می کشد توی شیشه ی جلو، و دوباره پرتم می کند تا تکیه بدهم به صندلی،ترمز کرده است، و دوباره گاز می دهد ، دنده عوض می کند، و دیوانه وار می تازد در جاده.

زل زده ام به تاریکی شب، به بارانی که دیده نمی شود، شنیده نمی شود، فقط نگاشته می شود، روی شیشه ، روی دلم،

وقتی می رسیم، خانمی که عقب نشسته موقع حساب کردن کرایه اش، به راننده می گوید:"به جوونیت رحم کن! یواش تر برو تو این جاده ها!" ، آن دو نفر دیگر هم جملاتی در تایید می گویند،راننده می گویند "چشم"، مثل اینکه اصلا نفهمیده از چه صحبت می کنندخیلی آرام می گویم ممنون که نشنود، اصلا می خواستم نگویم، پیاده می شوم،یک قطره باران می چکد روی صورتم، در ماشین را که می بندم یکبار دیگر بلندتر می گویم ممنون ، بالاخره زنده رساندمان!

باران هنوز نم نم است، پیاده راه می افتم ،جلویم را نگاه می کنم، باران می خورم، نم می کشد افکارم، خیس می شود صورتم، گرم می شود دلم،باران می خورد !

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۴۴ ب.ظ توسط zmb |

دیروز صبح آنقدر عصبانی و آشفته بودم که درجه حرارت صورتم شاید بالای پنجاه درجه بود، داشتم می چسبیدم به سقف و نمی دانستم باید یقه ی چه کسی را بگیرم، یکی از Stored Procedure های Data Base دستکاری شده بود و یک سری دستور مزخرف در آن نوشته شده بود، محتوای دستورات نشان می داد خرابکارانه نیست و مثل یک تست است، اما مربوط به ماژولی بود که آپلود شده بود ، استثنا از این یک SP در آن ماژول استفاده نشده بود، ولی این امر کاملا تصادفی بود که از آن استفاده نکرده بودیم و اگر در لحظه ی آخر ما روش کارمان را تغییر نداده بودیم و از همان استفاده می کردیم افتضاح به بار می آمد!

مدیر عامل جلسه داشت و تا جلسه اش تمام شود من همین طور بالا و پایین رفتم ،به محض تمام شدن جلسه اش ، موضوع را گفتم، خیلی تعجب نکرد، فقط همان لحظه دستور داد رمز ها عوض شوند، رمزها را عوض کردیم ، هنوز مانده ام چه کسی این کار کرده است!

دم غروب جلسه گذاشت و یک برنامه کاری چند ماهه داد، حرف که می زد خیلی سعی می کردم دهانم باز نماند، فکر می کردم از ریاضی مهندسی هم که پاس کردنش برایم خیلی سخت بود، سقیل تر بود حرفهایش، همه ی تمرکزم را گذاشتم تا بفهمم چه می خواهد، تا جزییات را فراموش نکنم.

حالا پاهایم را فرو کرده ام در شن های ساحل،موج، آب شور دریا را می پاشد به صورتم چشمهایم به  یک پروسس  که 98 درصد CPU گرفته و 1.8 G حافظه، است، کاش می شد Performance خودم را هم با یک Task Manager میدیدم!



+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۲:۵۸ ب.ظ توسط zmb |

از صبح دلم نمی خواست کار کنم، ولی خب کاری را که دو هفته بود امروز فردایش می کردم انجام دادم، خیلی وقت ها هست هزار سوال در سرم هست که دوست دارم وقت باشد که یکی شان را سرچ کنم، امروز خیلی گشتم ، هیچ سوالی نیافتم، هیچ سایتی یادم نمی آمد سر بزنم، همین طوری نشسته بودم خیره شده بودم به مانیتور، احساس می کنم شهر خالی است، فکر می کنم همه خوابند، فکر می کنم همه ی آدم ها یک مشت توهم اند، اگر سعی کنم می توانم از آنها عبور کنم.

دست راستم یخ زده، دست چپم داغ است، دلم می خواهد ساعتها کش بیایند، ساعت ها، شب، تنهایی،کش بیایند، همه شان باهم، ساعت هایی که حافظ می خوانم، ناظری می خواند،تلفن زنگ می خورد، جواب نمی دهم، می رود روی پیغام گیر،

حافظ می خوانم:

زنهار تا توانی اهل نظر میازار/دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده

ناظری می خواند:

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق/ که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هرلحظه رنگی تازه گیری/ به غیر از زهر شیرینت نخوانم

شب عمیق تر شده است، سکوت پاگیر تر شده است، تنهایی همدم تر شده است، ساعت ها کند تر شده اند، می رود، امشب هم می رود،

همه ی این سالهایی که نمی دانم خوب اند یا بد، یک روز می شوند آرزویم، همه ی این آدم هایی که نمی دانم ثواب اند یا عقاب ، یک روز می شوند آرزویم، همه ی این کارهایی که نمی دانم سخت اند یا آسان ، یک روز می شوند آرزویم، همه ی این احساسی که نمی دانم خوش است یا  ناخوش  یک روز می شود آرزویم، یک روز آرزو می کنم دیوانگی های امروزم را!

+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۰ساعت ۹:۷ ب.ظ توسط zmb |

یکهو اصلا یادم رفت چه می خواستم بنویسم، یک چیزی به ذهنم رسید، ولی تا ورد را باز کردم پرید، حالا اصلا یادم نمی آید چه بود؟می نویسم شاید اصل حرفم یادم آمد!

ماه طلوع با شکوهی داشت امشب ، خورشید هم غروب دل انگیزی داشت پیش از آن، دو ستاره ی پر نور هم یکی در شرق و دیگری در غرب ، در نقطه ای درست مقابل هم طلوع کردند ، پیش از ماه،شب شروع شد!

هنوز یادم نیامده اصل حرفم را،

 غروب زدم بیرون، آن بالا ها یک مسجد کوچک هست، اصلا فکر نمی کردم چراغش روشن باشد، ولی صدای قرآنش که شروع شد، راه را کج کردم به سمتش، یک وضوخانه بیرونش بود، با یک آب یخی وضو گرفتم که تا چند دقیقه یخ زده مانده بودم، رفتم بروم نماز جماعت قسمت خانم ها قفل بود، نماز اول پشت در ماندم، نماز دوم در را باز کردند، من و دو نفر دیگر، سه نفر!تند تند مغرب را خواندم، تند تند غفیله خواندم، به رکعت دوم عشا رسیدم، رکعت اولش را هم تند تند خواندم،

هنوز هم یادم نیامده است اصل حرفم چه بود،

دیشب خواب دیدم دارم در آسمان دنبال هلال ماه رمضان می گردم،یک ستاره پر نور طلوع کرد، گفتم این ناهید است، یک نفر گفت نه ناهید خیلی وقت است طلوع کرده ، هرچه فکر کردم ندانستم آن کدام ستاره است، بعد هلال ماه رمضان طلوع کرد.صبح تا بیدار شدم خوابم یادم آمد.

یادم نمی آید اصل حرفم را، شاید همان بهتر باشد یادم نیاید!

کاش امشب هم خواب ببینم دارم در آسمان شب دنبال هلال ماه می گردم،شوال یقین،محرم نزدیک است!

+ نوشته شده در جمعه بیستم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۱:۱۳ ب.ظ توسط zmb |

دارد طلوع می کند، نور می پاشد به آسمان، سرخ؛ آتش می زند به دل پاره ابرها،بی دود؛ رنگ می بازد کم کم،پر نقش؛ طراوت می بارد از دستانش،زنده ؛ در آغوش می گیرد همه ی هستی را، تنگ ؛می درخشاند همه ی زمین را ،سرتاسر ؛ الماس می شود همه ذرات وجود موجودات،هزار قیراطی ؛ دارد طلوع می کند.

همه ی شب را یخ بسته بودم، خودکارم یخ بسته بود، رنگ نمی باخت، کاغذم یخ بسته تر، رنگ نمی گرفت، دلم سرما زده، حرف نمی زد، چشمم ،هم نمی دید، زبانم، هم نمی گفت ،دلم ،هم نمی داشت،

حالا دارم گرم می شوم، گر می گیرم ، از تندی آن می که خورشید می نوشاندم، بعد از نماز صبح!

+ نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۴۲ ق.ظ توسط zmb |

دوست داشتم جاده تمام نشود، برف می بارد.

دستی دانه های برف را می افشاند روی سر زمین، مستانه تاب می خورند و با کرشمه می نشینند هر جا که باشد، انگار نه انگار جا هست یا نیست، روی دستهای دانه ای که قبلا افتاده ، یا روی زمین لخت، یا روی پلک های نیمه باز یک پیاده.

فارغ از سیاهی زمین، غرق در وجود خودشان ، خرسند از شادی دلشان، فرو رفته در سکوت لبخند بی پایانشان، می درخشند و می بالند به کوچکی بند بند وجودشان، از آنکه فقط مخلوقند شادند، برای چند لحظه بودنشان چنین مست اند ، انگار غایت آرزویشان نبودن است، ذوب شدن است.

دلم برف می شود، دانه دانه می شود ،بلورین می شود، سبک می شود، تاب می خورد، مست می شود،رنگ می بازد، سفید می شود، می نشیند روی بالاترین برگ یک کاج،باد می خورد، رقصان می شود،چرخ می خورد، ذوب می شود، روی پلک بسته ی یک پیاده.

+ نوشته شده در چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۸:۵۸ ق.ظ توسط zmb |

می نشینم روی صندلی، دو تا کاغذ آچهار جلویم است، یکی لیست کار هایی است که انجام داده ام و کنار همه را با خودکار قرمز تیک زده ام، یکی هم سفید است ، لیست کار های جدید را باید رویش بنویسم، از روزی که سه نیروی برنامه نویس هم تیمم که یکی شان مدیر پروژه بود، رفته اند ، سرپرست تولید منم، هر روز یا یک روز در میان جلسه است، با مدیر عامل، می دانستم سخت است ولی نه اینقدر.

شروع می کند به حرف زدن، موضوع اول غیر فنی است،مربوط به من است، با اضافه شدن پنجاه درصد از مبلغی که  برای اضافه حقوق پیشنهاد داده ام موافق است، به نظرش معقول است حقوقم اضافه شود، سرم پایین است ، دو تا کاغذ را هی رو هم می گذارم، اریب، صاف، و با خودکار روی کا غذی که نوشته دارد ، دور علامت های تیک را دایره می کشم،دوباره کاغذ ها را جا به جا می کنم، اریب، صاف.

حالا نظر من را می پرسد، می داند راضی نیستم، توجیه میکند، پنج ماه از قرار دادم مانده و مبلغش هم معلوم است، حالا چون اختیارات من عوض شده با اضافه حقوق موافق است، مشکلاتش را می گوید و بعد می گوید البته اصلا به من ارتباطی ندارد و او وظیفه دارد رضایت من را جلب کند، از سختی کار می گوید، از عدم توازن در اختصاص منابع مالی به شرکت های خصوصی در مقایسه با دولتی ها، از زیاد بودن ساعات کار، از جان کندن، از حفظ رضایت مشتری، و باز می گوید نظر شما چیست، و می داند راضی نیستم، باز می گوید ، می گوید نیروی جدید نخواهد آمد ، پروژه ی بعدی را با گروه دیگری شروع می کند، ما فعلا باید همین هایی که موجودند را گسترش دهیم و بهینه کنیم، باز می داند من راضی نیستم،  می گوید ،قول می دهد، قول برای قرارداد سال آینده، می داند راضی نیستم،قول می دهد برای سه ماه آینده، می داند راضی نیستم،

می رود سراغ مسائل فنی، لیست کارها می نویسم، سرم پایین است، تشکر می کند، تشکر می کنم، می آیم بیرون.

پول مهم نیست، تجربه مهم است، فرصت ها مهم اند، علم مهم است، محبت مهم است، زندگی مهم است،باریدن برف مهم است، پول مهم نیست!

+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۲:۳۸ ب.ظ توسط zmb |

دارم پاییزان گوش میدهم، پری زنگنه، حالم بد است، بدتر از آنکه بتوانم موسیقی را عوض کنم و از پاییزان، که در آن فرو رفته ام بیرون بیایم.

هیچ جایی را پیدا نمی کنم که در آنجا بنشینم،هیچ چیزی پیدا نمی کنم که به آن نگاه کنم،هیچ دیواری پیدا نمی کنم که چند دقیقه به آن تکیه بدهم،هیچ هوایی پیدا نمی کنم که نفس بکشم، سقف آسمان آمده است درست تا شانه هایم، خمیده راه می روم، هیچکسی را پیدا نمی کنم که به او بگویم من حالم خوب نیست، فقط خودم هستم،خودم را هم پیدا نمی کنم، فقط خودم هستم، همه انگار فقط خودشان اند، هیچکس از خودش بیرون نمی آید که به آن دیگری نگاهی بیاندازد.

اصلا چه فرقی می کند که من یک نفر را بیابم که حال مرا بپرسد و من مثل همیشه بگویم خوبم،  و یا نه ،بر فرض محال، دروغ نگویم، بگویم خوب نیستم، بعد چه می شود، می پرسد چرا، و من هرچه می گردم کلمه ای برای جواب نمی یابم ، مثل همه ی چیزهای دیگری که پیدا نمی کنم.

چه بی دست و بی پا شده ام، چه بی رنگ و بی صدا شده ام، چه بی درک و بی احساس شده ام، چه شده ام؟

خدایا نفسی، سرم به سوی تو باشد، فقط نفسی!

برف می بارد!

+ نوشته شده در سه شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۴۱ ق.ظ توسط zmb |

امروز را در گوش خود می خوانم  " جرات داری گام بزنی در این صحرای سخت خالی،

تیغ در دستت، و تن تو ، که جرات نداری گامی دیگر برداری و به تن خویش،به خویش ، نزدیک تر شوی، تیغ بر گلویت زنی، مذبوح، تا تو دیگر تو نباشی، آن دیگری باشی، مولود! زبان باز نکرده!جامه به تن ندوخته! محرِم!" تا فردا عیدم مبارک گردد!

+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۳۳ ق.ظ توسط zmb |

دیشب رفتم شب نشینی، منزل یکی از دوستانم، سه نفر بودیم، آنقدر همدیگر  را ندیده بودیم، که به هم مجال  حرف زدن نمی دادیم، هرکسی می خواست حرف خودش را بزند،سر و صدا راه انداخته بودیم ، و آنقدر حرف در دهانم بود که دلم نمی خواست هیچ چیز دیگری در دهان بگذارم و لج میزبان درآمده بود از نخوردن های ما.

صبح که می آمدم ، مه بود میان کوه، جاده را هم گرفته بود، ریخته بود پایین، دانه های مه، معلق در هوا، انگار زمین جاذبه نداشت که بیافتند، که بکشد دانه های مه را از توی هوا،

معلق مانده بودند، نه بالا، نه پایین، همانطور بی دست و بی پا، میان آسمان و زمین، ماشین ها می خوردند به تنشان، خود را نمی کشیدند کنار،پرت می شدند اما انگار،

دل گاهی پر است از حرف، نگفته هایی که بعضی هایش هنوز گفته نشدند و بعضی ها که انگار هرگز نباید گفته شوند!

فقط باید دیده شوند ، در برق چشمها!

دیشب دلها پر بود از حرف.

+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۹:۱۸ ق.ظ توسط zmb |

پنج شنبه ها را دوست دارم فیزیکال باشم، دوستانم را بینم، نه از روی کابل های فیبر نوری یا امواج وایرلس،که روی نیمکت پارک ، یا وسط جمعیت خیابان، دوست دارم وجود داشته باشم و دیگران هم وجود داشته باشند،می خواستم یکی از دوستان قدیمی ام را ببینم ولی دستگاه مشترک مورد نظر خاموش بود!

رفتم توی شهر، ولیعصر، فروگاه ترسیم، برای آبرنگ روسی ، نه برای خودم، برای دیگری، نداشت، رفتم دهخدا، داشت ، سی شش رنگ، چهل و چهار هزار تومان،کارت کشیدم، خیلی وقت است دست به قلمو نبرده ام،دیروز دیتا بیس باز نمی شد، روی یک کاغذ با خودکار قرمز درخت خشکیده ای کشیده ام با شاخه هایی که باد مثل یک دسته گیسو ی بی حال به سمت چپ خم کرده باشد،و دلم تنگ شد برای گواش و آبرنگ آقامیری و قلموی چهار صفر و بوی  گلاب مرکب قلم گیری.

پنج شنبه ها دوست دارم آدم باشم ، مثل همه، هفته پیش رفتم مراسم ختم پدربزرگ همکار یکی از دوستانم، فقط دوستم را می شناختم،تنها نمی خواست برود ،همراهش شدم،میدان پالیزی، مسجد حجه ابن الحسن،هوا ،حالی داشت،ابری،خنک،آنجا هم حالی داشت،پر از تاج های گل،پر از اشک آدم های ناشناس،پر از بوی ادکلن ها و عطر های جو واجور.

پنج شنبه ها را دوست دارم،باشم!

+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۹ ب.ظ توسط zmb |

امشب را مهمان بودم، در یک خانه ی گرم، پر از بوی کودکی، نشستم پای کتابخانه، رهی معیری را برداشتم، اولش آرام آرام زمزمه می کردم،

آن درد کدام است که درمان شدنی نیست/آن لطمه کدام است که جبران شدنی نیست/بیمار وطن این همه از درد چه نالد/دردی به جهان نیست که درمان شدنی نیست.

چای می آورند، داغ و خوش طعم، با قند یزد که طعم هل دارد،بلند تر می خوانم ، برای همه، گوش می کنند،

منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم/تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو می آیی/.../مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند/میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی/کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو/دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

حالا همه ساکت می نشینند، جعبه جادو صدایش کمتر می شود ، صدای من بلندتر، می خواهم چند بیت دیگر بخوانم، می گویند بلندتر بخوان:

تا تو مراد من دهی،کشته مرا فراق تو/تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام/چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون/ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام

میوه می آورند، یک خرمالو می خورم،شیرین است، اما گسی اش دهانم را جمع می کند،در دلم می خوانم،

با عزیزان در نیامیزد دل دیوانه ام/در میان آشنایانم ولی بیگانه ام!

+ نوشته شده در سه شنبه دهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۱:۰ ب.ظ توسط zmb |

مرخصی ام را می روم میدان انقلاب،تالار کتاب، طبقه بالا، دست دوم فروش ها، کتاب ها روی هم تلنبار شده اند توی مغازه ها، مغازه دار ها عصبی و بد اخلاقند،قر می زنند،"پاشون رو کتاب ها میذارند"، "از اشرق برمی دارند می گذارن مشرق"، "از اون زیر یه کتاب رو می کشند بیرون، همه رو میریزن زمین". هر جمله را یکی می گوید.قیمت می کنم،ابله، پانزده هزار تومان،همسایه ها ، هشت هزار تومان،چگونه فولاد آبدیده شد، ده هزار تومان،خورده بورژوا،پنج هزار تومان،شبح اپرای پاریس ،پنج هزار تومان، همین را می خرم، مغازه روبرویی می دهد هفت هزار تومان،از خودم راضی ام که ارزان خریده ام، همه ی انقلاب شده است کتاب پیام نور.

می روم بازارچه ،طبقه پایین ، انتشارات یساولی، پوستر ها و کارت های تکراری، کاغذهای رنگ شده، کتاب هنری چاپ می کند، کتاب شعر هم دارد، یکی برمی دارم، دو سه بیت می خوانم، حالم بد می شوم، می روم بیرون ،انتشارات ققنوس و روبرویی اش، فقط نگاه می کنم، می روم توی خیابان ، به سمت امیر کبیر،گرسنه ام می شود، از هفت شب دیشب چیزی نخورده ام، بر می گردم به سمت ایستگاه بی آر تی،یک ساعت دیگر عین سه ساعت مرخصی ام تمام می شود.

سوار اتوبوس می شوم، وقتی می آمدم بلند شدم ،یک پیرزن نشست، چهار راه ولیعصر یک پیرزن بلند می شود من می نشینم، حساب بی حساب می شویم،

پل چوبی ،زیر پل، یک دختر با یک شاخه گل ایستاده ، انتظار می کشد،

میدان امام حسین، زیر میدان ، گوشه ی چمن ها، یک جوان دارد تزریق می کند،

ایستگاه فرودگاه، یک کارگر بالای یک ساختمان نیمه کاره، لبه دیوار، دارد با موبایل حرف می زند،

ایستگاه سبلان یادم می افتد گرسنه بودم،

ایستگاه وحیدیه به راننده نگاه کردم، یک انگشتر فیروزه و یک شرف الشمس دستش است،

ایستگاه پل، چشمم می افتد به بیلبوردی که تصویر سردار کاظمی است،

سر سی متری نارمک نوشته است،اینجا جای تبلیغات شما خالیست!پشت چراغ یک پیرمرد که پایش شل است دارد دستمال یزدی می فروشد، دهانش باز مانده و دندانهایش انگار دارد می افتد روی زمین،

ایستگاه خاقانی از شرکت زنگ زدند، لاگین دیتا بیسfail  می شود،هزار جور فکر به سرم می ریزد، از هک شدن تا down شدن سرور و ....

سوار مینی بوس می شوم،

جاجرود اس ام اس می آید ، "نگران نباشید، مشکل رفع شد."

خرمدشت اس ام اس می آید،"التماس دعا، اذان شد، افطار کن!"

+ نوشته شده در دوشنبه نهم آبان ۱۳۹۰ساعت ۸:۳۴ ب.ظ توسط zmb |

ساعت بیستم است که چیزی نخورده ام، آدم ها غذا می خورند برای اینکه زنده بمانند، یعنی باید خورد برای اینکه زنده ماند، و اگر نخوری زنده نمی مانی،

هنوز زنده ام!

فردا چند ساعت مرخصی گرفته ام، اصلا نمی دانم کجا بروم، هیچ جایی ندارم بروم، می خواهم راه بیافتم در خیابان ها، راه بروم، هیچ جایی نمی خواهم بروم،فقط می خواهم بروم،راه،بروم،

هنوز زنده ام،

i

+ نوشته شده در یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت ۴:۱۸ ب.ظ توسط zmb |

می خواستم با سواری بروم، اصلا حوصله ی ماجراهای مینی بوس را ندارم، ولی یادم افتاد، یادم رفته از بانک پول بگیرم، فقط دوهزار تومان دارم،کیف پولم را زیر و رو کردم، شاید یک پانصدی یا هزاری باشد، رسیدهای خرید، رسید های بانک، کاغذهای یادداشت که آدرس و شماره تلفن رویشان است، کارت ملی، کارت دانشجویی، کارت کوفت ، کارت زهرمار، و یک اسکناس پنجاه تومانی که چهار تا شده است، نه! ندارم! فقط دو هزار و پنجاه تومان، کم است، می نشینم در مینی بوس، دو هزاری را می دهم به کرایه جمع کن، یک هزاری پاره و پوره پس می دهد، می چپانم در کیف پولم،نیم ساعت یا آخرش چهل دقیقه دیرتر می رسم، مثلا می خواستم در این نیم ساعت چه کار کنم؟موشک هوا کنم!

حالا هدفون را در گوشم فرو می کنم و موسیقی محلی گوش می  دهم،

خیلی راحت، پاهایم را جمع می کنم در صندلی و زانو درد می گیرم،

خیلی آرام با تکان های مینی بوس تکان تکان می خورم و در پیچ های جاجرود این سو و آن سو می افتم و دلم بهم می خورد،

خیلی صبور ، بوی گند جوراب سرباز صندلی جلویی که پوتین هایش را درآورده است، تحمل می کنم،

خیلی مهربان ، به کودک افغانی که در صندلی موازی ام وق می زند، لبخند می زنم ، بعد..

خیلی ساده،دلم دریا می شود،آبی می شود،مواج می شود، بی کران می شود، دلم کوچک می شود، برکه می شود، کوچکتر می شود، قطره می شود، قطره ی بارانی که می چکد روی شیشه ای که سرم را به آن تکیه داده ام.

+ نوشته شده در یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت ۹:۵۹ ق.ظ توسط zmb |

چترها،چترهای صاف، چتر های آویزان، چتر های رنگی، چترهای مشکی، چترهای سوراخ، چترهای سالم، چترهای کهنه، چترهای نو، چترهایی  که یک نفر به زور زیر آن جا می شوند، چترهایی که دو نفر به راحتی زیر آن جا می شوند،چتر هایی که چتر نیستند، یک تکه روزنامه اند، یا مقوا یا پلاستیک، یا یقه ای که کشیده شده است بالا،

دست ها، دست های کوچک، دست های بزرگ ، دست های نرم، دست های زمخت، دست های گرم، دست های یخ زده، دست های خیس، دست هایی که درجیب فرو رفته اند، دست هایی که به کیف اند، دست هایی که به چتر اند، دست هایی که سیگار می برند به دهان و می آورند، دست هایی که نان رویشان نشسته، دستهایی که به چادرند، دست هایی که تکان می خورند، تا سلام کنند یا خداحافظی یا صدا بزنند،دست هایی که خیلی کار کرده اند، دست هایی که اصلا کار نکرده اند،

چشم ها، چشم های خواب، چشم های بیدار، چشم های پاک، چشم های لجن بسته، چشم های عجول ، چشم های دور، چشم های نزدیک، چشم هایی که زلالند، چشم هایی که حریص اند، چشم هایی که فراری اند، چشم هایی که انگار برقعه بسته اند،چشم هایی که انگار نمی بینند، چشم هایی که عاشقند، چشم هایی که منتظرند،

قطره ها، قطره های کوچک، قطره های پاک، قطره های مهربان، قطره های سبک، قطره هایی که بی تاب رسیدن به زمین اند، به چترها، به  دست ها، به چشم ها،

+ نوشته شده در شنبه هفتم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۷ ق.ظ توسط zmb |

صبح جمعه ، نم نم باران، دستکش پوشیدن، خورد کردن شوید های شسته شده و پهن کردن در یک اتاق خالی برای خشک شدن، پاک کردن عدس، شستن ظرف ها، آماده کردن صبحانه،و هر چند لحظه نگاه کردن به کوهها از پنجره های آشپزخانه، و ابرهایی که ریخته اند روی دامنه های برف زده، و آدم هایی که هنوز صبحشان نشده است و هنوز خواب اند و نیستند، و صدای ماشینی که پر گاز می رود و جوش آمدن قابلمه ی آب روی گاز ، و بخار زدن شیشه و دست کشیدن روی بخار شیشه، و چای ریختن در فنجان و تماشا کردن داغی چای، و نوشیدنش ، داغ داغ، و پر کردن قندان های نصفه ،و بوی گل محمدی که از گلدانی که گل محمدی خشک شده در آن است و پیچیده در کابینت لیوان ها،و رفتن روی بام ، برای تر شدن صورت و دست ها، زیر باران ریز و آرام،و پر شدن ریه ها از بوی بی مانند باران، از بوی خاک تر،  یعنی زندگی کردن.

در اتاق تاریک نشستن، که همه ی پنجره هایش هم نتواند ابرها را کنار بزند تا نور به درون بیاید، و صدای بیدار شدن آدم ها و سکوت لبها، و هزار کار نیمه که انجام نمی شوند ، و فقط نشستن و نگاه کردن به درون، به آرامش ، به سکوت، به قطره ها،به آسمانی که ابرها کیپ در آن نشسته اند، و رفتن تا ته جاده ای که از دور پیداست،   یعنی زندگی کردن.

هوس خوردن عدسی، هوس راه رفتن تنها توی خیابان خالی، هوس خیس شدن، هوس کتاب خواندن، هوس با مداد نوشتن، هوس جمع کردن خرده های پاک کن از روی زمین  ، هوس بوی نفت، هوس شعله چراغ اعلاالدین،هوس نشستن روی فرش دست باف لاکی رنگ و تکیه دادن به پشتی، هوس شنیدن صدای دعا کردن یک پیرزن،  یعنی زندگی کردن.

جمعه ها را دوست دارم زندگی کنم.

+ نوشته شده در جمعه ششم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۵۱ ق.ظ توسط zmb |

پنج و بیست دقیقه صبح، چشمانم یکهو باز شد، رفتم نشستم روی صندلی زیر تابلو مینیاتور مرد صفوی که در هال آویزان است...هفت زدم بیرون، باران می زد، نم نم، در جاده شر شر شد، برگ  درخت ها رامی پاییدم ، دانه های باران از آن بالا یک برگ رانشانه می گیرند، انگار عاشق آن برگ می شوند و خود را روی تنش می اندازند، برگ اما می گذارد قطره  باران سر بخورد و بیافتد روی زمین،بعضی برگ ها عاشق قطره باران می شوند انگار ، همراه قطره می اندازند خودشان را روی خاک،   اما اینبار قطره نمی ماند کنار برگ ، سر می خورد روی زمین و می رود.

دلم نمی خواست بیایم بنشینم پشت میز، فرو بروم در صندلی، چشمم را با کوک های ریز و باز نشدنی بدوزم به مانیتور،دلم می خواست بالای یک بلندی بروم، یکجایی که آدم ها صبح کله ی سحر نه حالش را دارند و نه وقتش را که بروند!یک جای بلند، یک جای بدون آدم،چشمم بدود، یک جای ساکت، صدای جدایی قطره ها و برگ ها بلند باشد اما و من بمانم که کدام عاشق تر است ، دست برگ که تمام قطره را لمس می کند ولی می گذارد که برود، یا تن قطره که می لغزد روی تمام برگ و می رود !

دارم ابوعطا گوش می کنم، تار، هر شش تارش انگار به دلم بسته است و زخمه ،بی رحمانه می کوبد خود را به آنها.

+ نوشته شده در چهارشنبه چهارم آبان ۱۳۹۰ساعت ۱۱:۵۴ ق.ظ توسط zmb |

نشسته ام میان دست و پای نگاه آدم هایی که فکر می کنم می شناسمشان،همان هایی که روی خطوطی  که برایم send می کنند، را  highlight می کنم، فکر میکنم نیستند، اما وجود دارند یک جایی دارند زندگی می کنند، فکر می کنم یک مشت لغت اند، اما نه لغت نیستند،وجود دارند، هستند،دست و پا دارند، نگاه دارند، نه! نیستند، یک مشت لغت اند،

فکر می کنم شاید خودم هم وجود ندارم، دست می زنم به صورتم، هستم، چیزی حس می کنم، وجود دارم،

این هم از امروز،  

من هستم!

همه هستند!

+ نوشته شده در دوشنبه دوم آبان ۱۳۹۰ساعت ۴:۲۵ ب.ظ توسط zmb |

از صبح چند بار عینکم را تمیز کرده ام، فکر می کنم لکه رویش است، ولی مشکل از عینک نیست، ظاهرا کار چشمم غم دارد.دیگر مغزم نمی کشد، یعنی واقعا فسفرش تمام شده است، الان ساعت هشتم است که نگاهم در مانیتور فرو رفته است، از صبح دارم تحلیل های دیتا بیس و ماژول ها را بررسی می کنم، هفت هشت تا کاغذ آچهار روی میز ، دو سه برگه آپنج روی کیس و کاغذ های ریز سبز و صورتی که هرجا ، جا بوده چسبانده ام، توضیحات فارسی و انگلیسی، یوزر پسورد های جور واجور، سطوح دسترسی هرکدام فرق می کند، سلسله مراتب کار هم برای هر کدام عوض می شود.

دیگر واقعا نمی توانم فکر کنم.

 بعضی وقتها آنقدر از این مخ بدبخت کار می کشم که وقتی ازم می پرسند "ساعت چنده؟" می گویم "آره" و وقتی محکم تر می پرسند  "ساعتو می گم دیوانه!" به خودم می آیم و رنگم می پرد و دور و اطراف را با دهان باز نگاه می کنم و می گویم "منم گفتم آره دیگه".و طرف به دندان قروچه می افتد و یک دیوانه ی دیگر بارم می کند ، البته این ماجرا در منزل رخ می دهد، در محل کار کسی نزدیک یک برنامه نویس نمی شود.

 وقتی مخم چند پخته کار کرده باشد جواب همه ی سوالها یا آره است یا نه!

دارم فکر می کنم می شود سوالها را یک طوری پرسید که جوابش  فقط  آری یا نه باشد؟ اصلا کسی پیدا می شود که آنقدر جسارت داشته باشد که هر سوالی که برایش پیش می آید را یک طوری بپرسد که جوابش یا آری باشد یا نه! و آدم ها آنقدر رو راست و صادق هستند که همان آری یا نه را جواب بدهند یا دنبال توضیح می گردند و طفره!

+ نوشته شده در یکشنبه یکم آبان ۱۳۹۰ساعت ۴:۵۵ ب.ظ توسط zmb |